معنی حبه
لغت نامه دهخدا
حبه. [ح َب ْ ب َ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمه نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله، یک دانه. حبه کردن، دان کردن. جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن.
فرهنگ معین
یک دانه، یک حب، جمع حبات، مقدار کم، اندکی، یک ششمِ دانگ. [خوانش: (حَ بِّ) [ع. حبه] (اِ.)]
فرهنگ عمید
یک دانه، یک حب،
[قدیمی] واحد اندازهگیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو،
[قدیمی] ششیک عشر دینار،
[قدیمی] ششیک دانگ،
* حبهٴ دل: [قدیمی] = سویدا: بدان خردی که آمد حبهٴ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری: ۸۹)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دانه، یکحب، یکدانه، اندکی، قلیلی، کمی، یکذره، تگرگ، واحدوزن، نیمتسو، نیم طوج
فارسی به انگلیسی
Grain, Clove, Granule, Lump, Pellet
فارسی به عربی
توه، حبوب، فاصولیه
گویش مازندرانی
خرد کردن گوشت یا قند به صورت حبه های کوچک
فرهنگ فارسی هوشیار
دانه، یک تخم
معادل ابجد
15