معنی حجره
لغت نامه دهخدا
حجره. [ح ُ رَ] (ع اِ) پاره ای زمین دیوار در کشیده ٔ مسقف. پاره ای از زمین. (دهار). ج، حُجَر، حُجرات، حُجَرات و حُجُرات. || در تداول فارسی زبانان، اطاق طلبه در مدرسه. || دکان تاجر. || هریک از خلوتهای حمام: حمامی دارای ده حجره. || خانه ٔ خرد. (منتهی الارب). خانه. اتاق. غرفه:
ز خراد برزین گل مهر خواست
ببالین مست آمد از حجره راست.
فردوسی.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید.
فردوسی.
زن از حجره رفت و به ایوان رسید
نگه کرد سین دخت او را بدید.
فردوسی.
بیامد سوی حجره ٔ آرزوی
بدو گفت ای ماه آزاده خوی.
فردوسی.
یکی حجره بگرفت آنجایگاه
بدان شارع شهر و بازارگاه.
فردوسی.
بهر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند.
فردوسی.
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
سرائی همه خفته بد چارسوی.
فردوسی.
کنیزک در آن حجره هفتاد بود
که هریک بتن سرو آزاد بود.
فردوسی.
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.
فردوسی.
یکی چون خیمه ٔ خاقان دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجره ٔ قیصرچهارم قبه ٔ کسری.
منوچهری.
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجره ٔ وامق نیکخواه.
عنصری.
بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). نزدیک حجره ٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند و دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا در حجره. (تاریخ بیهقی).
بگشاد درین حجره ترا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه در او بر سر منظر.
ناصرخسرو.
آن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 131).
یقین بدان که چو ویران کنند حجره ٔ تو
همان زمان تو برین عالی آسمان شده ای.
ناصرخسرو.
بر سر کوی قناعت حجره ای باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تن است.
سنائی.
بوی تبتی مشک و گل زردهمی زد
آن ترک من از حجره چو خورشید برآمد.
مسعودسعد.
در حجره ٔ خاص او فلک را
ماننده ٔ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
خاقانی.
میزبان در حجره ٔخاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آورده ام.
خاقانی.
سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام.
خاقانی.
مگر مشکلی اوفتاده ست اگر نه
چرا بر در حجره ٔ عقل او شد.
خاقانی.
زان گلی کزحجر نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز.
خاقانی.
از حجره ٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجله ٔ آهن شد، گلنار همی پوشد.
خاقانی.
حجره ٔ آهنین نگر، حقه ٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن، کیسه گشای زندگی.
خاقانی.
به هشت نهر بهشت اندر این سه غرفه ٔ مغز
به هفت حجله ٔ نوراندر این دو حجره ٔ خواب.
خاقانی.
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نی حجره ٔ تنگ این کمتر ز تنور آن.
خاقانی.
من به صفت کدخدای حجره ٔ رازم
شکل فلک چیست حلقه ٔ در راز است.
خاقانی.
یافع و ولید در حجر و حجره ٔ وی بهره مندغذا و دوا بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 444).
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن.
نظامی.
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله درین حجره ٔ ششدر نهاد.
نظامی.
آنکه درین پرده نوائیش هست
خوشتر ازین حجره سرائیش هست.
نظامی.
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره ای گرفته بمزد.
نظامی.
دل از کار نه حجره پرداخته
به نه حجره ٔ آسمان تاخته.
نظامی.
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجره ای دگر.
مولوی.
در کجاوه ٔ غم انیس من بود و در حجره هم جلیس. (گلستان). پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره ای به گل آراسته. (گلستان). بازرگانی را دیدم صدوپنجاه شتر داشت... شبی در جزیره ٔ کیش مرا به حجره ٔ خویش خواند. (گلستان).
رفیق حجره و گرمابه و کوی
بصحرا با هم و در خانه با هم.
سعدی.
خرم آن لحظه که چون گل بچمن بازآئی
یا چو یاران ز در حجره ٔ من بازآئی.
سعدی.
- حجره ٔ بر بام، غرفه.
- حجره گرد، سخت بد. سخت بلایه:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه.
منجیک (از فرهنگ اسدی ص 478 حاشیه).
- حجره ساختن، احتجار.
- حجره ٔ شاهی، حجره ای که زنبوران کارگر کندوی عسل برای تخم گذاری راز (یعنی یعسوب و ملکه) سازند.
- حجره وار، به اندازه ٔ حجره ای:
گفتم ستاره وار زند روز رزم رای
گفتا که حجره وار نهد روز بزم خوان.
معزی.
- شتر حجره، نام قصیده ای از کاتبی که در هربیت حجره و شتر را التزام کرده است و چنین آغاز میشود:
شتر شتر غم دلبر به حجره حجره ٔ تن...
و بسیاری از شعرا او را تقلید و تتبعنموده اند.
- هم حجره، رفیق حجره. هم منزل:
مغی را که با من سروکار بود
نکو روی و هم حجره و یار بود.
سعدی (بوستان).
|| سوراخ در زمین. (زمخشری). || ناحیه. || قبر. || بالاخانه. (هفت پیکر حاشیه ٔ وحید برخمسه ٔ نظامی ص 38). || برواره. (منتهی الارب). || حظیره ٔ شتر. (منتهی الارب). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بضم حاء و سکون جیم. چنانچه در منتخب گفته در اصطلاح علم اسطرلاب عبارت است از ُام ّ و برخی گفته اند مغایر ام است. و معنی ُام ّ در باب الف گذشت. و اجزاء حجر عبارت است از سیصد و شصت قسم دائره که بر روی آن حجره بود. و آنرا درجات حجره نیز گویند. و آن بمنزله ٔ درجات معدل النهار است که منطقه ٔ فلک نهم است، کذا فی شرح بیست باب. || نام حلقه ای که محیط است بصفایح چسبیده ٔ به صفیحه ٔ سفلای اصطرلاب که گاه آنرا به سیصد و شصت بخش کنند.
حجره. [ح ُ رَ] (اِخ) جایی است که در میان سیاه چال واقع بود و ارمیای نبی را آنجا حبس نمودند. (ارمیا 37:16، قاموس کتاب مقدس).
فرهنگ معین
(حُ رِ) [ع. حجره] (اِ.) خانه، اتاق. ج. حجرات.
فرهنگ عمید
اتاقی در مدرسه یا کاروانسرا،
[قدیمی] غرفه، اتاق،
[قدیمی] خانه،
[قدیمی] ناحیه،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دکان، دکه، غرفه، مغازه، تجارتخانه، کلبه، اتاق، خانه، اتاق طلبه، دکان تاجر
فارسی به انگلیسی
Cell
فارسی به عربی
غرفه
فرهنگ فارسی هوشیار
پاره زمین دیوار کشیده مسقف، پاره از زمین، غرفه
فرهنگ فارسی آزاد
حُجْرَه، غُرفَه، ناحیه، اطاق، محل نگهداری گاو و گوسفند و شتر (جمع:حُجَر، حُجُرات، حُجَرات)،
معادل ابجد
216