معنی حرج
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
تنگی، فشار، جای تنگ، گناه، بزه. [خوانش: (حَ رَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
تنگی و فشار،
(اسم) اعتراض، شکایت،
(اسم) گناه، بزه،
* حرجی بر کسی نبودن: گناه و اعتراضی متوجهِ او نبودن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف
عربی به فارسی
بحرانی , وخیم , منتقدانه
فرهنگ فارسی هوشیار
گناه خیره شدن چشم، بحث، حرمت، تنگ شدن خیره شدن چشم، بحث، حرمت، تنگ شدن
فرهنگ فارسی آزاد
حَرَج، گناه، اعتراض، مسؤولیت، باک، بأس، سختی و فشار، محل پر درخت..،
معادل ابجد
211