معنی حرج
لغت نامه دهخدا
حرج. [ح َ رَ] (ع اِ) گناه. بزه. (دهار) (مهذب الاسماء):
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
|| مکان تنگ. جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند. || سختی. (دهار):
صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج.
مولوی.
باز گفت الصبر مفتاح الفرج
صابران را کی رسد جور و حرج.
مولوی.
|| ناقه ٔ لاغر و باریک. ناقه ٔ دراز بر روی زمین. || چهارچوب بسته که مرده بر روی آن نهند و آن طریقه ٔ گبران باشد. کاهو. || ناقه ای که از نر دور دارند و بر وی سوار نشوند تا فربه گردد. || ج ِ حَرَجه.
حرج. [ح ُ] (اِخ) نام غدیری به دیار فزاره و نام آن ابن حرج است لکن ابن دُرید آنرا حرج به اسقاط ابن روایت کرده است. (معجم البلدان). || نام موضعی. (منتهی الارب).
حرج. [ح َ رَ] (ع مص) خیره شدن چشم. || حرمت. حرام شدن چیزی. || بحث. || تنگی. (مهذب الاسماء). تنگ شدن. تنگی دل. (زمخشری) (ترجمان عادل). تنگ بودن.
حرج.[ح َ] (ع مص) حرج چیزی بر کسی، حرام شدن آن بر وی. || حرج عین در چیزی، خیره شدن چشم در چیزی. || حرج صدر؛ تنگ شدن. تنگ آمدن سینه.
حرج. [ح َ] (ع اِ) جنازه ٔ گبران. (مهذب الاسماء محمودبن عمر ربنجنی). جنازه. تابوت. ج، حِراج.
حرج. [ح َ رِ] (ع ص) جای نیک تنگ. || مرد گناهکار. || آنکه از کارزار روی نگرداند.
حرج. [ح ِ] (ع اِ) گناه. (منتهی الارب). بزه. || رسنها که برای صید درندگان نصب کنند. (منتهی الارب). || جامه ها که بر طناب اندازند خشک شدن را. ج، حِراج. || گوش ماهی که برای دفع چشم زخم به گلو آویزند. || قلاده ٔ سگ. ج، حِراج. || آنچه به سگ شکاری دهند از صید. بهره ٔ سگ صید از گوشت شکاری. || رزه که جامه بر آن افکنند تا خشک شود.
حرج. [ح ُ] (ع ص، اِ) حرجوج. حرجج.
حرج. [ح ُ] (ع اِ) ج ِ حَرَجه. (معجم البلدان).
فرهنگ معین
تنگی، فشار، جای تنگ، گناه، بزه. [خوانش: (حَ رَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
تنگی و فشار،
(اسم) اعتراض، شکایت،
(اسم) گناه، بزه،
* حرجی بر کسی نبودن: گناه و اعتراضی متوجهِ او نبودن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف
عربی به فارسی
بحرانی , وخیم , منتقدانه
فرهنگ فارسی هوشیار
گناه خیره شدن چشم، بحث، حرمت، تنگ شدن خیره شدن چشم، بحث، حرمت، تنگ شدن
فرهنگ فارسی آزاد
حَرَج، گناه، اعتراض، مسؤولیت، باک، بأس، سختی و فشار، محل پر درخت..،
معادل ابجد
211