معنی حزن

لغت نامه دهخدا

حزن

حزن. [ح ُ] (ع اِ) اندوه. غم. کمد. (دهار). انده. غم. حَوبَه. اندوهگنی. حزن. غمی که آدمی را افتد پس از فوات محبوب. خدوک. غمگنی. غمگینی. گُرم. تیمار. خلاف سرور. خلاف فرح. عباره عما یحصل لوقوع مکروه او فوات محبوب فی الماضی. (تعریفات ص 59). ج، احزان:
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده.
خاقانی.
جهانی بود در عین عدم غرق
نه اسم حزن بود و نه طرب بود.
عطار.
- عام الحزن، سالی که خدیجه زوجه ٔ رسول و عم او ابوطالب درگذشته و این نامی است که رسول به آن سال داده و آن سه سال پیش از هجرت بوده. (منتهی الارب).

حزن. [ح َ زَ] (ع ص، اِ) زمین درشت. (منتهی الارب).ناپدرام. زمین ناپدرام. زمین ناهموار. زراغن. زراغنگ. زمین ستبر. سنگلاخ. حزنه. وعر.درشت ناک. مقابل سهل. (منتهی الارب). حزم. هموار. یاقوت بنقل از کتاب العین آرد: الحزن من الارض و الدواب ما فیه خشونه. (معجم البلدان). حزم، قال ابوعمرو الحزن و الحزم الغلیظ من الارض. و در صحاح گوید: الحزم، ارفع من الحزن. (معجم البلدان). ج، حزون. (معجم البلدان) (مهذب الاسماء).

حزن. [ح ُ] (ع مص) اندوهگین کردن. (دهار). اندوهگن کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اندوهناک گردانیدن. || اندوهناک شدن. اندوهگین شدن. (ترجمان عادل) (از منتهی الارب).

حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن نباته. مجهول است. ابن ابی حاتم او را یاد کرده است. وی از یک صحابی روایت میکند. (لسان المیزان ج 2 ص 187).

حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن نصر عدوی از بنی تیم. و او برادر قرظ است. (الاصابه ج 2 ص 61 قسم سوم).

حزن. [ح َ] (اِخ) حی ای است از غسان.

حزن. [ح َ] (اِخ) زباله. نام موضعی است.

حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن سعد ساعدی. ابن حبان گوید: نام سهل بن سعد ساعدی حزن بود و پیغمبر او را سهل نامید. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7). رجوع به حزن بن ابی وهب و نیز به سهل ساعدی شود.

حزن. [ح َ زِ / ح َ زُ] (ع ص) حزین. غمگین. اندوهگین.

حزن. [ح َ] (ع ص، اِ) ناپدرام. زمین درشت. خلاف سهل. حَزَن.

حزن. [ح ُ زَ] (ع ص، اِ) کوههای درشت. ج ِ حُزنَه.

حزن. [] (اِخ) از دیه های الجبل قم است. (تاریخ قم ص 136).

حزن. [ح َ زَ] (ع اِمص) حُزن. اندوه. غم.انده. حدوک. کمد. حوبه. غمگنی. غمگینی:
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گُرم و حزن.
فرخی.
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی بلا بزداید یکی حزن.
فرخی.
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش گرم و حزن.
فرخی.
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز کرب و حزن.
فرخی.
خویشتن سوزیم و هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 78).
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن.
مسعودسعد.
بینادلان ز گفته ٔ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند.
خاقانی.
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار.
خاقانی.
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگرخویشتن در حزن کشتمی.
خاقانی.
رو بهم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن.
مولوی.
- بوالحزن، دائم الحزن. محزون. اندوهناک:
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نورای بوالحزن.
مولوی.
- بیت الحزن، بیت الاحزان. خانه ٔ احزان.
- || کنایت از خانه ای که یعقوب زمان ناپدید شدن یوسف در آن نشسته بود:
بدین شکسته ٔ بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش.
حافظ.
و در ادبیات فارسی گاهی کلبه ٔ و گاهی خانه ٔ احزان نیز آمده است:
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانه ٔ احزان بخراسان یابم.
خاقانی.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.

حزن. [ح ُ زَ] (اِخ) نام جائی است که در شعرولیعه از بنی حارث کنانه آمده است. (معجم البلدان).

حزن. [ح َ] (اِخ) ابرق الحزن، موضعی است به دیار عرب. یکی از چند موضع مسمی به ابرق است. (تاج العروس: برق).

حزن. [ح َ] (اِخ) راهی است میان مدینه و خیبر که در «المغازی » واقدی در جنگ خیبر و مرحب یاد شده است. (معجم البلدان).

حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن ابی وهب بن عمروبن عائدبن مخزوم. وی جد سعید مسیب است که از جدش از پیغمبر روایت دارد. حزن روز فتح مکه اسلام آورد و یمامه را دریافت و پیغمبر او را «سهل » نامید، و او داستان سقیفه را نقل کرده است. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7) (قاموس الاعلام ترکی) (عقدالفرید ج 2 ص 14). و رجوع به حزن بن سعد و نیز رجوع به سهل ساعدی شود.

حزن. [ح َ] (اِخ) ابن الحارث العنبری. پدر محجن است. جاحظ داستانی درباره ٔ او آورده است. (البیان و التبیین ج 3 ص 246).

فرهنگ معین

حزن

(حَ یا حُ زَ) [ع.] (اِ.) اندوه.

فرهنگ عمید

حزن

اندوه، دلتنگی،

حل جدول

حزن

اندوه، دلتنگی

اندوه

غصه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حزن

اندوه

مترادف و متضاد زبان فارسی

حزن

اندوه، دلتنگی، غصه، غم، کرب، کربت، گرفتگی، ملال، ملالت،
(متضاد) سرور

فارسی به انگلیسی

حزن‌

Blue, Cheerlessness, Depression, Desolation, Dreariness, Funk, Melancholy, Sadness, Shadow, Sorrow

فارسی به ترکی

حزن‬

hüzün

فارسی به عربی

حزن

حزن

فرهنگ فارسی هوشیار

حزن

اندوه، غم، غمگینی

فرهنگ فارسی آزاد

حزن

حَزن، حَزُن، غمگین، اندوهگین و باصطلاح فارسی محزون.
َ

حَزَن، (حَزنَ، یَحْزَنُ) اندوهگین شدن.
َ

حُزْن، (حَزَنَ، یَحْزُنُ) محزون کردن، غمین ساختن،

حُزَن، کوههای سنگی و سخت (مفرد آن حُزْنَه می باشد)،

حُزْن، غم- اندوه (جمع:اَحْزان)،

عربی به فارسی

حزن

غم , اندوه , غصه , حزن , رنجش , سوگ , غم واندوه , مصیبت , غمگین کردن , غصه دار کردن , تاسف خودن

معادل ابجد

حزن

65

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری