معنی حساب کردن

لغت نامه دهخدا

حساب کردن

حساب کردن. [ح ِ ک َ دَ] (مص مرکب) محاسبت حساب:
آنگهت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و حساب.
ناصرخسرو.
با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب.
ناصرخسرو.
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه ای ز کرمهای بی حساب بریز.
خاقانی.
منکه خاقانیم حساب جهان
جو بجو کرده ام به دست خرد.
خاقانی.
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد.
نظامی.
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب.
سعدی (بوستان).
چو دی رفت و فردا نیاید بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست.
سعدی (بوستان).
تو حساب خویشتن کن نه حساب خلق سعدی
که بضاعت قیامت عمل تباه داری.
سعدی.
و همه وقت خواب نکند و حساب نفس خود کند. (مجالس سعدی). || کنایت از بررسی کردن. مطالعه و دقت کردن. || اعتبار کردن. فرض کردن:
خال سیاه را ز چه رو نافه نشمرد
چشم ترا هر آنکه به آهو کند حساب.
طغرا (از آنندراج).

حل جدول

حساب کردن

آماردن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حساب کردن

همارنیدن

مترادف و متضاد زبان فارسی

حساب کردن

شماره کردن، شمردن، محاسبه کردن، سنجیدن، برآورد کردن، شمارش، محاسبه، محسوب‌داشتن، خیال کردن، فرض کردن، فکر کردن

فارسی به انگلیسی

حساب‌ کردن‌

Calculate, Compute, Count, Figure, Reckon

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

حساب کردن

احسب، حساب

فرهنگ فارسی هوشیار

حساب کردن

بررسی کردن، مطالعه و دقت کردن، محاسبت

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

حساب کردن

Angabe (f), Bericht (m), Konto, Rechnung (f), Berechnen, Ermessen, Errechnen, Kalkulieren

معادل ابجد

حساب کردن

345

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری