معنی حسد
لغت نامه دهخدا
حسد. [ح َ س َ] (ع مص) بدخواهی. (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی). بد خواستن. (زوزنی). رشگ. (لغت نامه ٔ اسدی). غیرت. بد خواستن برای کسی. (ترجمان عادل). زوال نعمت کسی را تمنی کردن. تمنی زوال نعمت از دیگری. (تعریفات جرجانی). خواهش زوال نعمت دیگری. حسودت. حسود. حسیدت. حسودی. حسادت. خلاف غبطه. نجاه. (منتهی الارب). تنگ چشمی. خاشه. تهانوی گوید: بفتح حا و سین مهملتین در لغت بد خواستن، کما فی الصراح، و در خلاصهالسلوک گوید: الحسد نزد اهل سلوک خواستن زوال نعمت محسود باشد و قیل: الذی لایرضی اهله بقسمه الواجد. و گفته اند حسد نیکوترین افعال شیطان و زشت ترین افعال انسان است. و نیز گفته اند حسد دردی است که جز مرگ دوائی ندارد. و گفته اند حسد جراحتی است که مندمل نشودمگر به هلاک حاسد یا محسود و گفته اند حسد آتشی است که آتش زنه ٔ آن حاسد است. و حکیمی گفته است: حسد در تمام احوال ناپسند است مگر تعلیم و عمل به علم و بخشش به مال و فروتنی به بدن - انتهی. و در صحائف آورده که: حسد آن است که زوال نعمت دیگری خواهد و آن در جمیع مذاهب حرام است. و اما اگر زوال آن نخواهد بلکه برخود نیز مثل آن خواهد حرام نباشد و این را غبطه خوانند، و این در میان اهل بهشت نیز خواهد بود. در مجمعالسلوک آورده که: حسد، آرزو بردن بر نعمت غیری که مخصوص بدوست و یا بر زوال نعمت غیری. پس اگر خدای تعالی شخصی را بصفتی مخصوص گرداند و شخصی دیگر آرزو دارد که آن صفت بمن حاصل شود، این را حسد گویند. چه این شخص آرزو دارد بر زوال خصوص نعمت. و اگر آرزو برد بر حصول نعمت غیری بدون زوال آن نعمت و یا خصوص آن نعمت بدان غیر، این را غبطه گویند. و این محمود است... (کشاف اصطلاحات الفنون). و با داشتن و کردن و بردن و ورزیدن و آوردن صرف شود، بمعنی رشک بردن:
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خراسانی.
حسد برد بدگوی در کار من
بتر شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان.
عنصری.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
حسودان را حسد بردن چه باید
به هرکس آن دهدیزدان که شاید.
(ویس و رامین).
حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که به روی استادم برکشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. (تاریخ بیهقی). میشنویم تنی چند به باب ایشان حسد مینمایند و ژاژ میخایند... از آن نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی ص 223).
مرکهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل.
ناصرخسرو.
ناید حسد و رشک کهین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانش.
ناصرخسرو.
دست حسد سرمه ٔ بیدادی در چشم وی کشید. (کلیله و دمنه). همیشه هنرمندبه حسد بی هنران در معرض حسد افتد. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید... (کلیله و دمنه). هرگاه که متقی در کار جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند. و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه).
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشی
تا ز من شیردل این نکته ٔ عذرا شنوند.
خاقانی.
وز حسد لفظ گهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان.
خاقانی.
|| مجازاً مورد حسادت. محسود علیه، چیزی که بر آن حسد برده شود:
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری.
خاقانی.
- بی حسد، بی غرض. ساده دل:
چون کنی با بی حسد مکر و حسد
ز آن حسد دل را سیاهی ها رسد.
مولوی.
- حریف حسد، حسود. حسدورز:
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.
خاقانی.
- در حسد آمدن، تحریک شدن حس حسادت در کسی:
زاغ چون بشنود آمد در حسد
با سلیمان گفت کو کج گفت و بد.
مولوی.
- راه حسد رفتن، حسادت ورزیدن:
تو ره مکر وحسد مسپری ازیراک
هرکه به راه حسد رود بسر آید.
ناصرخسرو.
حسد. [ح ُس ْ س َ] (ع اِ) ج ِ حاسد.
حسد. [ح ُ س ُ] (ع اِ) ج ِ حسود.
فرهنگ معین
(حَ سَ) [ع.] (مص ل.) رشک بردن.
فرهنگ عمید
* حسد بردن
(صفت) [قدیمی، مجاز] مایۀ حسادت،
* حسد بردن: (مصدر لازم) به مال و مقام کسی حسودی کردن و زوال آن را خواستن، حسادت،
حل جدول
رشک
فرهنگ واژههای فارسی سره
رشک، رشک ورزی
مترادف و متضاد زبان فارسی
ارشک، حسادت، رشک، بخل، غیرت
فارسی به انگلیسی
Invidiousness
فارسی به عربی
حشد
فرهنگ فارسی هوشیار
بدخواهی، بد خواستن، غیرت، برخواستن برای کسی، حسادت، حسودی، تنگ چشمی
معادل ابجد
72