معنی حضر

لغت نامه دهخدا

حضر

حضر. [ح َ] (ع اِ) زهار مرد و زن. || پیه در ناف. (منتهی الارب).

حضر. [ح ُ] (ع اِ) تک اسب. دویدن اسب. (آنندراج). شتاب اسب در تک. (از مهذب الاسماء). ج، احضار: جمز؛ نوعی از رفتار بشتاب که کم از حضر و فوق از عنق باشد. (منتهی الارب).

حضر. [ح َ] (ع مص) تطفل.

حضر. [ح ُض ْ ض َ] (ع اِ) ج ِ حاضر.

حضر. [ح َ ض ُ] (ع ص، اِ) مرد صاحب بیان و فقه. (آنندراج). || جوینده ٔ هنگام طعام مردم تا حاضر شود.

حضر. [ح ُ ض ُ] (ع ص، اِ) مرد ناخوانده آینده بر سفره ٔ مردم. (آنندراج).

حضر. [ح َ ض ِ] (ع ص، اِ) آنکه هنگام طعام مردم جوید تا بر آن حاضر شود. || مردی که سفر را صالح نباشد. || مرد شهری. (منتهی الارب).

حضر. [ح َ ض َ] (ع فعل) (ما...) رجوع به ماحضر شود.

حضر. [ح َ] (اِخ) نام شهری باستانی برابر تکریت میان موصل و فرات. ابنیه ٔ آن از سنگ تراشیده و گویند بدانجا شصت برج بزرگ بوده است و میان هر برج با برجی دیگر نه برج کوچک و در مقابل هر برج قصری و حمامی و به رود ثرثارآبیاری می شده است و آن نهری عظیم است و بر ساحل آن قریه و باغهای بسیاری. ماده ٔ این رود از هرماس، رود نصیبین است و در آن کشتی می رانده اند. یاقوت گوید: لکن در زمان ما از آن شهر جز اثر باره و آثاری دیگر که بر عظمت و جلالت آن گواهان زنده اند چیزی بر جای نیست و ملک حضر را ساطرون می نامیدند و شاپور الجنود دیری آن شهر را در محاصره داشت و در آخر آنگاه که نضیره دختر ساطرون شیفته ٔ او گردید بوسیله ٔ او شهر را فتح و تسخیر کرد. (از معجم البلدان). و بزمان اشکانیان طراژان و سپتم سور امپراطوران روم بدانجا لشکر کشیدندلکن هر دو از فتح و تسخیر آن عاجز آمدند. رجوع به ایران باستان ج 3 شود. و صاحب قاموس گوید: و در هشتادوپنج هزارگزی جنوب موصل به جزیره بساحل یمین رود ثرثارشهری جسیم از آثوریان است و تحریات حفریات، چنانکه باید هنوز بدانجا بعمل نیامده است. قلقشندی گوید تیره ای از بطن ساعده در آن اقامت داشتند. (صبح الاعشی ج 1 ص 324). ناجی الاصیل باستان شناس عراقی در 1954 م. در خرابه های این شهر بکشفیاتی نائل آمد. (اعلام المنجد).

حضر. [ح َ ض َ] (اِخ) مخفف حضرموت است. (غیاث از شرح خاقانی) (آنندراج).

حضر. [ح َ ض َ] (ع اِ) نزدیک. || درگاه. || حضور. || شهر. حضاره. مقابل بدو. || خانه حضور. خانه باشی. مقابل سفر. (آنندراج). آرام. مقام. مقابل سفر راه:
تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام
تا تو اندر سفری با تو من اندر سفرم.
فرخی.
کوه از تو عجب دارد باد از تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری.
فرخی.
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
و اندر حجر نباشد یاقوت را بها.
عبدالواسع جبلی.
تا بغربت فتاده ام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است.
خاقانی.
سال عمرش صد و دربر ز بتان چارده مه
تا مه و سال سفر با حضر آمیخته شد.
خاقانی.
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
و او در سفر و حضر ملازمت خدمت می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 440).
گرچه در کلبه ٔ خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نمانده ست مجال حضرم.
سعدی.
دل سوی خویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان با سفر و تن بحضر بازآمد.
سعدی.
مرا بارها در حضر دیده ای
ز خیل و چراگاه پرسیده ای.
(بوستان).
آنچه اندر سفر به دست آید
مرد را در حضر کجایابد.
ابن یمین.
- اهل حضر؛ شهرنشین.

فرهنگ معین

حضر

جای حضور، منزل، شهر. [خوانش: (حَ ضَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

حضر

شهر،
(اسم مصدر) [مقابلِ سفر] اقامت و حضور در شهر،

حل جدول

حضر

مقابل سفر

شهر

مترادف و متضاد زبان فارسی

حضر

منزل، دیار، شهر، بلد، محل حضور، محضر،
(متضاد) سفر

عربی به فارسی

حضر

متمدن کردن , متمدن شدن

فرهنگ فارسی هوشیار

حضر

درگاه، نزدیک، حضور

معادل ابجد

حضر

1008

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری