معنی حق ویژه سیاسى یا اقتصادى

فارسی به عربی

حق ویژه

امتیاز


سیاسى

الدبلوماسیه


ثبات اقتصادى

استقار اقتصادىّ

فرهنگ فارسی هوشیار

یا حق

ای خدا (ندا) ای حق (خدا) (اصطلاحات متعارف درویشان)


ویژه

‎ (صفت) خالص پاک بی آمیزشی: ((ویژه می کهنه کش شگت چوگیتی جوان دل چو سبک شد زعشق درده رطل گران. )) (مسعود سعد رشیدی) ((الامتحاض شیر ویژه خوردن. ))، خاص مخصوص: ((صد و سی سپر ویژه شه زر غلافش ز دیبا نگارش گهر. )) (اسدی رشیدی) -3 از خواص ندیم مقرب جمع:

لغت نامه دهخدا

ویژه

ویژه. [ژَ/ ژِ] (ص، ق) ویژ. خاص و خاصه. (برهان). خاصه. (انجمن آرا) (آنندراج) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی):
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود.
فردوسی.
برادر جهان ویژه مارا سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد.
فردوسی.
صدوسی سپر ویژه ٔ شه ز زر
غلافش ز دیبا نگارش گهر.
اسدی.
|| خصوصاً. اختصاصاً:
مرا زین همه ویژه اندوه توست
که بیداردل بادی و تندرست.
فردوسی.
- به ویژه، علی الخصوص. به خصوص. بالاخص. مخصوصاً. لاسیما:
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش.
فردوسی.
نباید که بندد در گنج سخت
به ویژه خداوند دیهیم و تخت.
فردوسی.
مبادا که تنها بود نامجوی
به ویژه که دارد سوی جنگ روی.
فردوسی.
به هر کار مشتاب ای نیکبخت
به ویژه به خون زآنکه کاری است سخت.
فردوسی.
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد ره دین و داد.
اسدی.
|| خالص و خلاصه. (برهان) (صحاح الفرس). خالص و بی غش. (انجمن آرا). محض. صِرف. بحت. صافی و بی آلایش. پاک:
ویژه توئی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرّ ساوی و با نفع آهنی.
منوچهری.
ویژه می کهنه کش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبک شد ز عشق درده رطل گران.
مسعودسعد.
|| پاک و بی عیب و بی آمیزش. (برهان). مصون. (حاشیه ٔ برهان قاطع):
جهان از بدان ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او داشتی.
دقیقی (از شاهنامه).
سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او گاشتی.
فردوسی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
- ویژه درون، صاف و پاکدل. (انجمن آرا) (آنندراج).
- || در اصطلاح پارسیان، ارباب تصفیه و ریاضت و صوفیه. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ویژه شدن، خلوص. (تاج المصادر). خالص شدن.

ویژه. [ژِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


حق حق

حق حق. [ح ِ ح ِ] (اِ صوت) حکایت صوت هکه و سکسکه ٔ آنکه بسیار گریسته است. || آواز آب در شکم و در مشک آنگاه که بجنبانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


حق

حق. [ح ُق ق] (ع اِ) خانه ٔ عنکبوت. ج، حقوق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || سر سرین که در آن استخوان ران است. (اقرب الموارد). حق الفخذ. گوران. حق الورک. (منتهی الارب). || سر بازو که در آن کرانه ٔ کتف است. یا مغاکچه ٔسر کتف. حق الکتف. گو دوش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، حقاق. (مهذب الاسماء). || زمین پست یا جُحر در زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زمین مدور. (منتهی الارب). || زمین گرد یا الارض المستدیره او المطمئنه. || حق طیب، ظرف چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). || ج ِ حَقَّه. (منتهی الارب). رجوع به حقه شود.

گویش مازندرانی

ویژه ویژه

پیاپی و تندتند

فرهنگ عمید

حق

[مقابلِ باطل] راست، درست: حرفِ حق،
(اسم) اختیاری که طبیعت، قانون، یا عرف به کسی داده است: حقّ حرف زدن،
(اسم) هزینه یا کارمزدی که در برابر انجام کاری به شخص یا نهادی پرداخت می‌شود: حقّ بیمه،
(اسم) تسهیلاتی که شخص در برابر برخوردار نبودن از امکاناتی ویژه دریافت می‌کند: حقّ مسکن، حقّ خواربار،
(اسم) انصاف، عدل: حق را زیر پا نگذار،
(اسم) وظیفه، تکلیف: حقّ فرزندی را به‌جا بیاور،
(اسم، صفت) [مجاز] از نام‌های خداوند،
(اسم مصدر) [قدیمی] ثابت و واجب کردن امری یا چیزی،
(اسم مصدر) [قدیمی] واقف شدن بر حقیقت امری،
* حقِ امتیاز: پولی که بابت بهره‌برداری قانونی از چیزی به واگذارکننده می‌دهند،
* حق حاکمیت: حق حکمرانی داشتن،
* حق حاکمیت ملی: (سیاسی) حقی که سازمان ملل متحد برای ملت‌ها شناخته و تصویب کرده که هر ملتی باید بر سرنوشت خود مسلط باشد و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر ندارد،

معادل ابجد

حق ویژه سیاسى یا اقتصادى

1867

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری