معنی حمال
لغت نامه دهخدا
حمال. [ح َ] (ع اِ) دیه. (از اقرب الموارد). خون بها. (دهار). || غرامت و تاوان که قومی از قوم دیگر حمل می کنند. (از اقرب الموارد). ج، حُمُل. (اقرب الموارد).
حمال. [ح َم ْ ما] (ع ص) مبالغه ٔ حامل است. (اقرب الموارد). رجوع به حامل شود. || بار بردار. (منتهی الارب). باربر. برنده. بردارنده ٔ بار. بارکش. (دهار). ج، حمالون. (منتهی الارب):
کرسیش چون شد اسب و خر حمال چون شد استرش
زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش.
ناصرخسرو.
سری نبینم بر هیچ تن در این عالم
که باربر تن او نیست گردنش حمال.
سوزنی.
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم.
سعدی.
|| (اِ) در تداول فارسی زبانان، تیر سطبرتر از دیگر تیرهای سقفی. فرسب. شاخ تیر. شاخ (که تیر بزرگ باشد). (یادداشت مرحوم دهخدا).
حمال. [ح ِم ْ ما] (ع مص) تحمیل. (اقرب الموارد). کسی را بحمل کردن واداشتن. فرمودن کسی ببرداشتن و کردن کاری. (منتهی الارب). || کسی را وادار و مجبور کردن به حمل چیزی. (از اقرب الموارد).
حمال. [ح ِ] (ع اِ) ج ِ حَمل به معنی بار شکم از بچه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمل شود. || بمعنی حَمالَه. (منتهی الارب). بند شمشیر. (دهار). رجوع به حماله شود.
فرهنگ معین
(حَ مّ) [ع.] (ص.) باربر.
فرهنگ عمید
کسی که بار حمل میکند،
(اسم، صفت) = باربر
حل جدول
باربر
فرهنگ واژههای فارسی سره
باربر، بارکش، ترابر
کلمات بیگانه به فارسی
باربر - بارکش
مترادف و متضاد زبان فارسی
باربردار، باربر، بارکش، حامل
فارسی به انگلیسی
Carrier, Draft, Porter
فارسی به ترکی
hamal, taşıyıcı
فارسی به عربی
حمال، مساند
عربی به فارسی
حمالی کردن , حمل کردن , ابجو , دربان , حاجب , باربر , حمال , ناقل امراض , حامل
فرهنگ فارسی هوشیار
باربر، بارکش کسی را بحمل کردن واداشتن، تحمیل، مجبور کردن بحمل چیزی کسی را بحمل کردن واداشتن، تحمیل، مجبور کردن بحمل چیزی
فرهنگ فارسی آزاد
حِمال، بارها (مفرد: حَمْل- بکلمهء حَمْل مراجعه شود)،
فارسی به ایتالیایی
facchino
فارسی به آلمانی
Finanzierer [noun], Gepäckträger (m), Pförtner (m), Portier (m), Unterstuetzer [noun]
معادل ابجد
79