معنی حکیم
لغت نامه دهخدا
حکیم. [ح َ] (ع ص، اِ) دانا. (غیاث). فرزانه. (مفاتیح العلوم) (فرهنگ اسدی). فرزان. خردپژوه. داننده. خردمند. دانشمند. || درست کار. (مهذب الاسماء) (السامی) (زوزنی). کننده ٔ کارهای سزاوار. || درست گفتار. (دهار) (السامی) (مهذب الاسماء). || راست گفتار. || راست کار. (دهار) (غیاث). راست کردار. استوار. (مهذب الاسماء). استوارکار. (دهار):
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن حکیمان و دانندگان.
فردوسی.
حکیمان زمانه راست گفتند
که گردد جاهل اندر عشق کامل.
منوچهری.
چون بوذرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت... (تاریخ بیهقی). ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموزد. (تاریخ بیهقی ص 341). از دین پدران خود چرا دست برداشتی و حکیم روزگاری، بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی ص 340). از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی ص 338). گفتند: ای حکیم ترا پشمینه ٔ سطبرو بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه بر جای است. (تاریخ بیهقی ص 341). دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. (تاریخ بیهقی ص 340). مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی ص 340).
بسته ٔ و خسته زلف تو بود مرد حکیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 389).
چه گفتند آن حکیمان سخن گوی
که بردند از ملایک در سخن گوی.
ناصرخسرو.
حکمت آموز و هنر جوی نه تعطیل که مرد
نه بنام است همی بلکه به معنی است حکیم.
ناصرخسرو.
چیز ناموجود کی جوید حکیم.
ناصرخسرو.
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل.
اوحدی.
- امثال:
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود.
فردوسی.
|| کندا. خردپژوه. فیلسوف. (فرهنگ اسدی). دانای علم حکمت. خداوند جمیع علوم حکمت. (آنندراج) (غیاث). اهل معقول. حکمی: حکیم اطلاق میشود بر کسی که در علم حکمت استاد و صاحب هیأت مذکوره [منظور تعریفی است که از حکمت در ضمن معانی آن شده است] و صاحب برهان باشد. لفظ حکیم بر حکماء جمع بسته شود. بدانکه بزرگترین نیکبختی و بلندترین مرتبه مر نفس ناطقه را شناسائی آفریننده ٔ جهان و آنچه در اوست از صفات کمال و پاک بودن او از هر گونه عیب و نقص و پی بردن بدانچه از او تعالی شأنه از آثار و افعال در نشائین دنیا و آخرت صادر و ناشی می شود میباشد. و این معرفت و شناسائی صورت نپذیرد مگر بوسیله ٔ پیمودن یکی از این دو طریق: یکی طریقه ٔ اهل نظر و استدلال است. و آن پیروان ملتی از ملل پیمبران صلواهاﷲ علیهم باشند که آنان را متکلمان گویند و اگر پیرو ملتی نبودند، آنها را حکماء مشائیان خوانند و سبب ملقب شدن آنان بدین لقب آن است که صاحبان این طریقه، در آغازامر در رکاب افلاطون پیاده میرفتند و بطریق مباحثه علم و حکمت را از آن دانشمند نامی می آموختند و فرامیگرفتند. طریقه ٔ دوم طریقه ٔارباب ریاضت و مجاهدت است و پیروان این طریقه اگر در ریاضت خود با اصول شریعت موافقت ورزیدند آنان را صوفیه ٔ حقیقی متشرع گویند. و اگر با آداب شریعت ناموافق بودند، آنها را حکماء اشراقیان خوانند و وجه تسمیه ٔ آنان به اشراقیان آن است که باطن خویش را با باطن افلاطون پیوستگی داده دلهای خود را بصفاء ریاضت و مجاهدت مصفی ̍ و روشن ساختندبنحوی که گوئی در محفل آن دانشمند حاضر هستند. و باآنکه در عالم هزاران مرحله از مراحل این جهان از اودورند باطن خویش را متوجه باطن آن حکیم الهی ساختندو بدین وسیله علوم و معارف را بدون مباحثه و مناظره از باطن او فراگرفتند. پس برای روندگان این دو راه برای هر راهش دوطایفه ایجاد گردید. حاصل و نتیجه ٔ طریق اول، استکمال نفس است بوسیله ٔ قوه ٔ نظریه و ترقی در مراتب آن. و فائده ٔ آن که سرآمد سودهای دو جهانی است عقل مستفاد میباشد. و محصول طریقه ٔ دوم استکمال نفس است بوسیله ٔ قوه ٔ عملیه و ترقی در مراتب و درجات آن. و در درجه ٔ سوم از این نیرو است که افاضه میشودبر نفس صور معلومات بر سبیل مشاهده، چنانچه در عقل مستفاد است و شرح آن در محل خود بیاید. هکذا فی شرح المطالع فی الخطبه. و در شرح اشراق الحکمه آورده است: که مراتب حکماء ده است. نخست دانشمند و حکیمی است الهی که در طریق معرفت خداوند صرف عمر کرده و دیگر نیازی به بحث و تنقیب در این راه ندارد مانند بیشتر از پیمبران و اولیاء از مشایخ طریقت مانند ابویزید بسطامی و سهل بن عبداﷲ تستری و امثال آنان از ارباب ذوق. دوم حکیمی است که هنوز در طریقت معرفت الهی مشغول بحث و تدقیق است. و این مرتبه عکس نخستین مرتبه باشد ودر این مرتبه از متقدمین میتوان اکثر حکماء مشایین و از متأخرین ابونصر فارابی و ابوعلی سینا و پیروان آنان را بر سبیل مقال نام برد. سوم حکیمی است الهی که در بحث و غوررسی در طریق معرفت ِ حق سالک است و این طبقه از کبریت احمر نایاب تر باشند. از متقدمین کسی را که بدین صفات متصف باشد نمیشناسم چه هرچند جماعتی را میشناسم که در بحث و تأله متوغل بوده اند، ولی توغل آنان منحصر در معرفت اصول و قواعد بوسیله برهان بوده بدون آنکه در فروع تفصیل مجمل و تمییز علوم بعضی را از بعضی رنجی برده باشند. و فقط ارسطو در این طریق رنجی متحمل شد و دیگر کسی پیروی او نکرد. چهارم و پنجم حکیمی است الهی متوغل در تأله و متوسط یا ضعیف در بحث. ششم و هفتم حکیمی است متوغل در بحث و متوسط یا ضعیف در تأله. هشتم طالب مرتأله و بحث را. نهم طالب مرتأله و بس. دهم طالب بحث و بس. تذکر: اگر بر سبیل اتفاق دانشمندی متوغل در تأله و بحث یافت شد، ریاست و سرپرستی این جهان عنصری او را سزاست و بس. چه در هر دو نوع حکمت او را تمامیت است. و او راسزد که در این جهان از جانب آفریدگار دو جهان خلیفه باشد، زیرا اوست که نزدیک ترین مردم بخداست و اگر چنین کس یافت نشد، پس باید درصدد و جستجوی متوغل در تأله و متوسط در بحث بود و اگر او را نیز نیافتند باید درپی متوغل در تأله عدیم البحث بود. و هرگز صفحه ٔ روزگار از چنین کس خالی نباشد. بر عکس دو فرقه ٔ اولین بسی نادرالوجود باشند و در این جهان برای باحث متوغل در بحث اندیشه ٔ آن نرود که ریاست او را سبب فخریست چه این چنین کس ساعات و دقایق حیاتش صرف راز و نیاز با خداوند است و هر دستوری که درباره ٔ امور معاش جهانیان صادر کند آن دستوریست که از جانب حق برای رفاه خلق بوسیله او صادر شده. پس منظور از ریاست در این مقام نه چیرگی بر بندگان خداست، بلکه مراد پیشوائی برای جهانیان باشد. چه پیشوای متأله در میان خلق برحسب ظاهر مانند سایر پیمبران و بعضی از پادشاهان دانشمند مانند اسکندر و فریدون و کیومرث بر خلق استیلا نشان دهند و خود را صاحب عزت و شوکت قلمداد کنند. و گاه باشد که باحث متوغل در بحث پنهان باشد و بر خلق خود را ظاهر نسازد و این کس است که بلسان قوم او را قطب نامند. و ریاست مطلق او راست و بس. هرچند که در نهایت خمول و گمنامی باشد. مانند سایر متألهین از حکما و صوفیه. و در هر عصر و زمانی در این عالم جماعتی مشغول ازین قوم برای دستگیری بندگان خدای در گوشه و کنار باشند. اما ما بین آنها کسی که اتم و اکمل ازاقران خود است متصدی مطلقه بر خلق از جانب حق باشد، چنانچه در اخبار نبویه نیز وارد است. و چون سیاست جهان با دست شخص متأله اداره شود عالم نورانی گردد که در نشر علم و حکمت و عدل او را تمکنی بسزا باشد و روزگار ریاست او مانند روزگار ریاست پیمبرانست. و چون این جهان از وجود چنین کس تهی شود و کسی نباشد که سنت پیمبران را احیا کند مانند عالم فترت، عالم را تاریکی جهل و نادانی فراگیرد. مانند زماننا هذا و نیکوترین خواستاران خواستار تأله و بحث باشد. سپس خواستار تأله و زان پس خواستار بحث. - انتهی. ما فی شرح اشراق الحکمه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || شاعر. صاحب بهار عجم از تذکره ٔ دولتشاهی نقل میکند که قبل از بعثت رسالت پناه (ص) شعرا را حکیم می نوشتند. در تذکره ٔ دولتشاهی آمده که قبل از بعثت رسول (ص) شعرا را حکماء مینوشته اند. (از آنندراج):
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
منوچهری.
حکیم آن است کو از شاه نندیشد به آب و نان
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید.
ناصرخسرو.
حکیم را سخن مدحت تو ناگفتن
جنایتی است شگرف و خیانتی است عظیم.
سوزنی.
گفتم چنین که تو کردی مصادره است
مرد حکیم کدیه کند نی مصادره.
سوزنی.
حکیمان سرغزل گویند و من بس خر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از المار و خر سارم.
سوزنی.
تو صدر کریمانی و من فخر حکیمان
از حکمت من بر کرم تست تحکم.
سوزنی.
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست به انجام بردم از آغاز.
سوزنی.
از حکیمان منم مسلم تر
وز کریمان وی است مطلق تر.
سوزنی.
همیشه تا بجهان زنده نامی ابد است
حکیم را به ثنا و کریم را به عطا.
سوزنی.
تو نیستی از جمع کریمان نفایه
من نیز نه از قوم حکیمان لهاشم.
سوزنی.
منم کریم ستای و توئی حکیم نواز
زهی سخا و سخن بر من و تو سهل و سلیم.
سوزنی.
|| و هم لقبی است که بجای و بی جای به بعض شعرا داده اند: حکیم سوزنی. حکیم نزاری. حکیم اسدی. حکیم خاقانی.حکیم قاآنی. حکیم انوری ابیوردی. حکیم ازرقی. حکیم ناصرخسرو. حکیم قطران. حکیم سنائی. حکیم فردوسی. || طبیب. پزشک:
چونکه آید او حکیم حاذق است
صادقش دان کاو امین و صادق است.
مولوی.
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش بعجز اقرار کردند
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.
سعدی.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد بمداوای حکیم.
سعدی.
حکیمی که خود باشدش زردروی
از او داروی سرخ رویی مجوی.
سعدی.
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.
- امثال:
حکیم حکیمان خداست.
حکیم باشی را دراز کنید.
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.
حکیم آن است که سر خودش آمده باشد.
|| صاحب حکم. حاکم.
- حکیم صاحب، عنوان و خطابی است که عوام فارسی زبانان بطبیب های اروپائی دهند.
- امثال:
فضیلت حکیم صاحب معلوم شد، یعنی ظاهر شد که در این معنی چیزی نمیداند. و ظاهراً این جمله از تآتر و نمایش گرفته شده است.
- حکیم طبع:
کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
- حکیم علی الاطلاق، خداوند تبارک و تعالی.
- حکیم فرموده، آنچه که بصعوبت به دست توان آورد: حالا این پارچه ٔ حکیم فرموده را از کجا پیدا کنیم ! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حکیم گل سرخی، طبیب من عندی. شارلاتان. آنکه بی علمی بطبابت پردازد.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن جبله. از بین عبدالقیس [متوفای 36 هَ. ق.] یکی از صحابیان است او اگرچه پیغمبر اکرم (ص) را زیارت و درک کرده ولی این شرف در هنگام صغر سن بوده و از این رو راوی حدیث واقع نشده است وی بعداً در بصره اقامت گزید ودر موقع لشکرکشی طلحه و زبیر و عایشه و جنگ با حضرت علی (ع) عثمان بن حنیف که از جانب آن حضرت سمت والیگری بصره را داشت، او را با هفت هزار نفر بمقابله و مقاتله فرستاده در اثنای معرکه یک پایش قطع شد و این کار نه تنها وی را از کارزار دلسرد نکرد، بلکه با کمال دلاوری و حرارت پای بریده ٔ خویش را بر سر آن حریف چنان کوبید که او را از پای درآورد و باز با یک پا مشغول کارزار با آن دشمنان بود تا اینکه در اثر جریان خون سرانجام کشته شد. حکیم، در زمان عثمان مأمور تحقیقات در سند شده بود. بعد از عودت از مسافرت سند چنین گزارش داد که: اگر لشکر کم به این کشور برود کاری از پیش نخواهد برد و اگر نیروی بسیاری فرستاده شود گرسنگی خواهند کشید و از این رو فتح این سرزمین آسان بنظر نمیرسد. و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 268 شود.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن طفیل طایی. از دلاوران دوره ٔ امویان است که در قتل امام حسین (ع) شرکت داشت. و در زمان مختار ثقفی او را گرفتند و شیعیان آن قدربسوی او تیر رها ساختند که بدنش مانند خارپشت گردید. [به سال 66 هَ. ق.]. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 268).
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن سعد، مکنی به ابی یحیی. محدث است.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن دینار، مکنی به ابی طلحه. محدث است.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن حزن. یکی از صحابیان است. وی با پدرش در زمان فتح مکه اسلام آورد و هر دو در جنگ یمامه بشهادت رسیدند.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن حِزام، مکنی به ابوخالد [متوفای 50 هَ. ق.] از صحابیان است و پدر او حزام نیزصحابی بود. وی بر جنازه ٔ عثمان نماز کرد. (حبیب السیر چ سنگی قدیم ج 1 ص 174، 239). حکیم بن حزام بن خویلدبن اسدبن عبدالعزی از طایفه ٔ قریش و برادرزاده ٔ خدیجه ام المؤمنین در مکه متولد شد، در جنگ فجار شرکت کرد.پیش از بعثت و پس از آن از یاران پیغمبر بود. عمری طولانی داشت. در دوران جاهلیت و اسلام از بزرگان قریش بشمار میرفت و از عالمان علم نسب بود. روز فتح مکه اسلام آورد. و درباره ٔ اوست حدیث: من دخل دار حکیم بن حزام فهو آمن. بخاری و مسلم از وی چهل حدیث نقل کنند. (الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 268). حکیم بن حزام بن خویلد القرشی یکی از صحابه است و برادرزاده ٔ ام المؤمنین خدیجهالکبری بنت خویلد و عموزاده ٔ زبیربن العوام میباشد و از اشراف قریش بوده و در غزوه ٔ بدر در زمره ٔ کفار بوده در موقع فتح مکه در جرگه ٔ مؤلفه ٔ قلوب اسلام برگزیده و بعداً صداقت و صمیمیت خود را نسبت به این آئین ثابت نمود. مصعب بن عثمان گوید: در خانه ٔ کعبه بر مادر حکیم بن حزام درآمدم با چند تن از زنان قریش. وی حامله بحکیم بود و گاه زائیدن او نزدیک، بناگاه هنگام زادنش فرارسید در کعبه بگرفت من گستردنی از ادیم بیاوردم و او حکیم بن حزام بر آن گستردنی در کعبه بزاد. حکیم در جاهلیت و اسلام از سادات قریش و وجوه آنان بود. زبیر گوید: عمویم مصعب بن عبداﷲ حدیث کرد که اسلام بیامد و دارالندوه در دست حکیم بن حزام بود. آنگاه آن را بمعاویهبن ابی سفیان بصدهزار درهم بفروخت. عبداﷲبن زبیر وی را گفت: بزرگی قریش بفروختی ! حکیم گفت: همه بزرگی ها رفت جز پرهیزگاری پسر برادر من بدان خانه ای در بهشت خریدم تو را گواه میگیرم که من آن رادر راه خدا گذاشتم. از ابوبکربن سلیمان است که حکیم بن حزام حج کرد و با وی صد بدنه بود که آنرا بچادر یمانی جل پوشید و از جانب سرین بدوخت و قربانی کرد. و در روز عرفه صد غلام ایستاده که بر گردن آنان طوقهای نقره بود و بر سر آنها نقش شده بود «عتقأاﷲ عزوجل عن حکیم بن حزام » حکیم این جمله را آزاد کرد و هزار گوسفند قربانی ساخت. از عروه است که حکیم بن حزام در جاهلیت صد بنده آزاد کرد ودر اسلام صد بنده و بر صد شتر بار کرد. ابن سعد گفت:محمدبن عمر گفت حکیم بن حزام بمدینه آمد و اقامت جست و در آنجا خانه بساخت و به سال 54 هَ. ق. در سن یکصد و بیست سالگی بمرد. (صفهالصفوه ج 1 ص 304 و 305).
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن عطا، ملقب به مقنع. صاحب حبیب السیر گوید: حکیم بن عطا ساحری ماهر و مشعبدی فاجر بود و بقصر قامت موصوف وبکراهت هیأت معروف، بنا برآنکه طوائف انسان صورت زشتش را نبینند، چهره ای از طلاء احمر ترتیب کرده بر روی خود میکشید و بدان سبب او را مقنع میگفتند. و هاشم نیز از جمله ٔ القاب آن شقاوت مآب است. و مقنع نخست در مرو نزول کرد و آخرالامر بماوراءالنهرین شتافت و بنواحی شهرکش در قلعه ٔ رفیع و منیع متحصن گشته و جمعی از مردم که ایشان را سفیدجامگان میگفتند متابعتش کردند و فوجی از کفار نیز به او یاور شدند و او دعوی الوهیت نموده بر زبان آورد که حضرت باری عزّ و علا مصوربصور آدم گشت از این جهت ملک پیش ابوالبشر سر بسجده نهادند و بعد از آن بصورت دیگر انبیا و حکما و حکام مصور می شد تا نوبت به ابومسلم رسید و حالا در من حلول نموده. تعالی اﷲ عما یقول الظالمون. و این بی سعادت در سحر و شعبده آنقدر مهارت داشت که مدت دو ماه هر شب از چاه نخشب مانند ماه صورتی مدور و منور بیرون می آورد که دو فرسخ در دو فرسخ پرتو می انداخت و مهدی عباسی بعد از خروج آن بداختر ابوسعید جرشی را با لشکر ظفر اثر بماوراءالنهر فرستاد. ابوسعید آن لعین را درقلعه ٔ مذکوره مدتی محاصره کرد و چون نزد مقنع بوضوح پیوست که آن حصار در حیز تسخیر سپاه اسلام درخواهد آمد، اصحاب و احباب خود را حتی نسوان و صبیان را زهر داد تا روی بشهرستان عدم نهادند آنگاه اجساد آن مردگان را سوخته خود را در خم تیزآب افکند تا جمیع اعضا و اجزایش در خم بگداخت مگر موی سرش که بزیر تیز آب بماند و بعد از وقوع این صورت، جاریه ای که از مقنع گریخته در گوشه ای خزیده بود بیرون آمد بر بام قلعه رفته فریاد برآورد که ای لشکر اگر مرا امان دهید و متعرض جهات من نشوید در حصن را می گشایم. ابوسعید این معنی را قبول کرده کنیزک در حصار را بگشاد و مسلمانان در آنجا در آمده هیچکس را ندیدند. کیفیت واقعه را از کنیزک معلوم کرده از کمال ضلالت مقنع متعجب گشتند و سفیدجامگان مدتی بر این عقیده بودند که مقنع با یاران خود به آسمان رفته نوبت دیگر زمین خواهد آمد. خروج مقنع را بعض مورخین گفته اند که در سنه ٔ تسع و خمسین و مائه دست داد و انهدام بناء حیات او سنه ٔ ثلاث و ستین و مائه اتفاق افتاد. - انتهی. رجوع به چاه مقنع وچاه نخشب و ماه کش و کش و سفیدجامگان و هاشم شود.
حکیم. [ح َ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء): حکیم حکیمان خداست، یعنی شفای بیماران او تعالی بخشد.
هیچکسی نیست ز زیبا و زشت
کش نه حکیم از پی کاری سرشت.
(از جنگ زهرالریاض).
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیر.
سعدی.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن منصور واسطی خزاعی، مکنی به ابی سفیان. محدث است.
حکیم. [ح َ] (اِخ) محمدتقی. از افاضل اوایل قرن حاضر (چهاردهم هجری) است و تألیفاتی دارد. او راست: 1- جنهالسلاطین، در تاریخ پادشاهان فرس.2- گنج دانش. (الذریعه ج 5 و ریحانهالادب ج 1 ص 336).
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن معاویه. صحابیست.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن قیس بن سنان التمیمی. یکی از صحابه است در زمان حیات حضرت رسول (ص) تولد یافت و احادیثی از پدر خود روایت میکند. (الاصابه).
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن عمیرالشامی، مکنی به ابی الاحوص. محدث است.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن عیاش، معروف به اعور کلبی. وی شاعری نیکو بود، و در دمشق به بنی امیه پیوست و در مزه سکونت جست آنگاه بکوفه منتقل گشت. میان وی و کمیت بن زید مفاخره بود. اسامه خال اعور معاویه را بیامد وی بدو گفت: برای خود منزلتی بگزین. او مزه را بگزید و خود و خانواده اش در آنجا تیولی بگرفتند و اعور بگفت:
اذا ذکرت ارض لقوم بنعمه
فبلده قومی تزدهی و تطیب
بهاءِالدین و الافضال و الخیر و الندی
فمن ینتجعها للرشاد یصیب
و من ینتجع ارضا مواهافانه
سیندم یوما بعدها و یخیب
تأنی بها خالی امامه منزلا
و کان لخیر العالمین حبیب
حبیب رسول اﷲ و ابن ردیفه
له الفه معروفه و نصیب
فامکنها کلبا فاضحت ببلده
لنا منزل رحب الجناب خصیب
فتصف علی بر فسیح رحابه
و نصف علی بحرأغریطیب.
و اعور بخاطر یمن بر مضر تعصب میبرد و گوید:
ماسرنی ان امی من بنی اسد
و أن ربی نجانی من النار
و انهم زوجونی من بناتهم
و ان لی کل یوم الف دینار.
مردی به عبداﷲبن جعفر درآمد و او را گفت: یابن رسول اﷲ حکیم کلبی هجو شما را در کوفه بر مردم انشاد میکند. پرسید چیزی از آن از برکرده ای ؟ گفت آری و او را انشاد کرد به اشعاری که مطلع آن اینست:
صلبنالکم زیداً علی جذع نخله
ولم نرمهدیا علی الجذع یصلب.
عبداﷲ دستهای خود را در حالی که میلرزیدند به آسمان بلندکرد و گفت: خدایا اگر دروغ گو است سگی بر او مسلط کن ! حکیم از کوفه بیرون شد و بشب راه رفت و شیر او را بدرید. مردی این بشارت بعبداﷲ بیاورد وی در مسجد پیغمبر (ص) بود پس بسجده درافتاد و گفت الحمداﷲ الذی صدقنا وعده. (از معجم الادباء).
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن امیه. یکی از صحابیان و شاعران است. وی از ابتدای ظهور اسلام در مکه ایمان آورد و قوم خود را از کینه و عداوت نسبت بحضرت رسول (ص) منع و ملامت میکرد.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن احوص سغدی، مکنی به ابی حفص.یکی از علمای موسیقی ایران. وی از مردم سغد بود و از آنجا ببغداد شد. و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید:استادی در موسیقی است از مردم سغد و در سال سیصد ازهجرت در بغداد آلت موسیقی معروف بشهروز [ظاهراً؛ شهرود] را اختراع کرد. - انتهی. و محمدبن قیس رازی درالمعجم آورده است: و بعضی گویند که اول شعر پارسی ابوحفص حکیم بن احوص سغدی گفته است از سغد سمرقند و اودر صناعت موسیقی دستی تمام داشته است. ابونصر فارابی در کتاب خویش ذکر او آورده است و صورت آلت موسیقاری نام آن شهرود که بعد از بوحفص هیچکس آنرا در عمل نتوانست آورد برکشیده و میگویند او در سنه ٔ ثلثمائه هجری بوده است و شعر که به وی نسبت میکنند این است:
آهوی کوهی در دشت چگونه دودا
یار ندارد بی یارچگونه رودا.
و رجوع به ابوحفص سغدی شود.
حکیم. [ح َ] (اِخ) یکی از متأخران شعرای ایران است. از اهالی مشهد بوده و در سالهای 1100 هَ. ق. میزیسته. یک دیوان مشتمل بر اشعار فارسی و عربی و یک مثنوی دارد.
حکیم. [ح َ] (اِخ) ابن طلیق بن سفیان بن امیه قرشی. از صحابیان است.
فرهنگ معین
دانشمند، فیلسوف، طبیب، جمع حکماء. [خوانش: (حَ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
پزشک،
دانا، دانشمند، خردمند،
فیلسوف،
از نامهای خداوند،
* حکیم علیالاطلاق: [قدیمی] ذات باریتعالی،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
فرزانه
مترادف و متضاد زبان فارسی
عارف، فیلسوف، دانشپژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیمباشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا،
(متضاد) جاهل، بیمار، مریض
فارسی به انگلیسی
Hakim, Philosopher, Pundit, Scholar, Swami, Wise
فارسی به ترکی
bilge, hakim
فارسی به عربی
حکیم
نام های ایرانی
پسرانه، دانا به علوم مختلف
عربی به فارسی
گویش مازندرانی
پزشک
فرهنگ فارسی هوشیار
دانا، داننده، خردمند، استوار، راست کار، سزاوار، و نامی از نامهای خدایتعالی
فرهنگ فارسی آزاد
حَکِیْم، دانشمند، فیلسوف، صاحب حکمت، دانا، طبیب (جمع: حُکَماء)،
معادل ابجد
78