معنی خالص

لغت نامه دهخدا

خالص

خالص. [ل ِ] (اِخ) استرآبادی. نام وی نجیباست و از شعراء میباشد. در فهرست لطائف الخیال از این شاعر که تخلص خالص داشته نام برده شده است. (از فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار ج 2 پاورقی ص 482).

خالص. [ل ِ] (اِخ) افندی. شیخ احمد افندی. وی از شاعران عثمانی است پدرش شیخ ثاقب افندی نام داشت. او در درویشی ریاضتها کشید و به سال 1191 هَ. ق. درگذشت. این بیت از جمله ٔ اشعار اوست:
غم لعلی ایله خونابه پاش محنت اولد قجه
سرشک چشممی سیرایدن آدم دم قیاس ایلر.
(قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018).

خالص. [ل ِ] (اِخ) هاشمی. ابومحمد حسن بن علی هادی بن محمد جوادحسن هاشمی. وی امام یازدهم شیعیان است. بسال 232 هَ. ق. در مدینه زاده شد و سپس با پدرش بسامره رفت و چون پدرش درگذشت به امامت رسید. وفاتش در سامره اتفاق افتاد. (260 هَ. ق.) او روش پدر خودرا در سلوک سنن صالحه و تقوی و عبادت برگزید. صاحب فصول مهمه می گوید: چون خبر فوت حسن در شهر انتشار یافت، سامره به لرزه درآمد بازارها تعطیل شد بنوهاشم وقضات و کُتّاب و سرداران و سائر مردم به تشییع جنازه رفتند و جنازه را در محلی که پدرش را بخاک سپرده بودند بخاک سپردند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 287 و 231).

خالص. [ل ِ] (اِخ) مکی. محمدحسین مکی، مکنی به ابن عنقا صاحب کتاب «الواح فی مستقرالارواح » میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 2017).

خالص. [ل ِ] (اِخ) مشهدی. نام وی محمدرضا و یکی از شاعران پارسی گو است. از قرار شغل او ناظری نذورات بوده و در ابیات زیرکه بر مقدمه ٔ خلاصه ٔ لطائف الخیال آمده از خود نام برده است. این ابیات نمونه ای از شعر او را میرساند:
نسخه ای باکمال و رنگینی
تحفه ای این چنین که می بینی
سعی بنمود میرزاصالح
جمع فرمود میرزاصالح
آنکه او را به وصف حاجت نیست
هیچ وصفی به از سیادت نیست
خالص این تحفه ٔ تمام عیار
هست مجموعه ٔ بهشت و بهار
خواهی ار زین کتاب تاریخش
شد گل انتخاب تاریخش.
(از فهرست کتابخانه ٔ مسجد سپهسالار ج 2 ص 481 و پاورقی 482).

خالص. [ل ِ] (ع ص) ساده. بی آمیغ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ناب. صِرف. بَحت. مَحض. صافی. بی غش. سارا:
دلت همانازنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
گنه ناب را ز نامه ٔ خویش
پاک بستر به دین خالص و ناب.
ناصرخسرو.
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بِرّ و محض احسان است.
مسعودسعد.
دعای خالص من پس روِ مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا.
خاقانی.
اگر مشک خالص تو داری مگوی
که گرهست خود فاش گردد به کوی.
سعدی (بوستان).
شَرَز. صُراح. صَریح. صُمادِح. صَمیم. طازج. طِلق. قَراح. قَریح. مُصاص. مَصامِص. ناصِع. || ویژه. (صحاح الفرس). لُب ّ. مَح ّ. قُح ّ. (دهار). منه:«عربی قح ». || وزن ظرف افکنده: این جنس خالص پنج من است، یعنی بدون ظرف پنج من است. || پاکیزه. منه: لبن خالص. (دستورالاخوان). ماء خالص، آب پاک و زلال. || سپید از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || تنها. فقط. یگانه. منه: قوله تعالی: و قالوا ما فی بطون هذه الانعام خالصه لذکورنا. (قرآن 139/6). خالصاً لوجه اﷲ؛ تنها برای خدا. || رهائی یابنده. || بیغش. تمام عیار. منه: درم خالص، درم تمام عیار.

خالص. [ل ِ] (اِخ) نام یکی از خادمان المستضی ٔ باﷲ خلیفه ٔ عباسی است که با امیرالامراء قطب الدین قیمار میانه ٔ خوبی نداشت و از اونزد خلیفه سعایت کرد. حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده آرد: المستضی ٔ باﷲ بعد از پدر به خلافت نشست. بزرگ منش و بسیارعطا بود، از مروت او حکایات بسیار است در اول عهدش امیرالامراء قطب الدین قیمار بود و در امارت طول مدت یافته و دیانتی عظیم داشت و محب علما بود. خادمان صندل و خالص را با او عداوت بود و خلیفه را با او بد کردند. (از تاریخ گزیده ٔ حمداﷲ مستوفی ص 268).

خالص. [ل ِ] (اِخ) نام ناحیه ٔ عظیمی است در مشرق بغداد تا سور آن. (از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 390). حمداﷲ مستوفی گوید: خالص ولایتی بوده که حالا خراب است بر آب نهروان اما مرتفع تمام است و سی پاره دیه بود حقوق دیوانش هفت تومان و سه هزار دینار است. (از نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 41). صاحب آنندراج می آورد: نهری است شرقی بغداد، بر آن نهر شهری است کلان خالص نام.

خالص. [ل ِ] (اِخ) نام نهر مهدی است. (از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 390).

خالص. [ل ِ] (اِخ) هندی. سیدامتیازخان. وی شاعر ایرانی نژاد است. در مشهد زاده شد و سپس به هندوستان رفت. در هندوستان جلب توجه عالمگیر نمود ووالی گجرات گردید. وفاتش در قرن 12 هَ. ق. اتفاق افتاد. او را دیوان شعری است که این بیت از آن است:
دور از آن کو چو مرغ قبله نما
آن قدرها طپیده ام که مپرس.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018).

فرهنگ معین

خالص

(لِ) [ع.] (ص.) بی آمیغ، بی آلایش.

فرهنگ عمید

خالص

ناب، سره،
پاک، بی‌آلایش،
بدون ظرف: وزن خالص،

حل جدول

خالص

صرف

سارا

سره

قح

ناب، بی غش، زبده، ژاو، سارا، پاک بی آلایش، صرف

قح

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خالص

سره، ناب، زدوده

مترادف و متضاد زبان فارسی

خالص

بی‌آمیغ، بی‌غش، پاک، رحیق، زبده، ساده، سارا، سره، صاف، صافی، غیرمخلوط، مروق، مصفی، مطلق، ناب، ناپالوده،
(متضاد) ناخالص، ناسره، بی‌شائبه، بی‌ریا، پاک، بی‌آلایش، ناآلوده، ویژه، خرج‌دررفته، وزن‌بی‌ظرف

کلمات بیگانه به فارسی

خالص

ناب - سره

فارسی به انگلیسی

خالص‌

Absolute, Clear, Fine, High-Grade, Native, Neat, Net, Plain, Pure, Refined, Simon-Pure, Virgin, Whole

فارسی به ترکی

خالص‬

katışıksızb, halis

فارسی به عربی

خالص

اصیل، شبکه، صادق، صافی، صلب، مطلق

فرهنگ فارسی هوشیار

خالص

ساده، ناب، صافی، بی غش، بی آمیغ

فارسی به ایتالیایی

خالص

lordo

netto

genuino

liscio

puro

فارسی به آلمانی

خالص

Absolut, Bloß, Lauter, Schier, Unverdu.nnt [adjective], Unverfa.lscht rein, Netz (n), Vernetzen

واژه پیشنهادی

خالص

پاز

ناب، سره، بی غش

معادل ابجد

خالص

721

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری