معنی خاندان ایرانی مقتدر در دربار خلفای عباسی
واژه پیشنهادی
برامکه
برامکه
عنوان رئیس خدمتکاران در دربار خلفای عباسی
استادالدار
حل جدول
برامکه
خاندان ایرانی مقتدر در دربار خلفای عباسی
برامکه
خاندان ایرانی خلفای عباسی
برامکه
سردار ایرانی ضد خلفای عباسی
مازیار
از خلفای عباسی
متوکل
از خلفای ظالم عباسی
مامون
از معروفترین خلفای عباسی
هارون الرشید
لغت نامه دهخدا
مقتدر. [م ُ ت َ دِ](اِخ) عباسی. رجوع به جعفربن احمدبن طلحه... شود.
مقتدر. [م ُ ت َ دِ](اِخ) از نامهای خداست.(از ذیل اقرب الموارد). نامی از نامهای خدای تعالی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مقتدر.[م ُ ت َ دِ](اِخ) رجوع به احمدبن سلیمان سیف الدوله در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی چ 2 ج 1 ص 128 شود.
مقتدر. [م ُ ت َ دِ](ع ص) توانا.(مهذب الاسماء)(دهار). قادر و توانا.(ناظم الاطباء): و کان اﷲ علی کل شی ٔ مقتدراً.(قرآن 45/18). || دیگ پز.(آنندراج). پزنده ٔ در دیگ.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(از محیط المحیط). || میانه از هر چیزی.(منتهی الارب)(آنندراج). وسط و میانه از هر چیزی.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || رجل مقتدرالطول، مرد میانه بالا.(از اقرب الموارد). || پُر.(منتهی الارب).
فرهنگ عمید
خانواده،
دودمان: مگر دشمن خاندان خودی / که با خانمانها پسندی بدی (سعدی: لغتنامه: خاندان)،
معادل ابجد
3197