معنی خبز

لغت نامه دهخدا

خبز

خبز. [خ ُ] (ع اِ) نان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب): و قال الاَّخَرُ انی ارانی احمل فوق رأسی خبزاً. (قرآن 36/12).
خواص طبی خبز: خبز بپارسی نان و بترکی چُرَک گویند بهترینش آن بود که از گندم سرخ و سفید و پاک صلب آفت نارسیده پخته باشند. آنچه سبوس بسیار داشته باشد زود از معده بگذرد و غذا اندک دهد و آنچه دروسبوس اندک بود دیر از معده بگذرد غذا بسیار دهد و آنچه فطیر بود نفخ درو زیاده از مایه دار باشد و نان خشکه و خشک کوفته و بیخته را چون بنمک آب سرشته بر قوباء طلا کنند نفع دهد و چون میل کنند شکم نرم دارد واصحاب قولنج را سودمند آید و نان جو غذا اندک دهد وشکم بندد و مصلحش چیزهای چرب است. و حکیم مؤمن در خواص طبی خبز چنین آرد: خبز به فارسی نان گویند و ازاکثر حبوبات ترتیب دهند و بقرین او نان گندم سفید مغسول است که بحد اعتدال پخته باشند و سبوس بقدر اعتدال جدا شده و با شیر و روغن و زرده ٔ تخم مرغ پخته غلیظ دیر هضم و مقوی گرده است و نان گرم مسخن و مجفف رطوبات و خاییدن گرم او جهت رفع کندی دندان مؤثر و نان سرد مرطب بدن و تازه ٔ او سریع الانحدار و خشک او دیرهضم و مجفف و اقسام او مورث تشنگی و با رازیانه و زیره و حلبه و سیاه دانه مشهی و مفتح و مجفف و محلل ریاح و با خشخاش منوم و نخاله دار باعث سده نمی گردد. و نان جو سریعالهضم تر از نان برنج و مبرد و قلیل الغذاءو جهت اسهال و تبهای حاره که بی ضعف معده باشد نافعو مورث قولنج در مبرودین و نفاخ است و مصلحش ماءالعسل و مرق گوشت، و نان برنج سرد و بسیار خشک و معطش ومسدد و مقوی بدن و کثیرالغذاء و جهت اسهال صفراوی ودموی و نیکو کردن رنگ رخسار مؤثر و نان گندم و برنج و جو که با شکر ترتیب دهند بدون روغن بهتر از اقسام نانهاست و باعث سرعت هضم آن و نان آرد نخود و باقلی و بلوط و ارزن بطی ٔ الهضم و مسدّد و قلیل الغذاء وقابض و با ترشی بغایت مضر و مصلح روغن و شیرینی هاست. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). در خواص طبی خبز نظر صاحب اختیارات بدیعی چنین است: بهترین آن بود که گندم آفت نارسیده ٔ فربه پاک صلب بود و نان سمید و حواری دشوار از شکم بیرون آید و نفخ در وی زیاد بود و مولد ریاح و سده ٔ جگر و سنگ گرده تولید کند و شکم ببندد و نان خشکار سپزر را غلیظ گرداند و خون که از وی حاصل شود میل بسیاهی داشته باشد ضد آن بود، نان فطیر نفخ دروی زیادت بود از آنچه خمیر داشته باشد، و نان خشک کهن شکم ببندد و نان نمک خشکار چون به آب و نمک تر کنند و بر قوباء کهن ضماد کنند زایل کند و وی شکم نرم دارد و اصحاب قولنج را سود دهد و غذاء اندک دهد و برتر از انواع نانها بود که از گندم بپزند جرب و حکه آورد و بواسیر، و مصلح وی ادهان و حلاوات و البان بود وبهترین نان سمید بود و غذا بیشتر دهد و دیر هضم شودسبب اندکی نخاله و در گرمی معتدل بود و بدن را فربه گرداند و شکم ببندد و سده پیدا کند و اولی آن بود که نمک و خمیر تمام داشته و یا اسفیذاج و طباحجات (طباهجات) شور خورند و بعد از وی حواری و گندم، وی میان سمید و خشکار بود و متوسط بود در کثرت غذا و قلت آن و سرعت هضم و بطؤ آن و نزدیک بسمید بود در بیشترین احوال و شکم ببندد و اصحاب کدر را سودمند بود و معده ٔ قوی گرم و دیر هضم شود و مولد ریاح و نفخ بود و سده و سنگ گرده احداث کند و مصلح وی زنجبیل و اطریفل بود بعد از آن ماءالعسل خوردن و بحمام رفتن و خوابهای دراز کردن مناسب بود و نان فرنی (شاید غرنی) تر بود و دیر هضم شود و مزاجهای خشک را سود دهد و مصلح وی شیرینی بود به آن قطایف شکم ببندد و مولد خلط غلیظ بود و مصلح وی شیرینی بود نان برنج بهترین آن بود که از برنج سپید خوب پزند و طبیعت آن سرد و خشک بود و غذای روده دهد و شکم ببندد و دیر هضم شود و مصلح وی روغن بادام بود و نان جو بهترین آن بود که از جو تازه فربه سازند طبیعت آن سرد و خشک بود شکم ببندد و غذاء اندک دهد و بد و مصلح وی چیزهای چرب بود. (از اختیارات بدیعی). برای اطلاع بیشتر از نان و «نان برنج » و «نان جو» رجوع به نان و نان برنج و نان جو شود.
- امثال:
کل اداه الخبز عندی غیره، ای غیر الخبز. اصل مثل آنست که قومی بضیافت مردی رفتند و هرگاه نشستند نطعی بینداخت و بر آن آسیا نهاده قطب آسیا را در دست کرد قوم این حال را دیده بشگفت آمدند پس آن مرد آسیا گردانیدن گرفت پرسیدند چه میکنی ؟ جواب داد: کل اداه الخبز عندی غیره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

خبز. [خ َ] (ع مص) نان پختن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از قاموس البستان) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی). || نان دادن. نان خورانیدن. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). یقال: خبزتُهم و تمرتهم. و قول بعض العرب: اتیت بنی فلان فخبزوا و حاسوا و اقسطوا؛ ای اَطْعَمونی کل ذلک و لم یقل فخبزونی. (اقرب الموارد). || دست بر زمین زدن شتر. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب) (منتهی الارب). || ضربه ٔ شدید زدن. زدن. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). منه: خبطنی برجله و خبزنی. (اقرب الموارد). || نیک راندن. سخت راندن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

خبز. [خ َ ب َ] (ع مص) فروهشته شدن و مضطرب گردیدن گوشت. (از ناظم الاطباء) رَهَل استرخاء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد). || (اِ) جای پست و هموار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || زرداب. (از منتهی الارب).

فرهنگ معین

خبز

(خُ) [ع.] (اِ.) نان.

فرهنگ عمید

خبز

نان پختن،

نان،

حل جدول

خبز

نان

نان عرب

مترادف و متضاد زبان فارسی

خبز

نان، رزق، روزی، معاش، معیشت،
(متضاد) ماء، آب

فارسی به انگلیسی

خبز

Bread

عربی به فارسی

خبز

نان , قوت , نان زدن به

فرهنگ فارسی هوشیار

خبز

نان خورانیدن، نان دادن

معادل ابجد

خبز

609

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری