معنی خدم
لغت نامه دهخدا
خدم. [خ َ دَ] (ع اِ) ج ِ خادم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از غیاث اللغات). چاکران. غلامان. خادمان. خدمتکاران:
دولت ز جمله ٔ خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را در این دیار.
فرخی.
شاهان و مهتران جهان را بقدر و جاه
مخدوم گشت هرکه مر او را شد از خدم.
فرخی.
نامداران جهان خاک پی میر منند
همه خواهند که باشند مراو را ز خدم.
فرخی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم.
منوچهری.
سالارخانیان را با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
دولت اوغالبست بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
بوسهل زوزنی را گفت: آه چون تدبیر بر خدم افتاد تا چه باید کرد. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم با خدم و مهد به غزنین آمد و عروسی کرده شد. (تاریخ بیهقی). خدم و قوم گرکانیان را... در شهر درآوردند. (تاریخ بیهقی).
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
ناصرخسرو.
ترا پیشکاران شوند و خدم.
ناصرخسرو.
من بعقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم.
مسعودسعد سلمان.
ترا صفت بمه و گل نکرد و یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل ز خیل خدم.
مسعودسعدسلمان.
واجبست بر کافه ٔ خدم و حشم که آنچه ایشان را فراهم آمد از نصیحت بازننمایند. (کلیله و دمنه). شخصی دید سیه فام ضعیف اندام در نظرش حقیر به حکم آنکه کمترین خدم حرم او به جمال از او بیش بود. (گلستان سعدی).
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم.
سعدی (بوستان).
آخر نگاهی باز کن و آنگه عتاب آغاز کن
چندانکه خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم.
سعدی (طیبات).
بندگان را نه گزیر است ز حکمت نه گریز
چه کند ار بکشی ور بنوازی خدمند.
سعدی (بدایع).
سلیمان اقتدار کواکب خدم. (حبیب السیر چ طهران جزو4 از ج 3 ص 322).
خدم. [خ ِ دَ] (ع اِ) ج ِ خِدَمَه و خدمه، به معنی دوال ستبر تافته شده است، مانند حلقه ای که بر خردگاه شتر بسته، پای افزار وی را بدان محکم کنند. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). رجوع به خِدَمَه شود.
فرهنگ معین
(خَ دَ) [ع.] (اِ. ص.) جِ خادم، خدمتکاران، چاکران.
فرهنگ عمید
خادم
حل جدول
جمع خادم
فرهنگ فارسی هوشیار
چاکران، غلامان، خادمان، خدمتکاران، جمع خادم
فرهنگ فارسی آزاد
خَدَم، خدمت کنندگان (مفرد: خادِم)،
معادل ابجد
644