معنی خراب شدن
لغت نامه دهخدا
خراب شدن. [خ َ ش ُ دَ] (مص مرکب) ویران شدن منهدم شدن:
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسه ٔ رباب شود.
سعدی.
عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش.
سعدی.
|| فرودآمدن و خوابیدن. افتادن. واریز کردن چون دیوار و امثال آن. بزیر آمدن:
دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد
رخت سرای عقل بیغما کنون شود.
سعدی.
|| سخت مست شدن:
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد.
حافظ.
|| ضایع شدن. فاسد شدن. عیب پیدا کردن.
- در جایی خراب شدن، در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن.
حل جدول
یباب
فرهنگ واژههای فارسی سره
آسیب دیدن، گزند دیدن
مترادف و متضاد زبان فارسی
ویرانشدن، مخروبه شدن، منهدم شدن، از کارافتادن، مست شدن، لایعقل شدن، گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، بد شدن، نامطلوبشدن، منحرف شدن، بدکاره شدن، رسواشدن، بدنام شدن، بیآبرو شدن، نابود شدن، ازبین رفتن، تباه
فارسی به انگلیسی
Cave, Deteriorate, Fail, Freeze, Rot, Waste
فارسی به ترکی
arızalanmak, bozulmak, harap olmak
فارسی به عربی
فشل
فرهنگ فارسی هوشیار
پاتیل شدن (پاتیل در پارسی برابر است با سیاه مست)، ویستن (مصدر) مست و لایعقل گشتن.
فارسی به آلمانی
Scheitern [verb]
معادل ابجد
1157