معنی خراج

لغت نامه دهخدا

خراج

خراج. [خ َرْ را] (ع ص) کسی که بسیار خرج کند. (از ناظم الاطباء). در تداول فارسی آنکه بسیار خرج کند. (یادداشت بخط مؤلف). بسیار خرج کننده. || بادهش. باکرم. کریم. (از ناظم الاطباء). || زیرک. (منتهی الارب). منه: رجل خراج ولاج، بسیار زیرک و حیله گر.

خراج. [خ َ] (ع اِ) باج. جبا. چنذا. هز. آنچه را که پادشاه و حاکم از رعایا گیرند. گفته اند که خراج آن چیزی است که در حاصل مزروعات گیرند و باج آن چیزی است که جهت حق صیانت و حفاظت از سوداگران گیرند. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات آرد: بفتح اول محصول زمین و باج و آنچه که پادشاهان و حاکم از رعایا بگیرد و به این معنی بکسر خطاست و در بهار عجم نوشته که خراج بفتح آنچه از تحصیل مزروعات ملک از پادشاهان زیردست بدست آید و آنچه حق صیانت و حفاظت از سوداگران گرفته شود باج است تم کلامه... خان آرزو در خیابان نوشته که خراج بفتح باج است و در فارسی بکسر شهرت دارد بدانکه طور فارسیان است که مصدر باب مفاعله که بر وزن فعال بود، بفتح اول آنرا بکسر اول خوانند. در بعضی مواقع، چنانکه وقار و دمار و وداع و خراج و رواج که در اصل همه مفتوح الاول هستند، فارسیان همه را بکسر اول خوانند. همچنین حذف تاء مفاعله از اواخر ناقص کنند چنانکه «مدارا» و «مواسا» و «محاکا» و «محابا» که در اصل مداراه و مواساه و محاکاه و محاباه است و همچنین بعضی الفاظ مضموم الفاء را مفتوح خوانند، چون: صندوق و زنبورکه بضم است و بفتح شهرت دارد و این نوعی از تفریس است، چنانکه عرب در تعریب تصرفات نمایند. همچنین فارسیان نیز تصرفات دارند در زبانهای دیگر. پس این قسم الفاظ را در فارسی غلط نمی توان گفت اگرچه این قاعده در ظاهر مخالف قول اکثری از علماست، بلکه مخالف بعضی اقوال خودم نیز هست، اما آنچه بعد تحقیق و تنقیح به ثبوت پیوست نوشته آمد. صاحب آنندراج می گوید: جناب خیرالمدققین در شرح فرمان معانی باج و خراج که در مکاتبات علامی مذکور است نوشته: خراج چیزی را گویند که ازجای حاصل شود و از آنجا برآید اعم از آنکه این تحصیل یا بسبب ملکیت در آن چیز باشد یا بجهت صیانت و محافظت و اعانت آن چیز، پس آنچه پادشاه را از بابت زمین بملکیت پیدا شود، خراج باشد. همچنین آنچه از پادشاهان زیردست بدست آید، نیز خراج بود و آنچه از سوداگران گرفته شود، آنهم خراج است. اما باج پس مخصوص است با آنکه آن حاصل از چیز مملوکه نباشد، بلکه حق صیانت و اعانت است یا چنانکه از سوداگران گیرند و آن حق صیانت بود و بهر حال در خراج این لازم است که حق بشخص غازی رسد، اما زکوه پس آن معروف است و در آن از بالادست به زیردست می رسد. بهر تقدیر خراج با لفظ دادن و ستدن و فرستادن حقیقت است و با لفظ خوردن بمعنی گرفتن و همچنین با لفظ نهادن و کردن. (آنندراج). باج. (از منتهی الارب). سا. (از فرهنگ اسدی). سلقه. (دهار). باژ. ساو. اِتاوَه. گزیت. جبابه. ارتفاع. (یادداشت بخطمؤلف). مالی که از اراضی غیر عنوه، یعنی اراضی صلح گرفتندی. اصل آن خراگ است (از پهلوی) و در تلمود یهود خرگا آمده است. (یادداشت بخط مؤلف):
نخواهم ازو تا بود ساو و باج
نه بستانم از ملک او من خراج
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
نجست از کسی باژ و ساو و خراج
همی رایگان داشت آن گاه و تاج.
فردوسی.
پس امیر مسعود روی بعامل و رئیسه ٔ ترمذ کرد و گفت: صدهزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدم، ایشان را حساب باید کرد. (تاریخ بیهقی). سالار باید با نام وحشت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند. (تاریخ بیهقی). و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند. (تاریخ بیهقی). و خراج از همه ٔ جهان بفرس آوردندی و هرگز از فرس خراج بهیچ جای نبرده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). در کتاب خراج کی جعفربن خدامه کرده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 170). و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه).
خسرو صاحب خراج بر سر عالم تویی
بنده بدور تو هست شاعر صاحبقران.
خاقانی.
زین پس خراج عیدی نوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
پیشکارانش خراج از هند و چین آورده اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند.
خاقانی.
خراج و معاملاتی که تحصیل کرد و از برای خزان تو کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 196).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
شاهی خوبرویان ختمست بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی.
عطار.
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است
برده ویران خراج و عشر نیست.
مولوی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه دولت بماند در آن تخت و تاج.
سعدی.
کس نیاید بخانه ٔ درویش
که خراج زمین و باغ بده.
سعدی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج.
امیرخسرو.
صبر طلب می کنند از دل عاشق
همچو خراجی که بر خراب نویسند.
امیرخسرو.
سخنم را در او رواج نبود
وز خرابی بر او خراج نبود.
اوحدی.
دشمنش چون دید بر دل بار غم نالید و گفت.
وای من با این چنین مشکل خراجی بر خراب.
ابن یمین.
خراج صبر مجو از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد.
ابن یمین.
دل آن تست ولیکن خراب شد پس از این
خراج غم مطلب گر خدای را دانی.
ابن یمین.
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب.
حافظ.
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند.
بابافغانی.
خراج مالی بود که رعایا بحکام میدادند بدین معنی که مطیع و منقاد ایشان می باشند. (قاموس کتاب مقدس).
- امثال:
خراج از خراب نخواهند، یا خراج بر خراب نیست:
بر درونم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی زینها خراجی بر خرابی دیگر است.
ابن یمین.
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو روا نبود خرابست این.
ابن یمین (امثال و حکم دهخدا).
- خراج اراضی، خراج که بر زمین بندند در کتاب کشاف اصطلاحات فنون در ذیل خِراج آمده: آن از اجرت بنده ای و امثال آن حاصل میشود، ولی بعدها این کلمه بر مالی که سلطان میستاند، اطلاق شد و بدین ترتیب خراج شامل ضریبه وجزیه و مال الفی ٔ گردید. (چنانکه در ازاهیر آمده است) در کتاب غالب آمده: خراج فقط اختصاص به ضریبه زمین دارد، چنانکه در مفردات بحث شده است و خراج اراضی بر دو نوع است: اول: خراج مقاسمه و آن جزء معینی است از خراج که امام مقدار آنرا معین میکند، مقدار آن ربع و ثلث و امثال آن میباشد و چون این مقدار نصف خراج باشد آن دیگر مافوق طاقت است. دوم: خراج موظف که آنرا خراج وظیفه و مواظفه نیز میگویند و آن مقدار معینی است از نقد و طعام که بر حسب تعیین امام معین میشود، چنانکه عمر بر سواد عراق نسبت بهر جریب صاعی از گندم و جو و یک درهم معین کرد. بنابر آنچه در جامع الرموز در کتاب زکوه آمده است و صاحب کتاب فتح القدیرآرد: حقیقت خراج، خراج زمین است، زیرا وقتی که خراج را یاد کنیم خراج زمین از آن متبادر بذهن میشود نه جزیه مگر بطور مقید. چه درباره ٔ جزیه همواره میگویند: خراج الرأس و همین تقیید علامت مجاز است. اما در جامع الرموز آمده: جزیه خراج و خراج الراس هر دو نامیده شده و این مطلب صریح است در جواز اطلاق خراج بر جزیه بدون تقیید.
- خراج الرأس، رجوع به خراج سر و جزیه شود.
- خراج سر، پول سری و پولی که در سرشماری از رعایا گیرند. جزیه.خراج الراس. (از ناظم الاطباء).
- خراج مال، مالیات دیوان. (از ناظم الاطباء).
- خراج مصر، بوسه. (از ناظم الاطباء).
- خراج مقاسمه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج مواظفه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج موظف. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج وظیفه. رجوع به خراج اراضی شود.

خراج. [خ َ / خ ُ] (ع اِ) باج. ج، اخرجه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
الخراج بالضمان، این قول پیغمبر است و مقصود آن است که مکسوبه ٔ غلام برای مشتری است بدان جهت غلام در ضمان اوست و صورتش آن است که شخصی غلامی خرید کرده مدتی بکار تجارت دارد وبعد از آن در وی عیبی بیند که فروشنده بر وی پنهان کرده، در این صورت مشتری را رد غلام است بر بایع و بایع را رد ثمن بر مشتری و مکسوبه ٔ غلام برای مشتری بوداگر هلاک شدی از مال مشتری هلاک شدی. (از ناظم الاطباء). خراج هایی که دولتهای مسلمان عثمانی و صفویه از زمینها میگرفتند و مورد توجه علمای آن عصر قرار گرفت وجنبه ٔ سیاسی آن که از اختلاف دو دولت ناشی شده بود، موجب بروز اختلافاتی میان علمای شیعه ٔ ساکن عراق (عثمانی) و ایران گردید. شیخ کرکی و بحرینی هر یک رساله هایی چند بر ضد یکدیگر در این مورد نوشته اند که اکثر آنها چاپ شده است. رجوع به حرف خ الذریعه شود.

خراج. [خ َ] (ع اِ فعل) یعنی بیرون کنید و این کلمه را در بازی خریج گویند. رجوع به خریج در این لغت نامه شود. (از ناظم الاطباء).

خراج. [خ ُ] (ع اِ) ریش. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، خُراجات. || ریش هزارچشمه، معرب خُورَه. (یادداشت بخط مؤلف). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: خراج در اصطلاح جمهور طبیبان، آن ورمی است که در جمع مده پیش آید؛ اعم از آنکه حاره باشد یا بارده. ولی از پزشکان گروهی بر آنند که خراج مخصوص اورام حاره است که در جمع مده پیش آید نه اورام بارده و علامه را نیز نظیر همین است. مولانا نفیسی میگوید: خراج ورم حار بزرگی است که بداخل موضعی است و به آن ماده و قیح میریزد (چنانکه در بحر الجواهر آمده است). و اما مده بنابر قولی همان قیح و چرک است و بنابر قول دیگر بین آن دوفرق است، چنانکه در جای خود گفته شده است. در موجز آمده است: فرق بین خراج با دبیله آن است که دبیله ورمی است که در درون کانون چرکی است و اما خراج علاوه بر اینها حار نیز میباشد. پس اگر با ورم گرمی و ضربان بسیار دیده شد و در زیر انگشتان فرورفتگی حاصل آید آن خراج است و محل ماده نیز بدین طریق شناخته میشود که چون فشار بر ورم وارد آمد شی ٔ متحرکی بوسیله ٔ انگشت دیگر که در تحت آن قرار دارد، حس میشود و بجایگاهی خالی میل کند و آماسی و خراجی تولد کند تا رنج بعضوی دیگر اندرآید و بگذرد و پاک شود: طبیبان هر آماسی را که ریم کند، خراج گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

خراج. [خ َ] (اِخ) نام اسب جریبهبن اشیم است. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

خراج

(خُ) [ع.] (اِ.) دمل، دانه و جوشی که روی پوست بدن پیدا شود.

(خَ) (اِ.) مالیات، مالیات ارضی، باج.

فرهنگ عمید

خراج

کسی که پول بسیار خرج می‌کند، ولخرج،

دمل

مالیات ارضی که از زمین، حاصل مزرعه، یا درآمد دیگر گرفته می‌شد،

حل جدول

خراج

ساو، باج، مالیات، عوارض

ساو

ساو، باج

باج

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خراج

باژ

کلمات بیگانه به فارسی

خراج

باژ (باج)

فارسی به انگلیسی

خراج‌

Tax, Tribute

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

خراج

تقدیر، ضریبه، إتاوهٌ

عربی به فارسی

خراج

ورم چرکی , ماده , دمل , ابسه , دنبل

فرهنگ فارسی هوشیار

خراج

مرد بسیار زیرک و خرج کننده باج، مالیات، جزیه باج، مالیات، جزیه

فرهنگ فارسی آزاد

خراج

خَراج، مالیات، جزیه، مالیات و عوارض زمین (جمع: اَخْراج)،

فارسی به آلمانی

خراج

Bestreuen, Strapazieren, Streue (f)

معادل ابجد

خراج

804

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری