معنی خرامان و لرزان

حل جدول

خرامان و لرزان

نوند


خرامان

نوند

نوان

دنان، نوان

لغت نامه دهخدا

لرزان

لرزان. [ل َ] (نف، ق) نعت فاعلی از لرزیدن. لرزنده. در حال لرزیدن. مرتجف. متزلزل. مرتعد. مرتعش.مترجرج. رجراج. رَجراجه. (منتهی الارب):
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسکه خود ندادت مادر.
منجیک.
به بند اندرآمد سر و گردنش
به خاک اندرافکند لرزان تنش.
فردوسی.
یکی مشت زد بر سر و گردنش
بخاک اندرافتاد لرزان تنش.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
فردوسی.
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود.
فردوسی.
بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه.
فردوسی.
خروشید [کاوه] و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر بپای.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون.
فردوسی.
دو پاکیزه ازخانه ٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
شد از جان کیخسرو او ناامید.
فردوسی.
تنش گشت لرزان و رخساره زرد
همی رفت گریان و دل پر ز درد.
فردوسی.
شد آن پادشازاده لرزان ز بیم
هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم.
فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.
فردوسی.
چو زو این شنیدند لرزان شدند
ز اندیشه بر خویش پیچان شدند.
فردوسی.
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان بجان.
فردوسی.
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر ازباد سرد.
فردوسی.
سر نره دیوان چو دیو سپید
کزو کوه لرزان بود همچو بید.
فردوسی.
گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود
گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود.
فرخی.
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.
عنصری.
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی.
عنصری.
من که آلتونتاشم اینک بفرمان عالی میروم سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 81).
چون من به بیان بر زبان گشایم
لرزان شود آفاق و لؤلؤ ارزان.
ناصرخسرو.
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده.
مسعودسعد.
طائفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه).
آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم
لرزان تنم چو رایت خورشیدوار تست.
خاقانی.
بر اهل کرم لرز خاقانیا
که بر کیمیا مرد لرزان بود.
خاقانی.
سلطان فلک لرزان از بیم اذاالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را.
خاقانی.
بدیدم زرد رویش گرم و لرزان
چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد.
خاقانی.
ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پابرجای باد.
خاقانی.
دلی بوده از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابجا میگریزم.
خاقانی.
تا که لرزان ساق من برآهنین کرسی نشست
می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من.
خاقانی.
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید.
خاقانی.
ده انگشت چنگی چو فصاد بددل
که رگ جوید از ترس و لرزان نماید.
خاقانی.
تن قلعها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید.
خاقانی.
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک.
نظامی.
بوی کزان عنبر لرزان [یعنی گیسو] دهی
گر بدو عالم دهی ارزان دهی.
نظامی.
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانکه دستی را تو لرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریده ٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس.
مولوی.
ای بسا کس فریفته است این سیم
که تو لرزان برو چو سیمابی.
سعدی.
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست.
حافظ.
مَرمَر؛ لرزان از هر چیز. خلیج، لرزان بدن. (منتهی الارب). هِرکَولَه و هِرکُولَه، زن لرزان سرین. (منتهی الارب). مثخبج، لرزان گوشت.
- ترسان و لرزان، از اتباع، با ترس و لرز.


خرامان

خرامان. [خ ِ] (نف، ق) خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری):
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.
فردوسی.
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
خصم خرامان درین ضیاع فراوان.
ناصرخسرو.
دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی.
سعدی (طیبات).
مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب).
- سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند:
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.
عطار.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی (خواتیم).
صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی). || در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن:
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.
فردوسی.
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت:
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت.
کمال خجندی.
تدأدؤ؛ چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب).
- خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن.


ترسان و لرزان

ترسان و لرزان. [ت َ ن ُ ل َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) مرعوب. وحشت زده و مضطرب. بیمناک. خائف.

فرهنگ عمید

لرزان

لرزنده،
(قید) درحال لرزیدن، لرزلرزان: یکی مشت زد نیز بر گردنش / کزآن مشت برگشت لرزان تنش (فردوسی: ۱/۳۳۶ حاشیه)،


خرامان

خرامنده،
(قید) در حال خرامیدن،

فرهنگ پهلوی

خرامان

با ناز و وقار راه رفتن

نام های ایرانی

خرامان

دخترانه، آن که با ناز و تکبر راه می رود

فرهنگ فارسی هوشیار

خرامان

رونده با ناز و تکبر و تبخر

فرهنگ معین

خرامان

(خُ) (ص فا.) رونده با ناز و تکبر و تبختر.


لرزان

(لَ) (ق.) لرزنده، در حال لرزیدن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

لرزان

لرزنده، لغزان، مرتعش

معادل ابجد

خرامان و لرزان

1186

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری