معنی خردمند
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(خِ رَ مَ) [په.] (ص مر.) عاقل، دانا.
فرهنگ عمید
دارای خرد، عاقل، دانا، هوشیار،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائبنظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار،
(متضاد) بیعقل، کودن، گول، نابخرد
فارسی به انگلیسی
Intellect, Intellectual, Intelligent, Sage, Rational, Reasonable, Sagacious, Sane, Sapient, Sensible, Stable, Wise
فارسی به عربی
مثقف
فرهنگ فارسی هوشیار
عاقل، صاحب عقل و خرد صاحب خرد
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
898