معنی خرم
لغت نامه دهخدا
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) نام روستائیست به جنب اردبیل. (معجم البلدان). مولد بابک خرم دین در این قریه اتفاق افتاد و خرمیه اصحاب بابک منسوب به این ناحیه می باشند. در منتهی الارب این ده از دههای فارس آمده است ولی صحیح قول یاقوت در مرآت البلدان می باشد.
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش کوهپایه ٔ شهرستان اصفهان، واقع در 35هزارگزی جنوب باختری کوهپایه و 25هزارگزی جنوب جاده ٔ یزد.آب از زاینده رود و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
خرم. [خ ُ] (اِخ) نام کوههای کوچکی بوده است بکاظمیه. (از جوالیقی ص 131).
خرم. [خ َ] (ع اِ) بینی کوه. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پوست تخم مرغ است که بجهت ادویه ٔ عین مشغول کرده باشند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || پشته و یا بینی کوه که جدا شده باشد از دیگری. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دماغه. (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (مص) (اصطلاح عروض) افتادن فای فعولن و میم مفاعیلن در عروض. (از ناظم الاطباء). در کشاف اصطلاحات فنون آمده: هو حذف المیم من مفاعیلن لیبقی فاعیلن فنقل الی مفعولن و یسمی اخرم. (تعریفات جرجانی). حذف حرف اول از جزء است چنانچه در عنوان الشرف گفته، و در پاره ای از رسائل عروض عرب گوید: خرم افکندن اولین متحرک از وتد مجموع باشد در صورتی که جزء در صدر بیت واقع شده باشد پس اگر این عمل در فعولن سالم صورت گیرد آنرا عضب خوانند و خرم اعم از عضب و ثلم باشد - انتهی. در رساله ٔ قطب الدین سرخسی آمده که خرم اسقاط اول ْ وتد مجموع است، و در عروض سیفی آورده که خرم انداختن میم مفاعیلن است و چون فاعیلن کلمه ٔ غیرمستعمل باقی ماند بجایش مفعولن نهند و آن رکن که در آن خرم واقع شود آنرا اخرم گویند، و در منتخب می گوید: خرم رفتن فای فعولن و میم مفاعیلن است پس در اختلاف عبارات امعان نظری کن. || (مص) باز کردن درز دوخته را. (از تاج العروس): اما علاج، آنکه جراحت بر او [بر زبان] آید و رباطی کوتاه گردد دستکاریست و بریدن آن رباط چندانکه زفان مسترخی نشود و اگراز بریدن ترسند که چون بسیار آید اولیتر آن باشد که خرم کنند و آن چنان باشد که ابریشمی بوزن اندر زیر آن رباط کشند به احتیاط و ببندند و رگها را گوش دارند تا در ابریشم و بند او نباشند تا بریده نشوند آن ابریشم را بگذارند و همی آزمایند تا آن روز که آن رباط بریده نشود و ابریشم برون آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || شکافتن دیوار بینی را. || بریدن و کم کردن چیزی را از کسی، منه: ماخرمت منه شیئاً. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || خارج از راه شدن رهبر، منه: ماخرم الدلیل عن الطریق. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب). || افتاده. افتادگی در کتاب و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف).
خرم. [خ ُ] (ع اِ) پشته و یا بینی کوه که جدا شده باشد از دیگری. || دماغه. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (منتهی الارب).
خرم. [خ َ رَ] (ع مص) شکافته گردیدن دیوار بینی فلان. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
خرم. [خ َ] (اِ) بخاری که از روی آب گرم و زمینهای نمناک برمیخیزد. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || [خ ُ / خ َ]؛ مهره ای باشد از شیشه سیاه و سفید و کبود که برای دفع چشم به دبر اطفال بندند و خرمک مصغر آن است. (انجمن آرای ناصری):
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نه بستندخرمکت بگلو بر.
منجیک.
|| (اِخ) بطور افسانه مرغزاری هم هست که در آنجا کوهی است و هر مطلبی که عرض کنند جواب آید، گویند چون سکندر ذوالقرنین فوت شد رومیان و فارسیان بر سر مدفن او گفتگو می کردند فارسیان می گفتند هر جا که فوت شده است دفن باید کرد و رومیان میگفتند جایی که مولد اوست دفن می کنیم. چون گفتگو بلند شد یکی از فارسیان گفت بفلان کوه باید رفت و سؤال کرد به هرچه جواب آید عمل نمود و چنان کردند. (از برهان قاطع).
خرم. [خ ُ رَ] (ص) مخفف خُرّم. خندان. خوشوقت. شادمان. (از ناظم الاطباء):
خرم میزی که تا سبزی برآید.
(ویس و رامین).
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم.
فرخی.
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
بسر بریدن او دوستان خرم گردند.
عسجدی.
ایزد ازخلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زآن چو نیسان اندرآمد زآن شود گیتی خرم.
مسعودسعد.
خرم. [خ ُ] (اِخ) ظاهراً نام بیشه ای بوده است:
نمایان شما را یکی مرغزار
ز شاهان پیشینگان یادگار
ورا خرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
برفتند پویان بکردار غرم
بر آن بیشه کش نامور خواند خرم.
فردوسی.
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان آل بابر در هندوستان است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) پهلوان. نام یکی از فرماندهان بزمان شاه شجاع و امیر مبارزالدین از سلسله ٔ آل مظفر. رجوع به ص 171، 218، 214 تاریخ عصر حافظ ج 1 و ص 701، 712 و 721 تاریخ گزیده چ لیدن شود.
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) لقب پدر حسین بن ادریس حافظ است. (منتهی الارب).
خرم. [خ ُرْ رَ] (ص) شادمان، خوشوقت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مسرور. دلخوش. شاد. (ناظم الاطباء). شاداب. سرزنده. مقابل نژند. باطراوت. (یادداشت بخط مؤلف). بَش ّ:
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود با نبیذ فناروز.
رودکی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنْت خراب است بدین میکنش آباد.
کسائی.
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپه آن جهاندار شاه
ز ایوان خرم برآمد ببام
بروز جوانی نبد شادکام.
فردوسی.
بر او آفرین کرد بهرامشاه
که شادان وخرم بزی سال و ماه.
فردوسی.
از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان.
فردوسی.
خوش و خرم و خوب و آراسته
بهر جای گنجی پر از خواسته.
فردوسی.
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب.
فردوسی.
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
ازبهر چه آراست بدان توی و بدان خم ؟
عنصری.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ٔ بدسگال او ماتم باد.
منوچهری.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
امیر گفت الحمدﷲ سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی). شاد و خرم زی و می میخور. (تاریخ بیهقی).
بدان همره از نامه ٔ باستان
بشعر آر خرم یکی داستان.
اسدی (گرشاسب نامه).
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو.
گه خرم زید و عمرو غمگین
گه غمگین زید و عمرو خرم.
ناصرخسرو.
چو چشم از نور و ماه از خور بدانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم بدانش گشت جان خرم.
ناصرخسرو.
ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا نظاره ٔ قدرت خداوند بصحرا رویم تا دل بگشاید و وقت ما خرم شود. (قصص الانبیاء ص 31).
زآن روی که با سید کونینی هم نام
طبع همه هم نامان باشد بتو خرم.
سوزنی.
با جود تو هست از دگران خواستن چیز
بر ساحل قلزم چو نمازی به تیمم.
سوزنی.
تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد.
انوری.
جمشید در اول پادشاهی سخت خدای ترس بود و جهانیان او رادوست دار بودند و بدو خرم. (نوروزنامه). تا سال دیگرشادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه). و خلاخل زرین چو دیرپای بازبندند بر شکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت... این فلک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه).
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان در آمد و خرم شد.
خاقانی.
عاشق از روی شناسی ببلاست
خرم آنکس که کسش نشناسد.
خاقانی.
ازبرای شادی سائل برنگ
میشوم خرم تر از اکرام خویش.
خاقانی.
جانم بحشمت تو نه غمناک خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
هر کرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
مولوی.
خرم تن آنکه با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی.
سعدی.
میروی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری.
سعدی.
گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود
باری چنان مکن که شود خاطری حزین.
عماد فقیه.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.
حافظ.
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم.
حافظ.
|| خوشا بحال ِ. طوبی لمن. (یادداشت بخط مؤلف):
بدو گفت پرمایه افراسیاب
که خرم کسی کو بمیرد در آب.
فردوسی.
مرا نیست، این خرم آنرا که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
خانه ٔ اصلی ما گوشه ٔ گورستانست
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم.
خاقانی.
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد.
سعدی.
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه بصحرا آیی.
سعدی.
|| ب-اط-راوت. ط-ری. سرسب-ز. پ-ر گل و ریح__ان. (یادداشت بخط مؤلف):
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شد نه منذوری.
جلاب بخاری.
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی نگار.
فردوسی.
از او کردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
رسیدم بباغ و بخرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار.
فردوسی.
همه فصلش چو خرم نوبهاران
مقام عشرت و جای شکار است.
نظامی.
|| جای دلخوش و دلپسند. (ناظم الاطباء). مکان سرسبز. مکان شاداب. (یادداشت مؤلف):
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
رودکی.
اهواز، شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از این خرم تر با نعمتهای بسیار و نهادی نیکوی. (حدود العالم). اذنه، شهری است با بازار خرم بر لب رود سیحون نهاده. (حدود العالم). مرعش، جذب دو شهرکست خرم و آبادان. (حدود العالم).
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدانجای خرم فرودآمدند
ببودند یک روز و دم برزدند.
فردوسی.
چو شاه اندر آن جای خرم رسید
سراپرده بر دشت و هامون کشید.
فردوسی.
بدان مرغزار اندرآمد دژم
جهان خرم و گیو را دل بغم.
فردوسی.
تلی بود خرم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه.
فردوسی.
خوشا منزلا خرما جایگاه
که آنجاست آن سروبالا رفیقا.
منوچهری.
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر.
فرخی.
از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا... بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی).
برخ دوزخی وار خوارند و زشت
به آباد کشور چو خرم بهشت.
اسدی.
گویند عالمیست خوش و خرم
بی حد و منتهاست در او نعما.
ناصرخسرو.
تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه ٔ خرم مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 358).
از شورستان چنان گمانست
کآن میوه ستانست و باغ خرم.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم وآب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت. (قصص الانبیاء).
برنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است.
خاقانی.
تماشا کرد صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
نظامی.
شدند آن روضه ٔ حوران دلکش
بصحرائی چو مینو خرم و خوش.
نظامی.
|| نام ماه دی که ماه دهم باشد از سال شمسی و بودن آفتاب در برج جدی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اسم گیاهی است که در بستان و مواضعسایه دار می روید. برگش باریک و متفرق و دراز، گلش بنفش و خوشبو و خوش منظر مایل بگرمی و جالی و مقوی دماغ و منوِّم و لطیف و زیاده کننده ٔ عقل و فهم و نظاره ٔ او مورث سرور و فرح و نگاه داشتن او در کف دست و آستین باعث محبت و روغنی که از گل او ترتیب دهند جهت دردسر و بی خوابی و رفع توحش و طلاء او با موم روغن جهت نیکویی رخسار و موجب قبول رافع بغض است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). جالی. اسقلیاطیقوس. اسقراطیقوس. (امام محمد زکریای رازی). || لنخیتیس. سراج القطرب. شریف ادریس در کتاب مفردات خود گوید که دیسقوریدوس وجالینوس هیچیک از این داروها را نمی شناخته اند لیکن ابوبکربن وحشیه ذکر آن آورده است. (از مفردات ابن البیطار). || مریحه. انقراقون. (مفردات ابن ابیطار). || روز هشتم از هر ماه شمسی و در روز هشتم خرم ماه چون نام روز و ماه یکی می گردد در قدیم مردم ایران عید می کردند و جامه های سپید پوشیده از تخت فرودآمدندی و بر فرش نشسته بار عام می دادندی و با رعایا صحبت داشته خرمی و شادمانی می نمودندی. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نام پرده ای است از پرده های موسیقی:
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زَهره نماند زُهره را تا پرده ٔ خرم زند.
مولوی (کلیات شمس).
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاسرخ بخش کدکن، سر راه مالرو عمومی کدکن برباطسنگ. این ده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و محصول باغی. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی. راه آن مالرو است. کلاته علی اکبر و سراج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
خرم. [خ ِ رِ] (اِخ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل واقع در 37هزارگزی جنوب مقری کلا، مرکز بخش بندپی. کوهستانی سردسیر. آب از شکراله رود. محصول آن غلات، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
خرم. [خ ُرْ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش کوهپایه ٔشهرستان اصفهان واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری آخوره. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
فرهنگ معین
(خُ رَّ) (ص.) شاد، شادمان.
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
باصفا، باطراوت، نزه، سرسبز، بشاش، خشنود، خوش، خوشحال، خوشدل، زندهدل، سرسبز، شاد، شادان، شادمان، مبتهج، مسرور، مشعوف، مصفا،
(متضاد) بیصفا، ناشاد
فارسی به انگلیسی
Cheerful, Exuberant, Gay, Lighthearted, Luxuriantly, Opulent
فارسی به عربی
اخضر، جدید، لطیف
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
شادمان، خوشوقت، خندان
فرهنگ فارسی آزاد
خَرْم، سوراخ کردن، بریدن، قطعه کردن (خَرَمَ، یَخْرِمُ)،
فارسی به آلمانی
Dreist, Frisch, Grün, Naseweis, Neugebacken, Sahne (f), Vorlaut, Wurm (m) [noun]
معادل ابجد
840