معنی خسته شدن

لغت نامه دهخدا

خسته شدن

خسته شدن. [خ َ ت َ / ت ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) مجروح گشتن. مجروح شدن. جراحت برداشتن. زخمدار شدن: عبیداﷲ عمودی آهنین در دست داشت بینداخت بر روی مختار آمد و لب زیرینیش خسته شد بفرمود تا زندانش بردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). تیری از مسلمانان به ملک روم آمد و خسته شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که از کارتان دل شکسته شوند
برین خستگی نیز خسته شوند.
فردوسی.
پس صید خسته شده تیز گام
چه تازی همی خیره در دست دام.
اسدی.
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم خسته شود در آخر از خنجر عشق.
خواجه عبداﷲ انصاری.
عاقبت ملک الروم را تیری رسید خسته شد رومیان بهزیمت باز گشتند. (مجمل التواریخ و القصص). و مردم بسیار کشته و خسته شدند. (ترجمه ٔ اعثم کوفی). || درمانده گشتن. وامانده شدن. (از ناظم الاطباء). مانده شدن. (یادداشت بخط مؤلف).

حل جدول

خسته شدن

واماندن

فارسی به انگلیسی

خسته‌ شدن‌

Fag, Fatigue, Tire, Weary

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

خسته شدن

اتعب، ثقب

فارسی به ایتالیایی

خسته شدن

stancarsi

stufarsi

معادل ابجد

خسته شدن

1419

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری