معنی خشم
لغت نامه دهخدا
خشم. [خ َ] (ع مص) شکستن خیشوم کسی. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). || مست کردن شراب کس را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خشم. [خ َ] (ع اِ) علت بوی گرفتگی بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).
خشم. [خ َ] (اِ) غضب. خِشم || غصه. انفعال. خِشم. (ناظم الاطباء). رجوع به خِشم شود.
خشم. [خ َ / خ ِ] (اِ) غضب. (ناظم الاطباء). غیظ. قهر. سَخَط، مقابل خشنودی. (یادداشت بخط مؤلف). وُروت. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی
نهاده بکوت و ببهرام خشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم.
فردوسی.
که این خردکودک نداند سپاه
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه.
فردوسی.
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه.
فردوسی.
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است هم داد ومهر.
فردوسی.
بپاسخ نگه داشتن گفت خشم
چو دانی که با تو بخوابند چشم.
فردوسی.
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو بر نیایی با خر.
فرخی.
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو بخشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه بقفای پیل آمد. (تاریخ بیهقی). آنکس که خشم بر وی دست یابد بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی). چون خشم افشین بر من فتاد سخت از جای بشد وزرد و سرخ شد. (تاریخ بیهقی). وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی).
که با خشم چشم ار برآغالدت
بیکدم هم ازدور بفتالدت.
اسدی.
بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم
نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام.
ناصرخسرو.
خشم یزدان برتو باد و برتراشیده ٔ تو باد.
آزر بتگر تویی لعنت چه بر آزر کنی.
ناصرخسرو (ایوان چ دبیرسیاقی ص 433).
جز بخشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
ناصرخسرو.
خشم را در دل مدارایرا که خشم
زیر دامن در بلا دارد زمین.
ناصرخسرو.
مگر روزی این پسر بعذری دیرتر بخدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود چون او بیامد از سرخشم و عتاب گفت: هان و هان ! خویشتن را می شناس ! هیچ میدانی من ترا از کجا برگرفته ام و بکجا رسانیده. (نوروزنامه).
تختش سپهر و در وی خلقش نجوم او
خشمش اثیر و تیر در وی شهاب او.
مسعودسعد.
خشم چون تیغ و حلم چون زره است
تو مهی زان گزین ز به که به است.
سنائی.
هیچ سائل بخشندی و بخشم
لا در ابروی او ندیده بچشم.
سنائی.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم.
سنائی.
هر که درگاه ملوک را لازم گیرد... و تیزی آتش خشم باب حلم بنشاند... هر آینه مراد خویش... اورا استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم درحرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). خشم کفشگر زیادت شد. (کلیله و دمنه).
پیش کاید تف خشمش بطلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته اند.
خاقانی.
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای.
خاقانی.
چون دو نفح صور در خشم و رضاش
زهر وپازهر روان بینی بهم.
خاقانی.
گفت زین خشم خدا نبود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان.
مولوی.
تیزخشم و خصم گیر و دزدران
نیک خو و باوفا و مهربان.
مولوی.
سنگ را گر گیرد از خشم تو است
چون تو دوری و ندارد بر تو دست.
مولوی.
خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر برده ست بو.
مولوی.
|| غصه. انفعال. خَشم. (ناظم الاطباء). || خشم نزد صوفیه ظهور صفات قهریه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || قوه ٔ غضبیه و آن قوتی است که دفع ناملایم کند. رجوع به قوه ٔ غضبیه شود: در این تن سه قوه است یکی خرد... و جایگاهش سر... دیگر خشم جایگاهش دل و سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوارکند. (تاریخ بیهقی). اما عمل [در علاج خشم] آن است که بزبان بگوید اعوذ باﷲ من الشیطان الرجیم و سنت آن است که اگر بر پای بود بنشیند و اگر نشسته بود پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول صلوات اﷲ علیه گفت خشم از آتش است به آب بنشانید. (کیمیای سعادت غزالی).
خشم و شهوت جمال حیوان است
علم و حکمت کمال انسان است.
سنائی.
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند.
مولوی.
- به خشم، در حال خشم. از روی خشم. خشمگین. عصبانی. غضبناک:
نشست از بر اسب کسری به خشم
بکس تا در کاخ نگشاد چشم.
فردوسی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته به چنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
چون افشین بنشست به خشم امیرالمؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من برقاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که او را نباید کشت. (تاریخ بیهقی). به خشم واستخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که امیرالمؤمنین بمن داده است. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی).
ایستاده به خشم بر در او.
حکاک.
- به خشم آمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن.
- به خشم آوردن، احناق. اِسخاط. عصبانی کردن. غضبناک کردن:
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمردسلیم.
سعدی.
اغضاب. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به همین کلمه درردیف خود شود.
- به خشم افتادن، عصبانی شدن. غضبناک شدن.
- به خشم افکندن، عصبانی کردن. غضبناک کردن. بغیظ آوردن.
- به خشم درآمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن:
برون کند چو درآمد به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خوان خویشتن خان را.
ناصرخسرو.
- به خشم رفتن، از روی غضبناکی رفتن. با حالت عصبانی رفتن. با غیظ رفتن. قهر کردن و رفتن.
- به خشم رفته، قهر کرده. از روی عصبانی ترک کرده و رفته:
کاش آن به خشم رفته ٔ ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده ٔ مشتاق بر در است.
سعدی.
به خشم رفته ٔ ما را که می برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست.
سعدی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زان به خشم رفته بگوی.
سعدی.
- به خشم شدن، عصبانی شدن. خشم آوردن. غضبناک شدن. عصبانی شدن:
از راستی به خشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- خشم آمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن. بغیظ آمدن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی.
یوز را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم آوردن، عصبانی شدن. غضبناک شدن. بغیظ آمدن:
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
گر زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم آری رضات جویم.
خاقانی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم برآوردن، عصبانی شدن. غضبناک شدن:
ز اخترشناسان برآورد خشم
دلش پر ز درد و پر از آب چشم.
فردوسی.
- خشم به یکسو افکندن، از حال عصبانیت خارج شدن. از غضب بیرون آمدن:
کار از این خوشتر است داد بده
خشم یکسو فکن بیار دلیل.
ناصرخسرو.
- خشم داشتن، عصبانی بودن. غضب داشتن:
به امید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
- خشم فروخوردن، کظم. کظم غیظ. (یادداشت بخط مؤلف):
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
خاقانی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم کردن، غضب کردن. غیظ کردن:
چون بخندد عدو ز گریه ٔمن
دل بخشمم کند که هان بشنو.
خاقانی.
لایق حال پادشاهان نیست خشم به باطل گرفتن و اگر بحق خشم گیردپا از اندازه ٔ انتقام بیرون ننهد. (مجالس سعدی). رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم گرفتن، بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
خشم گیری جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
تن گور تست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند. (تاریخ بیهقی). گفتند تو پادشاه بزرگی و بزرگتر از این خواهی شد اگر جوابی بحق بدهیم و خشم نگیری بگوئیم. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی ص 222).
- خشمگیر، عصبانی. غضبناک:
تن گور تست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
- در خشم افکندن، عصبانی کردن. غضبناک کردن.
- در خشم رفتن، عصبانی شدن، در خشم شدن.
- در خشم شدن،عصبانی شدن. خشم گرفتن: کسری چنان در خشم شد که هیچ وقت نشده بود. (تاریخ بیهقی). من شتابزده در خشم شوم. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی شده باشد. (بهیقی). خداوند... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی). سلطان از این در خشم شد و او را بجنایت خرابی ولایت و ضعف حال رعیت مؤاخذه کرد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). شیر در خشم شد. (کلیله و دمنه). وکیل دریا... در خشم شد. (کلیله و دمنه). او در خشم شده گفت بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه).
- در خشم کسی افکندن، مورد غضب کسی واقع کردن: لیکن تو از نزدیکان... می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم فلک افکنند. (کلیله و دمنه). تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
فرهنگ معین
(خَ) [په.] (اِ.) غضب، قهر.
فرهنگ عمید
عصبانیت، غضب، برآشفتگی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برآشفتگی، برافروختگی، تاو، تغیر، تندخویی، سخط، طیره، عصبانیت، عصبیت، غضب، غیظ، قهر،
(متضاد) مهر
فارسی به انگلیسی
Anger, Exasperation, Heat, Huff, Incensement, Indignation, Irateness, Ire, Mad, Madness, Provocation, Rage, Temper, Wrath
فارسی به ترکی
hışım
فارسی به عربی
استیاء، تهیج، حراره، غضب، مراهق، مزاج
گویش مازندرانی
گردوی دراز و لاغر
فرهنگ فارسی هوشیار
غضب، غیظ، قهر
فارسی به ایتالیایی
ira
فارسی به آلمانی
Aerger, Eifer (m), Erhitzen, Erwärmen, Glut (f), Heizen, Hitze (f), Koller (m), Rasen, Sucht (f), Toben, Tosen, Wärme (f), Wut (f), Wüten
معادل ابجد
940