معنی خضر
لغت نامه دهخدا
خضر. [خ َ ض ِ] (ع اِ) شاخ درخت. || کشت و زرع. || تره ٔ سبز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || جای بسیار سبزناک. || نوعی از درختان که در اواخر گرما سبز شود و برگ و بار بیرون آورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
خضر. [خ ُ ض َ] (ع ص، اِ) بقول. (منتهی الارب). ج ِ خضره. (از منتهی الارب) (از لسان العرب).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن عنبر. او سردار یعقوب لیث صفاریست که با زنگیان جنگید. (از الکامل ابن اثیر ص 122).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن محمد اماسی مفتی. از عالمان قرن یازدهم هجری. او راست: 1- غصون الاصول. 2- تهیج غصون الاصول. 3- نظم تلخیص المفتاح مسمی به انبوب البلاغه و شرح آن مسمی به افاضهالانبوب. 4- لب الفرائض. (از کشف الظنون).
خضر.[خ ِ] (اِخ) ابن محمدبن شجاع حرانی، مکنی به ابومروان. از محدثان و تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن محمدبن علی رازی حبلرودی. از عالمان اواخر قرن هشتم واوائل قرن نهم هجری و او راست: «تحقیق المتین فی شرح نهج المسترشدین » و «شرح کتاب الفصول فی الاصول » لنصیرالمله والدین محمدبن محمدبن حسن طوسی و نام آن «جامعالاصول فی شرح الفصول » است. (یادداشت بخط مؤلف).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن محمد سور. رجوع به بهادرشاه خضر در این لغت نامه شود.
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن محمد موصلی نزیل مکه. او را کتابی است در شواهد کشاف زمخشری در چند جلد. (از کشف الظنون).
خضر. [خ َ ض ِ] (اِخ) ابن نفربن عقیل الاربلی، مکنی به ابوالعباس. از فقیهان زمان و عالمان بفرائض بود. او از اربل برخاست و در بغدادعلم آموخت و بعد به اربل کوچ کرد و در آنجا مجلس درس آراست تا گاه مرگ. او را تصانیف بسیار در تفسیر و فقه و جز این دواست. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 2 ص 354).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن عطأاﷲ الموصلی. به موصلی در این لغت نامه و به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 291 رجوع شود.
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن هادی بواریحی موصلی کاتب. او کتاب کامل التعبیر تفلیسی را از فارسی به ترکی ترجمه کرد و در عصر سلطان سلیمان صفوی میزیست. (یادداشت بخط مؤلف).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن ابی همام طائی. شاعر بغدادی از شاعران بود و امیر المؤمنین الراشد باﷲبن المسترشد باﷲ را مدح کرد و نیز بر مجلس امیران دیگر عرب حاضر شد و بدیهه شعر سرود. ولادت او بسال 499 و مرگش بسال 546 هَ. ق. اتفاق افتاد. (از معجم الادباء ج 4 ص 177 و 178).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن ثروان بن احمدبن ابی عبداﷲ الثعلبی، مکنی به ابوالعباس الضریر التومانی. در جزیره به دنیا آمد و در میافارقین نشاءه یافت، ولی اصل او از توامانست. او در نحو دست داشت و ادیب و فاضل و نیکو شعر بود و از ادیبان قرن ششم هجری بشمار می آمد. (از معجم الادباء چ مارگلیوث یاقوت ج 4 ص 176).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن الیاس کموی لجنوی. از نویسندگانست و او راست: القطبیه علی کتاب ابن الحاجب صاحب النفس القدسیه. (از کشف الظنون).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن ابی بکربن احمد. وی از نویسندگان است و او راست: الوظائف المغذیه للمناقب المعزیه. (از کشف الظنون).
خضر. [خ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. واقع در سه هزارگزی شمال خاوری همدان و دوهزارگزی خاور شوسه ٔ همدان به تهران. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 228 تن سکنه. آب آنجا از قنات و چاه و محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی زنان قالی بافی و راه آن اتومبیل رو و فرودگاه طیاره همدان در باختر این ده واقع است. و زیارتگاهی بنام خضر نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
خضر. [خ َ ض َ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بلوک شعیبیه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 48هزارگزی شمال اهواز و 5هزارگزی خاور ایستگاه دز. این دهکده در دشت واقع است با آب و هوای گرمسیری. آب آن از رودخانه ٔ دز و محصول آنجا غلات و لبنیات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. از طریق شوشتر می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفه ٔ عنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن علی. رجوع به حاجی پاشا در این لغت نامه و معجم المطبوعات شود.
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن عبدالکریم. متوفی بسال 999 هَ. ق. از عالمان زمان بود و او راست: حاشیه بر حاشیه ٔ میر سیدشریف بر تجرید. (از کشف الظنون).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن محمود مرزیفونی. او راست: رساله ای که در آن هشت عقبه ذکر کرده است. (از کشف الظنون).
خضر. [خ َ ض َ] (اِ) گیاه. سبزی. (یادداشت بخط مؤلف):
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر.
فرخی.
جود تو هنگام سحر
هم بر شجر هم بر خضر.
ناصرخسرو.
گل کن ز خون دیده همه خاک سجده گاه
زآن پیش کز گل تو همی بردمد خضر.
عطار.
گرچه خسبی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار خضر.
مولوی.
زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر.
مولوی.
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت برروید خضر.
مولوی.
خضر. [خ ُ] (اِخ) نام قبیله ای است از تازیان که معروفند در تیراندازی. (از منتهی الارب).
- بنوالخضر، نام بطنی از قیس عیلان. (منتهی الارب).
خضر. [خ ِ] (اِخ) نام پیغمبری که صاحب موسی علیه السلام بود و نام اصلی آنرا تالیا گفته اند و پارسیان ایلیا یوهن می گویند. قال فی المعیار: خضر (بالکسر) صاحب موسی علیه السلام سمی لانه کان لایجلس علی خشبه یابسه و لا ارض بیضاء الا اخضرت و کان اسمه تالیا. او را خضارن نیز می گویند. (ناظم الاطباء). لقب پیغمبر که «ارمیا» نام داشت و در نبوت او اختلاف است، نزد بعضی نبی است و نزد بعضی ولی. (از غیاث اللغات). نام پیغامبری که خداوند تعالی موسی علیه السلام را به تعلم در نزد او فرستاد و موسی بر کرده های او انکار آورد. خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدایی جست و خضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنانکه الیاس مسافران دریا را و معروفست که خضر آب حیوان را خورده و همیشه زنده می باشد. (یادداشت بخط مؤلف). معروفست که اسکندر ذوالقرنین قصد این آب کرد، ولی موفق بخوردن آن نشد اما خضر بر آن آب دست یافت و طبق قول شهنامه، اسکندر بقصد آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و خضر که رای زن او در این سفر بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت:
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی بریان دیده اند.
خاقانی.
تا بر سر تو چشمه ٔ خضر است سایبان.
خاقانی.
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش.
خاقانی.
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود.
نظامی.
بصحرائی شدند از صحن ایوان
بسرسبزی چو خضر از آب حیوان.
نظامی.
گرت باید ای دل که تا آبروی
میان بزرگانت باقی بود
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست.
سعدی.
چگویم آن خط سبز و دهان شیرینت
بجز خضر نتوان گفت و چشمه ٔ حیوان.
سعدی.
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب که آب حیوان بدرآید از سیاهی.
سعدی.
مخور نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.
ابن یمین.
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید.
حافظ.
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد.
حافظ.
- آب خضر، آب حیوان. آب حیات:
خاکپایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
چون ز آب خضر جام سکندر کشد ببزم
گنج سکندر از پی یغمابرافکند.
خاقانی.
- خضر راه کسی شدن، راهنما شدن چه خضر، راهنمای اسکندر بود برای دست یافتن به آب حیات:
گذار بر ظلماتست خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.
حافظ.
- عمر خضر، عمری که مرگ ندارد زیرا می گویند که خضر همیشه زنده است چون آب حیوان خورده:
ببین که کوکبه عمر خضروار گذشت.
خاقانی.
در کشاف اصطلاحات فنون آمده: خضر نام پیمبریست علیه السلام و نزد صوفیه کنایت از بسط و «الیاس » کنایت از قبض است. کذا فی کشف اللغات. و در اصطلاحات الصوفیه کمال الدین ابوالغنائم آمده که خضر، کنایت از بسط و الیاس، کنایت از قبض است، اما بودن خضر علیه السلام یک فرد انسانی و از زمان موسی الی یومنا هذاباقی در این جهان یا بودن او وجودی روحانی که هر زمان اراده کند برای ارشاد خلق بصورت آدمی درآید نزد من محقق نیست، بلکه گاهی برحسب معنی تمثل جوید بصفتی که غالب در اوست، سپس برطرف شود و معنی آن عبارت از روح آن شخص یا عبارت از روح القدس می باشد. در تعریفات جرجانی آمده: یعبر بخضر عن البسط فان قواه المزاجیهمبسوطه الی عالم الشهاده و الغیب و کذالک قواه الروحانیه. از تعاریف فوق برمی آید که خضر، کنایت از بسط است در مقابل قبض و چنانکه دیده شد «الیاس » که نام پیغمبر دیگریست، کنایت از قبض می باشد.
خضر. [خ ِ ض َ] (اِخ) نام دیگر خِضر پیغمبر است. (از ناظم الاطباء).
خضر. [خ ِ ض ِ] (اِخ) نام دیگرخِضر پیغمبر است. (یادداشت بخط مؤلف):
نسیم خلق تو گر در صمیم دی چو خضر
به خاره برگذرد بردمد ز خاره خضر.
سوزنی.
آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آنرا درنیابد عام خلق.
مولوی.
گر خضر در بحر کشتی راشکست
صد درستی درشکست و خضر هست.
مولوی.
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است اینکه خضر بهره سرابی دارد.
حافظ.
بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته ٔ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم.
صائب.
خضر. [خ ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اخضر وخضراء. منه: هم خضر المناکب، ایشان بسیار فراخ و خوشحالند. (منتهی الارب) (از تاج العروس):
حاجت گفتار نیست چونکه شناسد خرد
سندس خضر از پلاس عبقری از گوردین.
خاقانی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامن کشان سندس خضرند و عبقری.
سعدی.
خضر. [خ َ ض َ] (ع اِ) نازکی. نرمی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || شاخه های خرمابن. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || شاخه های سبز خرمابن که برگ آنرا دور کرده باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
خضر. [خ َ ض َ] (ع مص) سبز گشتن رنگ. || سبز شدن زراعت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || نرم و نازک شدن. (منتهی الارب).
خضر. [خ َ ض ِ] (ع ص) سبز. || نرم. نازک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن ازدی. از فاضلان قرن هشتم هجری است. مرگ او بسال 773 هَ. ق. اتفاق افتاد واو راست: تبیان فی تفسیرالقرآن. (از کشف الظنون).
خضر. [خ ِ] (اِخ) ابن عمرعطوفی. او راست: رمزالدقائق که منظومه ای است ترکی در تعبیر رویا و برای سلطان بایزید بسال 904 هَ. ق. سروده است و نیز منظومه ٔ ذخرالعطشان در طب و شرح ایساغوجی ابهری در منطق و کتب دیگر. (از کشف الظنون).
فرهنگ معین
(خَ ضَ) [ع.] (مص ل.) سبز شدن، به رنگ برگ درخت درآمدن.
(ص.) سبز، (اِ.) شاخه درخت، زراعت، جای بسیار سبز. [خوانش: (خَ ض) [ع.]]
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
الیاس، پیر
نام های ایرانی
پسرانه، نام یکی از پیامبران که طبق روایات چون به آب حیات دست یافت و از آن نوشید، عمرجاویدان پیدا کرد
فرهنگ فارسی هوشیار
سبز، شاخه درخت
معادل ابجد
1600