معنی خل
لغت نامه دهخدا
خل. [خ ِل ل] (ع اِمص) مصادقت. مواخات. دوستی. (از منتهی الارب). منه: انه الکریم الخل. || (ص) فقیر. محتاج. درویش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || (اِ) دوست. در این صورت همیشه با لفظ ود مرادف می باشد. خُل ّ. (منتهی الارب). منه: کان لی وداً و خلا. ج، اخلال.
خل. [خ َل ل] (ع مص) سوراخ نافذ کردن در چیزی. منه: خل الشیی ٔ خلا. || زبان شتربچه را شکافتن و چوب در آن کردن تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: خل الفصیل. || نیزه زدن بکسی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خله بالرمح. || درویش شدن. (یادداشت بخط مؤلف). || در کناره گلیم را بمیل چوبین و یا آهنین بر بدن خود بهم دوختن تا از باد نپرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خل الکساء. || خاص شدن نقیض عم در وقتی که می گوئیم عم فلان فی دعائه. (از منتهی الارب). منه: خل فلان فی دعائه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || چرانیدن شتران را در علف شیرین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || لاغر و کم گوشت شدن. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: خل لحمه.
خل. [خ ُ] (اِ) آب بینی انسان و گوسفند و امثال آن. (برهان قاطع). خِل. || سوراخ مقعد بزبان گیلگی. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). || خاکستر. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). مرحوم دهخدا می گویند اصل این کلمه ٔ خاکستر مخلوط به آتش است و کلمه ٔ «کول » آذری بمعنی آتش از همین کلمه ٔ خل است و در کلمات خاک و خل و خلواره این کلمه با اتباعی آمده است:
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر کوخش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان خل کند بر پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند بر شیر نر.
فرخی (از انجمن آرای ناصری).
خل. [خ ُ] (ص) کم عقل. بی کیاست.
خل. [خ ِ] (اِ) خلط بینی انسان و گوسفند و امثال آن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). در تداول مردم گناباد، کسی که زیاده از بینی وی خل آید او را خلّوک گویند. خُل.
خل. [خ َ] (اِ) بمعنی آمدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ورود. (ناظم الاطباء). || بیا، یعنی کلمه امر آمدن. (برهان قاطع). آیش. (ناظم الاطباء).
خل. [خ ُل ل] (ع اِ) دوست. در این صورت همیشه با لفظ ود مرادف می باشد. خِل ّ. (منتهی الارب). منه: کان لی وداًو خلا. ج، اخلال. رجوع به خِل ّ در این لغت نامه شود.
خل. [خ َل ل] (ع اِ) راه نافذ در ریگ و راه نافذ میان دو ریگ و یا در ریگ متراکم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، اَخُل ّ، خِلال. || مرد نحیف مختل الجسم. || جامه ٔ کهنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || رگی در گردن. || رگی در پشت. || شتربچه ٔ نر بسال دوم درآمده. || مرغ کم پر. || آنچه تلخ و شورمزه باشد از گیاه. || شتربچه ٔ از مادر جدا شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || بدی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب). || لباس پاره. الثوب البالی. (از النجمه). || سرکه. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). ج، خُلول:
داند ترا که تو چه کسی دیگران چه کس
آنکس که فرق داند کرد انگبین زخل.
سوزنی.
خل، سرکه را گویند و سرکه را برومی آنسدن گویند و بسریانی خلا و بزبان سیستانی سگ گویند... سرد است در دوم و خشکست در سوم و مخففست اعضای عصبانی را زیان کند و جوهر سرد در او بیشتر است و به این سبب صفرا را قمع کند و اجزای او را از هم جدا گرداند و سیلان خون را منع کند و چون غرغره کنند آماس کام و حنک را که از حرارت بود، سود دهد... (از ترجمه ٔ صیدنه):
دست خم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست.
خاقانی.
خلی نه آخر از خم تاکی مزاج چرخ
کآنجا مرا نخست قدم بر سر خم است.
خاقانی.
در دوصدمن شهد یکوقیه ز خل
چون درافکندی و در وی گشت حل.
مولوی.
آن زمان شیرین شوی همچون عسل
فارغ آیی گر بتو ریزند خل.
مولوی.
گرچه می کردم چه میدیدم درین
خل ز عکس جرض بنمود انگبین.
مولوی.
باز عقلش گفت بگذر زین حول
خل دوشابست و دو شابست خل.
مولوی.
انگبین گر پای وادارد ز خل
اندر آن اسگنجبین آید خلل.
مولوی.
- امثال:
ماله خل و لاخمر، نیست مر او را نه خیر و نه شر. (منتهی الارب).
ما فلان بخل و لاخمر، نه خیر در فلان است نه شر. (منتهی الارب).
|| (ص) لاغر. کم گوشت. (منتهی الارب). || فربه. (منتهی الارب). در این معنی خل از اضداد است.
فرهنگ معین
(خِ لّ) [ع.] (اِ. ص.) دوست، دوست صمیمی.
ابله، احمق، دیوانه. [خوانش: (خُ) (ص.) (عا.)]
(~.) (اِ.) خاکستر.
(~.) (ص.) = خوهل: کج، خمیده.
(خَ) [ع.] (اِ.) سرکه.
(خِ) (اِ.) = خله. خیل. خلم: خلطی که از بینی انسان یا جانوران برآید.
فرهنگ عمید
خلیدن
آب غلیظی که از بینی انسان و بعضی جانوران بیرون میآید،
خاکستر،
کمعقل، بیخرد، ابله، احمق،
سرکه،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Crackbrained, Crazy, Daft, Dotty, Lunatic, Gaga, Haywire, Nut, Queer, Touched, Unbalanced
فارسی به ترکی
dangalak
فارسی به عربی
ضوء، طائش، لوطی
فرهنگ گیاهان
سرکه
گویش مازندرانی
ابله – خل –دیانه – آدم سبک عقل
خاکستر
محله، منطقه ای که طایفه ای خاص در آن سکونت داشته باشند...
آب بینی
محلی که برای نگهداری گوسفند در بیابان درست می کنند – جایگاه...
فرهنگ فارسی هوشیار
بیخرد، ابله، احمق سوراخ نافذ کردن در چیزی خلط بینی انسان و گوسفند و امثال آن
فرهنگ عوامانه
به معنی دیوانه و چل است.
فرهنگ فارسی آزاد
فارسی به آلمانی
Anstecken, Beleuchten, Erhellen, Kahl, Leicht, Licht (n), Merkwürdig, Schein (m), Seltsam, Sonderbar
معادل ابجد
630