معنی خلط
لغت نامه دهخدا
خلط. [خ ِ] (ع اِ) هر چهار مزاج از مردم. هریک از چهار گش. (ناظم الاطباء). یکی از چهار مایع که در تن حیوان است: بلغم، خون، صفراء، سوداء. ج، اخلاط. (یادداشت بخط مؤلف): رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و زهره و این خلط ازغذا خیزد و بعضی خلطها نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست که به این کار نشاید و آن، آن خلط باشد که تن از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها چهارگونه است: خون است و بلغم و صفراء و سوداء. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی): میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش نیست.
عطار.
خلط. [خ َ] (ع مص) آمیختن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
خلط. [خ َ] (ع اِمص) آمیزش. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء).
- خلط شدن، آمیختن. (ناظم الاطباء).
- خلط کردن، مخلوط کردن. درهم کردن. سرشتن. (ناظم الاطباء).
- خلط مبحث، مقصدی را بمقصد دیگر آمیختن بقصد مشاغبه و مغالطه یا بی قصدی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلط مبحث کردن، مقصدی را بمقصدی دیگر آمیختن بقصد مشاغبه یا بی قصدی. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (ص) متعجب. آشفته. حیران. (ناظم الاطباء).
- خلط شدن، متعجب شدن. حیران گشتن. (ناظم الاطباء).
- خلط کردن، شوریدن. آشفتن. (ناظم الاطباء).
خلط. [خ َ] (ع ص) متملق و آمیزنده بمردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَلِط. خُلُط.
خلط. [خ َ ل ِ] (ع ص) متملق و آمیزنده بمردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَلط. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. خَلط. خُلُط. || گول. (منتهی الارب). منه: رجل خلط.
خلط. [خ ُ ل ُ] (ع ص) متملق آمیزنده بمردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَلط. خَلِط. || کسی که زنان و متاع خود را درمیان مردم اندازد. (منتهی الارب). خَلط. خُلُط. || ج ِ خَلیط. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
خلط. [خ ِ ل ِ] (ع اِ) تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خَلط.
خلط. [خ َ] (ع ص) گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || آمیزنده با دیگری. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || (اِ) خرمای هر جنس بهم آمیخته. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خِلِط.
فرهنگ معین
آنچه با چیز دیگر آمیخته شده باشد، هر یک از سرشت های چهارگانه: خون، بلغم، سودا، صفرا، جمع اخلاط. [خوانش: (خِ) [ع.] (اِ.)]
(مص م.) آمیختن، درهم آمیختن، (اِمص.) آمیزش، اختلاط. [خوانش: (خَ) [ع.]]
فرهنگ عمید
آمیختن و درهم کردن چیزی با چیز دیگر: خلط مبحث،
(زیستشناسی) مادهای که از مجرای تنفس با سرفه دفع میشود،
(طب قدیم) هریک از عناصر چهارگانۀ بدن (سودا، صفرا، بلغم، و خون)،
فرهنگ واژههای فارسی سره
چرک
مترادف و متضاد زبان فارسی
آمیزش، اختلاط، معاشرت، همدمی، همنشینی، یاری، آمیز، آمیزه، لنف، خلق، خو
فارسی به انگلیسی
Mucus, Phlegm
فارسی به ترکی
balgam
فارسی به عربی
بلغم، مخاط، مرح
فرهنگ فارسی هوشیار
آمیختن، آمیزش متملق و آمیزنده بمردم
فرهنگ فارسی آزاد
خَلْط، (خَلَطَ، یَخْلِطُ) آمیختن و مخلوط کردن، مخروج کردن. (به باب تفعیل که می رود یعنی خَلَّطَ، یُخَلِّطُ، تَخْلِیطَاً علاوه بر معانی مزبور، ایجاد فساد کردن و کلام بیهوده گفتن هم معنی می دهد،
فارسی به ایتالیایی
catarro
معادل ابجد
639