معنی خلع
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(خُ) [ع.] (مص م.) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال.
کندن، برکندن، جدا کردن، برکنار کردن کسی از شغل. [خوانش: (خَ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش،
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن،
کندن، برکندن: خلع لباس،
خلعت
حل جدول
برکنار کردن
مترادف و متضاد زبان فارسی
اخراج، انفصال، برکناری، عزل،
(متضاد) نصب، معزول، برکنار، مخلوع،
(متضاد) منصوب، برگماری، در آوردن، ریشهکن کردن، کندن
فارسی به انگلیسی
Deposition, Dethronement, Divestment, Divesture
فرهنگ فارسی هوشیار
طلاق دادن از طرف زن و بخشیدن کابین خود برگ آوردن، عزل کردن
فرهنگ فارسی آزاد
خَلْع، (خَلَعَ، یَخْلَعُ) بر کندن لباس، در آوردن جامه، پوشانیدن خلعت و لباس. از کار یا سمت یا مقام بر کنار کردن، سَلب درجه، عنوان یا مقام نمودن، دور کردن، ریختن برگهای درخت، برگ آوردن (درخت)، بدانه و حبّه نشستن (زرع)، طلاق دادن زن با دادن مال یا پول. برائت جستن و ترک نمودن (فرزند)،
خِلَع، جامه های مزین- شال ها یا جامه هائی که در تقدیر یا اعِزاز بکسی عطا کنند- در تشبیه برای صفات حسنه و اخلاق حمیده نیز گفته می شود (مفرد: خِلْعَت)،
معادل ابجد
700