معنی خم

لغت نامه دهخدا

خم

خم. [خ ُ] (ص) ساکت. خاموش. (از ناظم الاطباء).

خم. [خ َم م] (ع مص) روفتن. منه: خَم َّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاک کردن. جاروب کردن. گردگیری کردن. (یادداشت بخط مؤلف). || پاک کردن چاه. منه: خم البئر؛ پاک کرد چاه را. || دوشیدن. منه: خم الناقه؛ دوشید ناقه را. || حبس کرده شدن ماکیان در قفس (بصیغه ٔ مجهول). منه: خم الدجاج. || بریدن چیزی. منه: خم الشی ٔ. || ثنا گفتن کسی را ثنای نیک. منه: خم فلاناً. || لباس کسی را تعریف کردن و ثنا گفتن.منه: هو خم ثیاب فلان. || سخت گریستن. منه: خم فلان. || گنده شدن گوشت. منه: خم اللحم. || متغیر شدن شیر از بدبویی خیک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خم اللبن. متعفن شدن شیر از تعفن جای. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
هو السمن لایخم، نظیر: او دریایی است که از این چیزها نجس نمیشود.

خم. [خ ِم م] (ع اِ) بستان خالی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خم. [خ ُم م] (ع اِ) گوی در زمین که در آن خاکستر گسترده و بچه های گوسپند درآن کنند. ج، خمه. || خم مانندی از بوریا که در آن کاه کنند تا ماکیان در آن بیضه نهند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب):
مردخمش استوار بپوشد
تا بچگان از میان خم بنجوشد.
منوچهری.
|| قفص ماکیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || خَرس. (منتهی الارب).

خم. [خ ُم م] (اِخ) نام چاهی است بمکه که عبدشمس بن عبدمناف آن را حفر کرده است. (منتهی الارب).
- غدیر خم. رجوع به ذیل همین ترکیب شود.

خم. [خ ِ] (اِ) جراحت. چرک. ریم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (شرفنامه ٔ منیری). || زخم دردناک. (منتهی الارب). || خوی. طبیعت. || مخاط. خلم. (ناظم الاطباء): خم چشم، چرک چشم. (ناظم الاطباء). خیم چشم، قی ٔ چشم. (یادداشت بخط مؤلف). مرمص. کیغ. قی. غمص. عفش. (از منتهی الارب): غَبَص، روان گردیدن خم چشم. قاذت العین،... بیرون انداخت چشم خاشاک و خم را. رَمَص، خم چشم که در گوشه ٔ چشم گرد آید و خشک شود. (منتهی الارب).

خم. [خ ُ] (اِ) ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و دوشاب و سرکه و شراب و آرد و مانند آن کنند. (منتهی الارب). دَن. خابیه. خمره. خنب. خنبره. (یادداشت مؤلف):
شو بدان گنج اندرون خمی بجوی.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالمؤید بلخی.
بیاور آنکه گواهی دهد زجام که من
چهارگوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ابوالعلاء ششتری.
افسر هر خم چون افسردراجی.
منوچهری.
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم.
منوچهری.
چون خم همیخوری و جز این نیست هنر.
ناصرخسرو.
چو میدانی که از خم گوز ناید
بطمع گوز خم را خیره مشکن.
ناصرخسرو.
هر که دارد خمی نه سقراط است.
سنائی.
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم.
انوری.
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم
برچین بمژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن.
خاقانی.
در سفال خم مگر زر آب می
آتش اندر ضیمران آمیخته.
خاقانی.
ساقی از قیفال خم میراندخون
طشت زرین زآسمان بیرون فتاد.
خاقانی.
سر خم بر می جوشیده میداشت
بگل خورشید را پوشیده میداشت.
نظامی.
خاک درین خنبره ٔ غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست.
نظامی.
خم می هر جا که می جوشد مل است
شاخ گل هرجا که میروید گل است.
مولوی.
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
قوت ایمانی درین زندان گم است
وآنکه هست از قصد این سگ در خم است.
مولوی.
ساقی اگر باده ازین خم دهد
خرقه ٔ صوفی ببرد می فروش.
سعدی.
آنکه بزندان جهالت گم است
هست گدا ورچه زرش صد خم است.
دهلوی.
هر که چون او نه نام دارد و ننگ
از یکی خم برآورد صد رنگ.
اوحدی.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ.
جز فلاطون خم نشین شراب.
حافظ.
ناید آواز جز از خم تهی.
جامی.
- امثال:
از خم رنگرزی برگشته است، کنایه از کثیف و رنگین شدن.
از یک خم رنگرزی صد رنگ بیرون می آورد.
اول خم و دردی،غوره نشده می خواهد مویز شود.
خم رنگرزی نیست، یعنی به این شتاب که تو خواهی میسر نیست.
در خم خالی صدا زیادتر پیچد.
- خم رنگرزی، خنبره ای که رنگرزان رنگ در آن درست کنند:
بماند رنگش چون داغ گازران بر من
مگر سر از خم رنگرزبرون آورد.
خاقانی.
- خم سنگین، خم سنگی. در قدیم خم را از سنگ می ساخته اند:
بخم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی.
منوچهری.
|| گرز پنبه (چنانکه گرز خشخاش) کشکله گویند. (یادداشت مؤلف):
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وآن معده ٔ کافرش چو خم غوزه ست.
عسجدی.
|| طبل. نقاره. (ناظم الاطباء). کوس. دهل. طبل بزرگ. (یادداشت مؤلف):
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم.
فردوسی.
در دماغ فلک صدای خمست
کرده تألیف این موسیقار.
انوری.
- رویین خم، رویینه خم:
ز فریاد رویین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل.
نظامی.
- روئینه خم، طبل برنجین. طبل روئین. (ناظم الاطباء):
ببستند بر پیل روئینه خم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
بزدنای سرغین و روئینه خم
برآمد ز دژ ناله ٔ گاودم.
فردوسی.
بفرمود تا بردرش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم.
فردوسی.
|| نای رویین کوچک را نیز گفته اند که نفیر باشد. (برهان قاطع). || انبیق. (ناظم الاطباء). || گنبد. سقف قبه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خم آهن گون، آسمان. (ناظم الاطباء).
- خم لاجورد؛ آسمان. (از ناظم الاطباء).
|| عمارت. (برهان قاطع). || محراب. رف. || موقف نزد صوفیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- به خم درشدن، مراقبه کردن. (از ناظم الاطباء).
|| از خارج به داخل وارد کردن. (از ناظم الاطباء). || ملاحظه نمودن. مواظبت نمودن. (ناظم الاطباء).
- خم نشین، کناره گیر از خلق.

خم. [خ َ] (اِ) پیچ. تاب. جعد. گره. عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقه ٔ زلف و مو. (یادداشت مؤلف):
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.
فرخی.
ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
فرخی.
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم.
عنصری.
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم.
عنصری.
امروز دو هفته ست که روی تو ندیدم
وآن ماه دو زلف از خم موی تو ندیدم.
خاقانی.
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی.
سعدی.
دام دل صاحبنظر است آن خم گیسوت
وآن خال بناگوش مگر دانه و دامست.
سعدی.
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد.
سعدی.
عجبتر آنکه تو مجموع اگر قیاس کنی
بزیر هر خم مویت دلی پراکنده ست.
سعدی.
گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم.
حافظ.
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است.
حافظ.
- به خم، مجعد. با پیچ و شکن. (یادداشت مؤلف).
- خم اندر خم، پیچ در پیچ. حلقه های مجعد. (یادداشت مؤلف).
|| شکن. پیچ. ماز. (یادداشت بخط مؤلف):
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ ونه بپهلو در ماز.
منوچهری.
|| تا. دولا. دوتا:
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عنداﷲ مقصدهای ماست.
مولوی.
|| پیچ در بیابان یا در رهگذر:
خمی ز گردش دریا براه پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر.
فرخی.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
مولوی.
- خم کوچه، پیچ کوچه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خم وادی، پیچ آن. (یادداشت مؤلف).
|| چین که بر ابرو افتد. (یادداشت مؤلف):
بی آنکه در ابروش گره بینی یا خم.
فرخی.
حاسدم گوید ببدی دوستانم را زمن
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین.
منوچهری.
- پرخم، پر چین. پر شکنج:
قد عدوش بسان کمان شود پرخم
چو او ز خم کمان بر عدو گشاید کین.
سوزنی.
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- پر ز خم، پرچین از عصبانیت. پرچروک از کینه. اخم آلود:
دل رای از آن سو بدان شد دژم
روان پر ز غم شد برو پر ز خم.
فردوسی.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.
فردوسی.
- خم ابرو، قوس حاجب. (منتهی الارب):
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم.
فرخی.
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست.
نظامی.
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جزخم ابروی دوست.
سعدی.
به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
مه نو هر که ببیند به همه کس بنماید.
سعدی.
در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم.
حافظ.
حافظ ار در گوشه ٔ محراب می نالد رواست
ای ملامت گو خدا را آن خم ابروببین.
حافظ.
- خم به ابرو آوردن، اظهار ملامت (از روی عصبانیت یا کینه) کردن:
ازآنجای برخاست بهمن دژم
به ابرو برآورده از کینه خم.
فردوسی.
پس آنگه به خشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورده خم.
فردوسی.
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده ٔ جام جم.
نظامی.
- خم به ابرو افتادن، اظهار ملالت نمودن:
اگر فکرتم درربودی دمی
فتادی در ابروی عیشم خمی.
نزاری قهستانی.
- خم به ابرو نیاوردن، هیچ نوع اظهار کراهت و ملامت و تعب و رنجگی ننمودن. (یادداشت مؤلف).
|| فرار. گریز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف):
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاجورد.
فردوسی.
|| خانه ٔ تابستانی. تابخانه. غرد. بادغرد. زیر زمین. (یادداشت بخط مؤلف):
سپه پهلوان بود با شاه جم
به خم اندرون شاد و خرم بهم.
فردوسی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم.
عنصری.
|| حلقه ای که از میان آن رسن را بیرون کنند تا کمند سخت و مستحکم شود. || آن قسمت از کمندکه به گردن پیچیده شود. (ناظم الاطباء):
بیفکند رستم کمند دراز
بخم اندر آمد سر سرفراز.
فردوسی.
|| پیچ و نورد و شکنی که به کمند می دهند تا آن را جمع کنند. (یادداشت بخط مؤلف):
همی راند پرخاشجوی و دژم
کمندی به بازو درون شست خم.
فردوسی.
فرستاده ای چون هژبر دژم
کمندی بفتراک بر شست خم.
فردوسی.
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند خوار و نزد هیچ دم.
فردوسی.
فکندیش در خلق چون خم شست
به یک ره رها کردی آنگه ز دست.
(گرشاسب نامه).
- خم خام، پیچ کمند. حلقاتی که به کمند می دهند تا جمع شود:
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوهه ٔ زین فکند.
فردوسی.
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام.
فردوسی.
بقلب اندرون پور دستان سام
ابرکوهه ٔ زین درون خم خام.
فردوسی.
گه این جست کین و گه آن گفت نام
گه این تیغ بر کف گه آن خم خام.
اسدی (گرشاسب نامه).
دیو بندد بخم خام کمند
کوه ساید بزیر سم سمند.
نظامی.
- خم کمند، پیچ و تابی که به کمند می دهند تا جمع شود:
به خم کمندش بیاویختی
ز دور از برش خاک برریختی.
فردوسی.
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم بخم کمند.
فردوسی.
همه شهریاران که بستم به بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند.
فردوسی.
دو دست و دو پایش بخم کمند
فروبست و دندانش از بن بکند.
اسدی (گرشاسب نامه).
میان بهو تا بخم کمند
نیارم نه پیچم عنان سمند.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلاور درآمد چو دستان گرد
بخم کمندش درآورد برد.
سعدی (بوستان).
بکارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند.
سعدی.
|| انحناء. گوژی. حدبه. (یادداشت بخط مؤلف):
وین مملکت راست نگیرد بکفش خم.
فرخی.
و اندر آن لختگی خم است. (التفهیم). و هر سه ستاره بر خم نهاده. (التفهیم).
از خم چو کمان باد مر اعداء ترا پشت
کز راستی احباب ترا کار چو تیر است.
امیر معزی.
حلقه تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بی خم نخواهی یافتن.
خاقانی.
در خم آن حلقه ٔ دل مشتری
تنگ تر از حلقه ٔ انگشتری.
نظامی.
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند.
نظامی.
- بخم، خمیده. انحنأیافته:
چو سروی دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم.
فردوسی.
گر ایدون که پشت من آرد بخم
شما دیر مانید خوار و دژم.
فردوسی.
چون بزاد آن بچگان را سر او گشت بخم.
منوچهری.
مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری.
برگ بنفشه بخم چو پشت بخم کرد
نرگس چون عشر در میان مجلد.
منوچهری.
بلبلی کرد نتابد بدل مرده دلان
آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند.
منوچهری.
کودک است اوز چه معنی را پشتش بخم است
رودگانیش چرا نیز برون شکم است.
منوچهری.
پشت عمرش بخم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت بخم.
مسعودسعد.
- خم آمدن، به انحناء درآمدن. گوژ شدن:
برگرفتی بقوت بازو
که در انگشت تو نیاید خم.
سوزنی.
- خم آوردن، گوژ کردن. انحناء دادن:
چو بشنید بهرام بر پای خاست
بمردی خم آورد بالای راست.
فردوسی.
خم آرد ز بالای او سرو بن
درفشان کند چون سراید سخن.
فردوسی.
ز پیری خم آورد بالای راست
هم از نرگسان روشنایی بکاست.
فردوسی.
- خم افتادن، انحناء افتادن. انحناء یافتن:
وز بار برگرفتن و با باز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم.
فرخی.
- خم پذیر، انحنأپذیر:
کمان تا فزونتر شود خم پذیر.
اسدی.
- خم پشت،انحناء پشت. گوژی پشت. (یادداشت مؤلف):
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک سان چکنم.
خاقانی.
- خم چرخ، انحناء فلک:
خم چرخ گردنده را بنگرد.
فردوسی.
- || خم کمانی:
ستون کرد چپ را خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.
فردوسی.
- خم چوگان، انحناء چوگان. (یادداشت مؤلف):
دف را خم چوگان شد با صورت ایوان شد.
خاقانی.
جز تو فلک را خم چوگان که داد.
خاقانی.
خط فلک خطه ٔ میدان تست
گوی زمین در خم چوگان تست.
نظامی.
دل نمانده ست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست.
سعدی.
پستان یار در خم چوگان تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
آنکه دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست.
سعدی.
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانت.
سعدی.
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل بدست تو گوئی است در خم چوگان.
سعدی.
شدم فسانه بسرگشتگی و ابروی دوست
کشیددر خم چوگان خویش چون گویم.
حافظ.
اگرنه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چکار بازآید.
حافظ.
- خم دادن، انحناء دادن. گوژی دادن. خم کردن:
که پشت زمین را همی داد خم
ز پیلان و از گنجهای درم.
فردوسی.
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی بچشم اندر آورد نم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- خم داشتن، انحناء داشتن. گوژی داشتن:
به پیش کس از بهر یک خنده ٔ خوش
قد خویش چون ماه تو خم ندارم.
خاقانی.
- خم زین، انحناءپشت زین. (یادداشت بخط مؤلف):
عالمی در صدر مسند لشکری در خم زین
آسمانی در قبا و آفتابی در کلا.
محمدبن بصیر.
- خم شدن، گوژ شدن:
تا خم شده ای بار گذارند به پشتت.
؟
- خم کمان، کژی کمان:
هیون را سوی جفت دیگربتاخت
بخم کمان مهره در مهره باخت.
فردوسی.
- خم گرفتن، انحناء پذیرفتن:
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
فرخی.
ز بر خمّد درخت آری ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست بی بر چون گرفتی خم.
ناصرخسرو.
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین.
خاقانی.
|| فنی از فنون کشتی. (یادداشت مؤلف).
|| خرپشته.طاق. سقف. (یادداشت بخط مؤلف):
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان خم سازد.
فرخی.
هم از خم آن طاقها سرنگون
نگارنده از گوهر گونه گون.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو دیوارها تمام برآورد [استاد که عمارت ایوان مدائن کرد] و بجای خم رسانیداندازه ٔ ارتفاع آن با ابریشم بگرفت. (نزهتنامه ٔ علائی).
- خم ایوان، طاق ایوان. سقف ایوان:
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیردبدان خم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب.
فردوسی.
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند.
خاقانی.
- خم طاق، خرپشته ٔ طاق:
خم طاق هریک چو پر تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه خم طاق از گهر پرنگار
در او بسته قندیل زرین هزار.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| خانه ٔ زمستانی. || صف. قطار. (ناظم الاطباء). || (اِمص) اعوجاج. کژی. کجی. (یادداشت بخط مؤلف):
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او راچو خواهد چنان
چو گردد کلان بازنتواندش
که از کژی و خم بگرداندش.
ابوشکور بلخی.
رویت براه شکنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم.
منجیک.
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
عنصری.
|| (ص) کج. ضد راست. ناراست. (یادداشت بخط مؤلف):
مرد کاندر عاقبت بینی خم است
او ز اهل عافیت چون زن کم است.
مولوی.
|| منحنی. گوژ. (یادداشت مؤلف):
شدش چین ز مهر وشدش خم ز پشت
بر او نرم شد روزگار درشت.
فردوسی.
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چوروی ممتحن.
ناصرخسرو.
گر چه بجفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو از دلم نگردانم کم.
(از قابوسنامه).
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 780).
محبوب منی بدیده ٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم.
سعدی.
- امثال:
شترسواری و خم خم، شترسواری دولادولا برنمی دارد.
|| خطی که نه راست و نه منکسر است. خطی که اگر خط راست آن را در یک نقطه ببرد احتمالاً در یک نقطه یا چند نقطه ٔ دیگر آن را خواهد برید.
- خط خم، خطی که نه راست و نه منکسر است.

فرهنگ معین

خم

(ص.) کج، پیچ و تاب، (اِ.) طاق ایوان، خانه زمستانی، گره ابرو، اخم. [خوانش: (خَ)]

ظرف سفالینی بزرگ که در آن آب، سرکه، یا شراب ریزند، کوس، طبل. [خوانش: (خُ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

خم

قسمت دارای پیچیدگی در معبر، پیچ،
(صفت) کج، خمیده،
(بن مضارعِ خمیدن) = خمیدن
[قدیمی] چین‌و‌شکن زلف، گیسو، کمند، و مانندِ آن، پیچ‌و‌تاب،
[قدیمی] طاق ایوان و عمارت،
[قدیمی] خانۀ زمستانی،
[قدیمی] خمیدگی،
* خم‌اندرخم: [قدیمی] پیچ‌در‌پیچ، شکن‌در‌شکن،
* خم خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] خم ‌شدن، کج شدن، تا شدن،
* خم‌ دادن: (مصدر متعدی)
خم ‌کردن، کج‌ کردن، تا دادن،
(مصدر لازم) [قدیمی] خم شدن، کج شدن، تا شدن،
* خم‌و‌چم: [عامیانه]
عشوه ‌و ‌ناز،
فوت‌و‌فن،

ظرف سفالی بزرگ: بیا ساقی از خمّ دهقان پیر / میی در قدح ریز چون شهدوشیر (نظامی۵: ۷۷۴)،
(موسیقی) [قدیمی] کوس، طبل: بفرمود تا بر درش گاو‌دم / دمیدند و بستند رویینه خم (فردوسی: ۴/۸)،

حل جدول

خم

پیچ و تاب

کوزه بزرگ، پیچ و تاب

فارسی به انگلیسی

خم‌

Atilt, Bend, Bent, Cask, Inclined, Vat

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

خم

تعرج، جره، حوض، رکبه، نزعه

تعبیر خواب

خم

خم دیدن زنی بود که از قِبَل او فایده به خانه رسد به قدر نیکی و بزرگی آن. ابراهیم کرمانی گوید: خم سنگین دیدن گنج بود و خم آب دیدن زن توانگر بود. اگر بیند در سرای او خم پر آب بود که از آن آب میخورد، دلیل که مال بسیار بیابد و در راه نیک هزینه کند. اگر خم سرکه بیند، مردی پرهیزکار بود و خم سرکه و روغن، دلیل زیادی مال و توانگری است. خم انگبین مال حلال است، خم آبکامه. دلیل بر مردی بیمار است. خم نفت، دلیل بر مردی فرومایه و چرکین خم دیدن، دلیل بر سلطان بزرگ و ریاست و اصحاب شاه - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی هوشیار

خم

جراحت، چرک، ریم ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و سرکه و آرد و غیره ریزند ساکت، خاموش

فارسی به ایتالیایی

خم

pendio

inclinato

معادل ابجد

خم

640

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری