معنی خناق

لغت نامه دهخدا

خناق

خناق. [خ ِ / خ ُ] (ع اِ) حلق و گلو و جای خبه کردن از گلو. (از منتهی الارب). منه: اخذه بخناقه، گرفت او را بحلق وی. و کذا: اخذ بخناقه. || بیماری عدم نفوذ نفس بسوی شش و به فارسی خناک و بادزهره و زهرباد نیز گویند. و به اصطلاح طب بیماری که عارض میشود بواسطه ٔ بروز غشاء کاذب در حلقوم و نوعاً این مرض از امراض خطیره ای است که بخصوص در اطفال کوچک عارض می گردد و گاه در مدت 12 ساعت طفل راهلاک می کند و از علامات آن کسالت و تب و گرفتگی آواز و سرفه و ایذای در تنفس است و هرگاه طفل پس از عروض لرز و تب و درد سر اظهار عسرت و یا دردی در حلق کند باید دهان آن را باز کرده و حلق و لوزه های وی را مشاهده کنند و اگر ورم و حمرتی در آنها مشاهده گردد فوراً رجوع بطبیب نمایند. (از ناظم الاطباء): گوشت گرگ خناق آورد. (کلیله و دمنه). در خناق آن محنت اضطراب می کرد تا سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
فلک سرمست بود از هویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل.
نظامی.
چه معلوم و محقق است که اضطراب در ربقه ٔ خناق جز هلاکت نیفزاید. (جهانگشای جوینی).
از صداع و ماشرا و از خناق
وززکام وز جذام وز فواق.
مولوی.
خون بجوش آمد ز شعله ٔ اشتیاق
تا که پیدا شد در آن مجنون خناق.
مولوی.
|| خَبَکی. خَفَگی. (یادداشت بخط مؤلف):
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو گریبانش فروگیرد خناق.
منوچهری.
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کآنزمان آمد برزم.
خاقانی.

خناق. [خ ِ] (ع اِ) رسن که بدان خبه کنند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خناق. [خ َن ْ نا] (ع ص) جلاد. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || ماهی فروش: در تمام بلاد اندلس ماهی فروش را خناق گویند. (از انساب سمعانی).

فرهنگ معین

خناق

(خُ) [معر.] (اِ.) دیفتری.

فرهنگ عمید

خناق

دیفتری

حل جدول

خناق

دیفتری

بیماری دیفتری

مترادف و متضاد زبان فارسی

خناق

خناک، دیفتری

گویش مازندرانی

خناق

خناق – نوعی بیماری

فرهنگ فارسی هوشیار

خناق

جام خبه کردن از گلو

فرهنگ فارسی آزاد

خناق

خُناق، دیفتری حنجره که بسیار خطرناک است،

معادل ابجد

خناق

751

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری