معنی خنداننده شو
لغت نامه دهخدا
خنداننده. [خ َ ن َ دَ / دِ] (نف مرکب) بخنده درآوردنده. بخنده افکننده. بخنده وادارنده.
شو
شو. (اِمص) مرادف شست، از شستن: شست و شو. (برهان). || (نف مرخم) شوی. مخفف شوینده (در ترکیب): گِل سرشو. (یادداشت مؤلف).شوی. شوینده: جامه شو. مرده شو. (از ناظم الاطباء).
شو. (اِ) مخفف شوی است که شوهر باشد. (برهان).در تداول گناباد خراسان، زوج. بعل. بت:
بس شهر که مردانشان با شه بچخیدند
کامروز نبینند در اوجز زن بی شو.
فرخی.
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم.
خاقانی.
از آن در عده ٔ عزلت نشسته ست
که از زن سیرتان شویی ندارد.
خاقانی.
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو بمهر خویش است.
نظامی.
چون شوهر بی آلت چون... باعلت
بر این زن و بر آن زن بر این شوو بر آن شو.
مولوی (غزلیات).
شو. [ش َ / شُو] (نف مرخم) مخفف شونده، وهمیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء).
شو. [ش َ / شُو] (اِ) شب است که عربان لیل خوانند، چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان). بیشتر اهل تبرستان چنین تکلم کنند. (انجمن آرا):
چو روچ آیه بگردم گرد گیتی (کویت)
چو شو آیه (گرده) به خشتی وانهم سر.
باباطاهر (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
شو. (اِ) آهار که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (فرهنگ فارسی معین).
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) آنکه کسی را بخنده درآورد.
فرهنگ معین
(اِ.) شوی، شوهر.
فرهنگ عمید
نمایش،
جلوه، تظاهر،
فارسی به انگلیسی
Husband, Show
ترکی به فارسی
این
گویش مازندرانی
معادل ابجد
1070