معنی خنگ

لغت نامه دهخدا

خنگ

خنگ. [خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. دارای 118 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

خنگ. [خ َ] (اِ) تباهی. فساد. || بدنفسی. بدذاتی. || محرومی. (ناظم الاطباء).

خنگ. [خ ِ] (ص) سفید. اشهب. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف): یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه.
فردوسی.
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ.
فردوسی.
و از اسبان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. (نوروزنامه).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. (تذکرهالاولیاء عطار). || خاکستری. (ناظم الاطباء). || بلید. خرف. دیرفهم. گنگ. کندذهن. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِ) گیاه بارهنگ. بوته ٔ بارهنگ. (یادداشت بخط مؤلف).
- برگ خنگ، برگ بارهنگ. برگ بارتنگ. (یادداشت بخط مؤلف).
|| لباس سفید. || زه کمان. || اسب خاکستری موی سفید. (ناظم الاطباء). اسبی که سپیدی بر او غلبه دارد. (یادداشت بخط مؤلف):
آب آموی از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی.
رودکی.
مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بمغز اندر افتد ترنگاترنگ
هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ.
فردوسی.
وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه.
فردوسی.
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه.
فردوسی.
چه مرکبی است بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن از او طیار.
فرخی.
فرودآمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
بسا پشته هایی که تو دست دادی
به نعل سم ادهم و خنگ اشقر.
فرخی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد.
(ویس و رامین).
زمین پاک جنبان از آشوب شور
زمان خیره از نعره ٔ خنگ و بور.
اسدی (گرشاسب نامه).
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد.
گهی مانند خنگی لگام از سر فروکنده
شده تازنده اندر مرغزار خرم و خضرا.
مسعودسعد.
دلاورترین اسبان کمیت است... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. (نوروزنامه).
گویی از بهر حرمت علم است
اینهمه طمطراق و خنگ و سمند.
سنائی.
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش بزیر ران ببینم.
خاقانی.
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان.
خاقانی.
خنگ تو روان چو کشتی نوح.
خاقانی.
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان بدست.
نظامی.
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از کام او.
نظامی.
بزیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز.
نظامی.
چونکه جعفر رفت سوی قلعه ای
قلعه نزد کام خنگش جرعه ای.
مولوی.
- خنگ چرخ، فلک. کنایه از دهر:
اگر ابلق دهر در زین کشی
وگر خنگ چرخت جنیبت کشد.
شرف الدین علی یزدی.
- خنگ راهوار، اسب تیزرو. (ناظم الاطباء).
- خنگ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء).
- خنگ زرین، کنایه از روز. (یادداشت بخط مؤلف):
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زرد و دیگر چو قار
یکی از برخنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی (گرشاسبنامه).
- خنگ شب آهنگ، ماه. (ناظم الاطباء):
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را.
نظامی.
- || صبح صادق. (ناظم الاطباء).
- خنگ عاج، کنایه ازتخت عاج است:
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
ز زر و ز یاقوت بر سرش تاج.
فردوسی.
- خنگ فلک، فلک. چرخ گردون:
راهی که در او خنگ فلک لنگ شدی
از وسعت او دل جهان تنگ شدی
در خدمت وصل تو روا داشتمی
هر گام مرا هزار فرسنگ شدی.
خاقانی.
- سبزخنگ، اسب چون بسیاهی و سبزی مایل باشد. (از غیاث اللغات). اشهب اخضر. (ربنجنی): فرس اشهب، سبزخنگ. (منتهی الارب). اشهب الفحل، بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن. (منتهی الارب).
- || فلک:
منه دل برین سبزخنگ شموس
که هست اژدهایی به رخ چون عروس.
نظامی.
مه جلوه می نماید بر سبزخنگ گردون
تا او بسر درآید بر رخش پا بگردان.
حافظ.
- سرخ خنگ، اسب دورنگ که بسرخی مایل باشد. (انجمن آرای ناصری). اشهب اشقر. (ربنجنی).
- سیاه خنگ، اسب دورنگ که بسیاهی مایل باشد. (یادداشت بخط مؤلف). اشهب ادهم. (ربنجنی).
- نقره خنگ، اسب چون سپید خالص باشد. سپید براق. (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف):
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم.
ناصرخسرو.
عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست.
سیدحسن غزنوی.
یعنی آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.

خنگ. [خ ُ] (اِ) گوشه. زاویه. || عاشقی سخت. || عاشق زار بیخود. (ناظم الاطباء).

خنگ. [خ ِ] (اِخ) دهی است از بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

خنگ. [خ َ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و میوه ٔ باغ است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

خنگ. [خ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ معین

خنگ

(~.) (ص.) (عا.) کودن، کم عقل، گیج.

(خِ) (اِ.) اسب سفید موی.

فرهنگ عمید

خنگ

کودن، کم‌عقل، بی‌شعور،

ویژگی هرچیز سفید به‌ویژه اسب: یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / برش چون بر شیر و کوتاه لنگ (فردوسی: ۱/۳۳۵)،
(اسم) اسب سفید،

حل جدول

خنگ

به معنی همان خرفت است و اغلب باهم استعمال می شوند.

اسب سفید

اسب سفید، به معنی همان خرفت است و اغلب باهم استعمال می شوند

مترادف و متضاد زبان فارسی

خنگ

بی‌شعور، دیرفهم، کم‌عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ،
(متضاد) زیرک، اسب‌سفید

فارسی به انگلیسی

خنگ‌

Dense, Dopey, Dopy, Dull, Half-Wit, Nitwit, Obtuse, Slow-Witted, Stupid, Unintelligent, Vacant, White

فارسی به عربی

خنگ

غبی

فرهنگ فارسی هوشیار

خنگ

تباهی، فساد، بد ذاتی

فرهنگ عوامانه

خنگ

به معنی همان خرفت است و اغلب باهم استعمال می شوند.

فارسی به آلمانی

خنگ

Blöde, Borniert, Dumm, Duselig, Stumpf

معادل ابجد

خنگ

670

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری