معنی خوارکردن

فرهنگ فارسی هوشیار

خوارکردن

(مصدر) سرزنش کردن اهانت، ذلیل کردن.


اقما ء

‎ خوارکردن، به شگفت آوردن


ناچیزکردن

(مصدر) بی اهمیت کردن، خوارکردن، باطل کردن، نابودکردن، خراب ویران کردن، فقیرکردن تهی دست کردن.


نام شکستن

(مصدر) خوارکردن کسی را خفیف کردن: جفازین بیش کاندامم شکستی خ چونام آور شدی نامم شکستی خ (نظامی)

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مقمقة

مقمقه. [م َ م َ ق َ](ع مص) نرم شدن و آسان گردیدن. || بند نمودن و خوارکردن. || سخت مکیدن بچه پستان مادر را.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). ||(اِ) حکایت صوت یا کلام، و ابوعبیده گوید: و فیه مقمقه و لقاعات.(از اقرب الموارد).


وقم

وقم. [وَ] (ع مص) خورده شدن گیاه زمین یا سپرده شدن. || فرونشاندن جوشش دیگ را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). || ستم کردن. (منتهی الارب). || خوارکردن و شکستن و بازداشتن کسی را از حاجت و به زشتی بازگردانیدن و سخت اندوهناک ساختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || عنان کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). عنان کشیدن تا بایستد. (اقرب الموارد).


شانه کردن

شانه کردن. [ن َ / ن ِ ک َ دَ] (مص مرکب) با شانه مو را باز کردن و پاک کردن. (فرهنگ نظام). بمعنی شانه زدن. (بهار عجم) (آنندراج). خوارکردن و از هم باز کردن تارهای موی سر تا درهم و ژولیده و کرک ننماید:
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به پیش چنگل خونریز تارک عصفور.
(منسوب به رودکی).
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی.
نظامی.
شقایق سنگ را بتخانه کردی
صبا جعد چمن را شانه کردی.
نظامی.
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سرگل دانه میکرد.
نظامی.
باد گیسوی عروسان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل ببرد در اقطار.
سعدی.
دمیکه خواهم ازو بوسه زلف شانه کند
رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند.
شهید قمی (از ارمغان آصفی).
|| ساختن شانه. درست کردن شانه: مشاطه؛ صنعت شانه کردن. (منتهی الارب). تراشیدن شانه. || شانه خالی کردن و اعراض نمودن. (فرهنگ نظام). اعراض و بهانه کردن. در عنصر دانش بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم).اعراض کردن. روگردانیدن. سرپیچیدن. سرباز زدن. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 44). شانه گردانیدن.
- از گرد عدم شانه کرد، موجود شد و آفرید و ظاهر شد و کرد. کذا فی الادات و معنی ترکیب آن است که عدم را دور کرد. (مؤید الفضلاء).


خوار کردن

خوارکردن. [خوا / خا ک َ دَ] (مص مرکب) تخفیف کردن. بی ارزش کردن. (یادداشت مؤلف). اذلال. اخزاء. تأبیس. استذلال. اهانت. توهین. تذلیل. تهاون. اذاله. (یادداشت بخط مؤلف) (تاج المصادر بیهقی):
که باشند خواهش کنان پیش شاه
نبرد دم و گوش اسب سیاه
برآشفت از آن اسب او شهریار
جهاندیدگان را همه کرد خوار.
فردوسی.
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار.
فردوسی.
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد.
فردوسی.
کسی راکه شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش به درد.
فردوسی.
مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش
چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش ؟
ناصرخسرو.
چون نکنم پیش از آنْش خوار که او
برکند از پیش خویش خوار مرا.
ناصرخسرو.
خوار کند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش.
ناصرخسرو.
خوار که کردت ببارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار؟
ناصرخسرو.
جعفر را بکوشک خود فرودآورد با یاران و عمروعاص را خوار کرد و... فرستاد. (قصص الانبیاء).
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پاره ٔ این کل نباشد جز خسیس.
مولوی.
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن.
سعدی (بوستان).
|| پوشانیدن. (یادداشت بخطمؤلف): پس لشکر بیامدند و بالای چاه را خوار کردند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). || آشفتگی و گره های موی را با شانه راست و هموار کردن. با شانه مو را نرم کردن. ژولیدگی گیسوان را باشانه بردن. ژولیدگی مو را با شانه و نوع آن بصلاح آوردن. (یادداشت بخط مؤلف).


افکندن

افکندن. [اَ ک َ دَ] (مص) در پهلوی افگندن و اپکندن. از پیشوند اپا + کن بمعنی انداختن. بدور انداختن. ساقط کردن. دورکردن. فرش گستردن. از شماره بیرون کردن. (از حاشیه ٔبرهان چ معین). افگندن. اوگندن. بمعنی انداختن. پرت کردن. بر زمین زدن. ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین).پرت کردن. ساقط نمودن. (ناظم الاطباء). و فکندن مخفف آن است. || خراب کردن. ویران کردن. از بیخ برآوردن. برانداختن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن.
فرخی.
عدل کن داد ده و شیر کش و بدره شکاف
تیغ کش باره فکن نیزه زن و تیر انداز.
منوچهری.
هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوت بازو بیفکندی. (گلستان). || گستردن. پهن کردن فرش. (فرهنگ فارسی معین). فرش گستردن. (ناظم الاطباء). منبسط کردن. (یادداشت مؤلف):
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپاره ٔ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت.
فردوسی.
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گفت مصلی بیفکنید.سلاح دار با خود داشت و بیفکند. (تاریخ بیهقی ص 378).پس عزیز بفرمود تا آن میدان را در دیبای رومی بیفکندند. (قصص الانبیاء ص 77).
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
جایی که جز باد نگذشته بود وجز آفتاب سایه نیفکنده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
چون سر سجاده بر آب افکند
رنگ عسل بر می ناب افکند.
نظامی.
سایه ٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده ام.
سعدی.
- افکندن و خوردنی، افکندنی و خوردنی:
فرستادش افکندن و خوردنی
همان پوشش نغز و گستردنی.
فردوسی.
|| منها کردن. تفریق عددی از عدد بزرگتر. بیرون کردن. تفریق کردن. (یادداشت مؤلف): هشت در عدد روزها ضرب کن و آن ده است هشتاد برآید، نگاه دار و پس رفتار پیک اول از رفتار دویم بیفکن چهار بماند. (یواقیت العلوم).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(از اسرار التوحید).
|| چیزی را از بالا انداختن. (ناظم الاطباء). انداختن. (فرهنگ شعوری):
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
بوشکور.
امیهبن خلف آماسیده بود. دست بدان نتوانستند کردن. سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افکنده بودند از پشت پیل.
دقیقی.
آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 137).
ذوالقرنین چون او را بدید سر در پیش افکند. (قصص الانبیاء ص 193). اگر تو پیغمبری ابری از آسمان برای ما فکن که ما بدانیم تو پیغمبری. (قصص الانبیاء ص 95). عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنرا سر و بن بیفکنند و در خمیر پاکیزه گیرند و در تنور آرامیده نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.
نظامی.
|| نهادن. گذاشتن. (از یادداشتهای مؤلف):
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری.
فردوسی.
این به فرمان وی می گویم به وقتی دیگرباید افکندن. (تاریخ بیهقی).
کار امروز بفردا افکندن از کاهلی تن است. (تاریخ بیهقی).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
عرض کرد که تو هر پیغمبر را که ادای رسالت کرد مزد او را در دنیا پدید کردی من مزد خود را بقیامت افکنده ام. (قصص الانبیاء ص 245). ایوان کسری بمداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. (نوروزنامه). کار بجنگ افتاد و این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. دلش چنان خواست که آن روز جنگ با دیگر روز افکند. (نوروزنامه). در اول سال صدوچهل وپنج نخستین روزی از سال بنهاد نهاد [بغداد را] و اول خشت منصور بدست خویش افکند. (مجمل التواریخ).
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست.
؟
|| محذوف کردن. انداختن. حذف کردن. اسقاط کردن. وضع. ساقط کردن. حذف. اسقاط. طرح. فکندن هم گویند. (فرهنگ شعوری): و آن کسان را که پدرش نام این از دیوان افکنده بود، همه را بنوشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). فضل بن ربیع... نام مأمون از همه منبرها... بیفکند و از طراز جامه درم و دینار بیفکند... و خبر بمأمون شد او نیز نام محمد از منبرها و طراز جامه ها و درم و دینار بیفکند و خویشتن را امام نام کرد و ولی العهد از خویشتن بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون از طوس بگرگان شد و مردمان بر وی دعاکردند پس به ری آمد و خراج ری ده بار هزار هزار درم بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بجویا چنین گفت کای بدنشان
بیفکنده نامت ز گردنکشان.
فردوسی.
بگیتی درون تا که او زنده بود
بمردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
باز هم باز بود ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
تا نام ولایت عهد از مأمون نیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 27).
هر کو ز مراد کم شود مرد شود
بفکن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مأمون بخراسان علی بن موسی الرضا را ولی عهد کرد... آل عباس بر این کار انکار کردند که خلافت از ایشان بیفکند و بعلویان تحویل کند. (مجمل التواریخ). نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). نیز هرکه طاعت پیش ما آید تا بر جاده ٔ مطاوعت مستقیم باشد نام شاهی از او نیفکنیم. (تاریخ طبرستان).
|| مطرح کردن: از وی و پسرش خطبستانند بنام خزانه ٔ معمور آنگاه حدیث آن مال پیش سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمی شد و نه خواجه. (تاریخ بیهقی 147). || درآوردن. بیرون کردن. از تن کندن. از سر برداشتن. (یادداشت مؤلف):
شب تیره چون چادر مشکبوی
بیفکند و بنمود خورشید روی.
فردوسی.
|| شکار کردن. بشکاریدن. زدن. صید کردن. (یادداشت مؤلف):
پسر گفت این را من افکنده ام
همان جفت را نیز جوینده ام.
فردوسی.
پدرْشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
چو با تیر بی پر تو شیر افکنی
به پر کوه خارا ز بن برکنی.
فردوسی.
گر او بصیدگه اندر غزال و گور فکند
تو شیر شرزه فکندی و گرگ شیرشکر.
فرخی.
|| پوشیدن. (یادداشت مؤلف):
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.
فرخی.
جامه ٔ گرم بیفکند پلاسین بسرش.
منوچهری.
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر بر تنک معجری.
منوچهری.
|| نقش کردن: نامه کرد بنجاشی که من یک کلیسا برآوردم بنام ملک که اندر جهان چنان نیست. شکر آن که خدای عزوجل دل ملک بمن رحم کرد و صورت آن بر کاغذی افکند و بملک فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ازین پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه درافکنده صدهزار آهو.
عمعق.
|| بناء. ابتناء:
چو بشنید افراسیاب آن سخن
که دستان جنگی چه افکند بن.
فردوسی.
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمودو افکند بن.
فردوسی.
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همی راستی باید افکند بن.
فردوسی.
ببودند یکسر بر این یک سخن
کسی رای دیگر نیفکند بن.
فردوسی.
منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افکند بیکند.
ناصرخسرو.
|| زدن. گرفتن. کردن. (یادداشت مؤلف): اندرو درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدودالعالم).
فرستاده ٔ شاه چون آن بدید
بیفکند فالی چنان چون سزید.
فردوسی.
در جواب تأخیری نیفکند. (تاریخ بیهقی).
زنهار تاحواله به نخشب نیفکنی
کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است.
سوزنی.
|| گفتن: سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی ص 379).
در گوش کسی میفکن آن راز
کآزرده شوی ز گفتنش باز.
نظامی.
|| روان ساختن. جریان دادن. حرکت دادن. براه انداختن. روانه کردن. (یادداشت مؤلف): پس خدای عزوجل بادی بر ایشان [کفار] افکند و چشمهاشان کور شد... و روی بهزیمت نهادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که پیش افکند باره بر کین اوی
که بازآورد باره و زین اوی.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافکند پوینده مردی براه.
فردوسی.
نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیدگه تا در پهلوان.
فردوسی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
|| کشتن. بقتل رساندن. بخاک انداختن. (یادداشت مؤلف):
سر جادوان جهان بیدرفش
مر او را بیفکند و برد آن درفش.
دقیقی.
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار.
فردوسی.
یکی دیگر افکن برین همنشان
دروغ از گناه است با سرکشان.
فردوسی.
بیک حمله کردن ز گردان هزار
بیفکند و برگاشت از کارزار.
فردوسی.
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
به آسیب پای و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
تو چون شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن.
نظامی.
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر بر او غالب شویم افراسیاب افکنده ایم.
سعدی.
شمشیر تو شیرافکند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد...
جوهری.
|| نسبت کردن. منسوب ساختن. (یادداشت مؤلف):
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
|| فروهشتن. آویختن، چنانکه پرده و نقاب را:
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
|| مسلط کردن: خدای تعالی خواب بر وی افکند در خواب بدید که... (مجمل التواریخ). || ساختن. کردن.انداختن، چنانکه سرکه، شراب، ترشی افکندن. || سقط یا اسقاط بچه یا جنین ساقط. مساقطه کردن:
وای از آن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد
بفکند نازاده بچه بازگیرد زاده شیر.
منجیک.
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
منوچهری.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش از شکم افکند هم قضا.
خاقانی.
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بیفکنده بود.
سعدی.
|| افتادن (لازم) انداختن (متعدی) هر دو استعمال شود. || اطلاق کردن. حمل کردن. (یادداشت مؤلف): و جز وی آن بود کی بیک معنی نشاید کسی جز یک چیز را بود ونتوانی کی بهمان معنی ورا بر چیزی دیگر افکندن چنانک گویی «زید» کی معنی زید جز زید را نبود. (دانشنامه ٔ علایی صص 8- 9). || (اصطلاح جبر و مقابله) بمعنی استثناء بکار رود. و رجوع به کتاب التفهیم ص 48 و 49 شود. || ریختن. ریزانیدن: نمک افکندن، یا نمک در دیگ افکندن، ریختن نمک در دیگ. ریختن نمک در آن: روغن هنوز گرم باشد، این همه داروها سوده اندر وی افکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پوست بازکنند و احشاء او بیرون کنند و نمک درافکنند ودر سایه خشک کنند. (یادداشت مؤلف).
یکی جام دارم که پر می کنی
وگر آب سرد اندرو افکنی.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سله ٔ نابکار افکنند.
فردوسی.
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان.
فرخی.
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندرفکن می به یک منی جام.
فرخی.
بر در خانه ٔ تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان.
فرخی.
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو.
منوچهری.
دو اوقیه [از داروها] بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه). از این سبب اطباء بمفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم. (نوروزنامه).
چون بهری از شب برفت داروی بیهوشی در شراب افکندم همه بازخوردند و بیفتادند. (مجمل التواریخ).
شراب لعل گون افکنده در جام
پیاپی کرده جام از صبح تا شام.
نظامی.
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماند و نه دستار.
حافظ.
|| افشاندن تخم. بزر ریختن. (یادداشت مؤلف): هرچه تخم افکنده بود بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هرآنچه باید از این باب کرد و خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر.
فرخی.
پزند نیک و به آبکامه خوش کنند و عود کوفته و دارچینی درافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مهر و محبت داشتن:
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان [است] بازی و نیرنج
نیک او رافسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 976).
|| واداشتن. وادار کردن. (یادداشت مؤلف):
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف.
کسایی.
|| از شماره بیرون کردن. از حساب ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین). از شماره بیرون کردن. بدور انداختن. (ناظم الاطباء). || انداختن.رمی کردن. پرتاب کردن. پرت کردن. رمی. رمیه. رمایه.القاء. نبذ. دور ریختن. بیرون افکندن:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.
رودکی.
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
فردوسی.
بمن دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.
فردوسی.
بفرمود کورا بهنگام خواب
از آن جایگه افکنند اندر آب.
فردوسی.
گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. (تاریخ بیهقی). جادوان آواز دادند که ای موسی اول تو افکنی یا ما افکنیم. (قصص الانبیاء ص 103).
که کشتی بدین آب چون افکنیم
چگونه بنه زو برون افکنیم.
نظامی.
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
نظامی.
|| کنایه از برابری کردن و آنرا درافکندن نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). || ترک کردن. طرح کردن. رها کردن. دور انداختن. (یادداشت مؤلف):
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی بپلیدی چو ماکیان تو کژار.
بهرامی (از صحاح الفرس).
بیفکندی آئین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش.
دقیقی.
نشست از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آئین اوی.
فردوسی.
گشاده در گنج و افکنده رنج
بر آئین و رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفکندم و خویش و پیوند را.
فردوسی.
چندگاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.
فرخی.
روز نوروز است امروز و سه ساعت
ساتگینی خود از دست قدح مفکن.
فرخی.
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه ٔ جور.
نظامی.
|| استوار کردن دکمه در مادگی. زَرّ. افکندن دگمه، یعنی استوار کردن آن در مادگی. || نازل شدن. اقامت کردن:
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد.
سعدی.
|| گرفتار ساختن. مبتلا کردن: تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
بصنعت در هوای عشقم افکند
به افسون در بلای عشقم افکند.
نظامی.
|| فسخ کردن. تغییر تصمیم دادن. گردیدن از. (یادداشت مؤلف): موسی گفت بمن بگرو تا من خدایرا دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد... فرعون هامان را گفت مرا این خوش آمد. هامان... فرعون را از آن رای بازافکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). رسول سوی امیر محمود فرستاد که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخباری گردیزی).
- افکندن آمدن، مطرح شدن: اما اینجای مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی ص 284).
- افکندن بر؛ بر عهده ٔ کسی گذاشتن. متعهد ساختن: هرچه ترا آلت آن دادیم و اختیار آن دادیم کردن آنرا بر تو افکندیم که اگر کردن آنرا نمی توانستی آلت دادن ترا چه فایدتی داشت. (کتاب المعارف).
- آشوب افکندن، آشوب بپا کردن:
همچنان در غنچه ای و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریادخوان افکنده ای.
سعدی.
- آواز درافکندن، صدا دردادن:
روانه شد چو سیمین کوه در حال
درافکنده بکوه آواز خلخال.
نظامی.
- آواز افکندن، شهرت دادن. منتشر کردن.
- از پا افکندن، از میان بردن. کشتن:
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
- از راه افکندن، گمراه کردن:
من در تو فکنده ظن نیکو
و ابلیس ترا ز ره فکنده.
لبیبی.
- از قلم افکندن، حذف کردن. اشتباه کردن.
- اسب افکندن، حمله کردن. تاختن برای جنگ:
وگر نامداری بود زین سپاه
که اسب افکند تیز بر قلبگاه.
فردوسی.
مبارز که اسب افکند بر دو روی
بدست چپ و راست پرخاشجوی.
فردوسی.
چو بهرام بر دشمن اسب افکند
بدریا دل اژدها بشکند.
فردوسی.
من بخشم بازگشتم و اسب در تک افکندم. (تاریخ بیهقی ص 173).
- اسب افکندن به آب، در خطر انداختن. (یادداشت مؤلف).
- اندرافکندن، بدرون افکندن:
کیان زادگان و جوانان خویش
بتابوتها اندرافکنده پیش.
فردوسی.
- باد در بینی افکندن، ناز و تکبر کردن.
- باد در مغز افکندن، مست شدن. غره شدن:
شده مست از می کک کوهزاد
از این گفته در مغز افکنده باد.
(کک کوهزاد).
- بار افکندن، اقامت کردن. سکونت کردن.
- || پائین آوردن بار. سبک کردن بار:
فیض کرم را سخنم درگرفت
بار من افکند و مرا برگرفت.
نظامی.
- بازافکندن، مطرح کردن. گفتن: ندماء قدیم این حدیث در میان مجلس بازافکندند. (تاریخ بیهقی ص 365).
- بپای افکندن، زیر قدم یا جلو پای کسی انداختن:
بپای اندرافکند و بسپردخوار
دریده برو چرم و برگشته کار.
فردوسی.
- بچاه یا به چه افکندن، سرنگون کردن در چاه و بخطر انداختن.
- بخاک افکندن، ساقط کردن. بر زمین زدن و کشتن:
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی.
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر گرد افکند بر زمین.
دقیقی.
- برافکندن، روان ساختن. بحرکت درآوردن:
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
نباید پدید از میان سپاه
سواری برافکند از آن دیدگاه.
فردوسی.
هم آنگه پرستندگان را براه
ز ایوان برافکند نزد سپاه.
فردوسی.
- || پریشان کردن. آشفتن:
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی.
- || برکندن. ویران کردن:
ساقی بیاد دار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
- || بربستن:
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب بچه یارا برافکند.
خاقانی.
- || پاشیدن. ریختن:
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند.
خاقانی.
- || انداختن. بدور کردن از تن:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
- || نابود کردن:
بمقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را.
نظامی.
- || انداختن. بالا انداختن:
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
- برافکندن سوار، گسیل کردن. بشتاب روانه کردن. (یادداشت مؤلف):
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه.
فردوسی.
- بر سر افکندن، خوارکردن. بزمین زدن:
بر سرم افکند چرخ بر که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا.
خاقانی.
- برنج افکندن، در تعب انداختن:
اگر هیچ فرمان ما بشکنی
تن و بوم و کشور برنج افکنی.
فردوسی.
- بروی افکندن، بروی انداختن:
کشیدش زن چاره گر را بموی
بیاورد و افکند او را بروی.
فردوسی.
- بساحل افکندن، بکنار انداختن. (یادداشت مؤلف).
- بساط افکندن، گستردن آن:
بگرداگرد آن ده سبزه ٔ نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
- بطمع افکندن، ایجاد کردن طمع.
- بفردا افکندن، تأخیر انداختن. بقیامت افکندن:
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
- بگریه افکندن، گریاندن.
- بتعب افکندن، در زحمت انداختن.
- بنا افکندن، بنا نهادن. پی گذاردن. بن افکندن: جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداوند بیاید... (کتاب المعارف). اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افکندی یا شهری یا دیهی یا رباطی... و آن بنا در روزگار او تمام نشدی... (نوروزنامه).
- بنیاد افکندن، پی نهادن. (یادداشت مؤلف):
از آن زمان که فکندند چرخ را بنیاد
دری نبست زمانه که دیگری نگشاد.
؟
- بیخ یا ریشه افکندن،از میان بردن. بکلی نابود کردن.
- پرده افکندن، پرده بدور انداختن. آشکار کردن امرنهانی:
چرخ نهان کش که پرده ساز چنان است
پرده ٔ خاقانی آشکار برافکند.
خاقانی.
- پنجه افکندن، جنگیدن. زورآزمایی کردن:
حاکمی بر زیردستان هرچه فرمایی رواست
پنجه ٔ زورآزما با ناتوان افکنده ای.
سعدی.
با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان).
- پی افکندن، بنا گذاشتن. اساس عمارت یا چیزی استوار کردن. بنا نهادن. بنیان گذاشتن:
بیامد سوی پارس کاوس کی
جهانی بشادی نو افکند پی.
فردوسی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
(گرشاسب نامه).
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
- پیل افکندن، زورمند بودن. بر پیل پیروز شدن. از پای درآوردن پیل:
ببوم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.
فردوسی.
- چشم افکندن، طمع کردن:
نخواهم که جان باشد اندر تنم
اگر چشم بر تاج و تخت افکنم.
فردوسی.
- || نگاه کردن: هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند. (نوروزنامه).
- حمله افکندن، حمله کردن. هجوم بردن: با سواران پخته ٔ گزیده حمله افکند. (تاریخ بیهقی ص 39).
- خبر افکندن، منتشر کردن خبر و شایع ساختن آن: گفتند که ایشان مقدمه ٔ داودند از بیم آنکه تا طلبی دم ایشان نرود آن خبر افکنده بودند. (تاریخ بیهقی ص 516).
- خشت خام در آب افکندن، کنایه از کار بی اساس و بیهده کردن:
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی.
فردوسی.
- خلعت افکندن، خلعت برافکندن، خلعت دادن:
بیارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
بدرویش بخشید بسیار چیز
بر آتشکده خلعت افکند نیز.
فردوسی.
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهر بر گل برافکند.
(ویس و رامین).
ابراهیم بن المهدی سخت فصیح بود و شاعر و سخنان نیکو گفت بمعذرت چنانک مأمون را بگریه آورد و شعری که بدیهه در آن فزع و ناامیدی گفته بود بخواند مأمون او را عفو کرد و خلعت برافکند. (مجمل التواریخ).
- خواب افکندن بر،خواب کردن:
بخت تو خواب دیده ٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند.
خاقانی.
- خون افکندن، خون ریختن. جنگ کردن:
که با من نیا بود کافکند خون
چو او رفت از اینها چه آید کنون.
فردوسی.
- خیو افکندن، تف کردن. آب دهن انداختن.
- دام درافکندن، دام انداختن. دام گستردن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد بخار و خس دامش.
خاقانی.
- درافکندن، بدور انداختن. بدرون انداختن:
نشسته برخش اندرون همچو کوه
درافکنده تن را بدیوان گروه.
فردوسی.
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و باردرافکن به آب.
نظامی.
تیغ برآر از نیام زهر درافکن بجام
کز قِبَل ِ ما قبول وز طرف ما دعاست.
سعدی.
- در زبان افکندن، در زبان انداختن. مشهور ساختن:
این دریغم میکشد کافکنده ای اوصاف خویش
در زبان عام و خامان را زبان افکنده ای.
سعدی.
- در گمان افکندن، در شک انداختن:
هر یکی نادیده از رویت گواهی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی.
- دیوچه افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. زالو افکندن. (یادداشت مؤلف):
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی.
- راه افکندن یا بیفکندن، ترک کردن راه: از آن در سرای که قائم [باللّه] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است. (مجمل التواریخ).
- رخت افکندن، پائین آمدن.اقامت کردن:
دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا بمنزل الا.
خاقانی.
- زالو افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. دیوچه افکندن. (یادداشت مؤلف).
- زیر افکندن، از بالا بپایین انداختن:
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز زین نیمه ٔ تنش زیر افکند.
دقیقی.
بزد چنگ و برداشتش نره شیر
بگردون برآورد و افکند زیر.
فردوسی.
- زیر پای افکندن، پست کردن:
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افکنم.
فردوسی.
- سپر افکندن، کنایه از تسلیم شدن و شکست خوردن. عاجز شدن:
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر اقسنقر از نیام برآمد.
خاقانی.
- سجاده بر آب افکندن، انداختن سجاده بر روی آب. ترک گفتن آن: هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم. (کلیله و دمنه).
- سر افکندن، سر بزیر انداختن:
بکش کرده دست و سر افکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
- سرکه یا شراب افکندن،ساختن و درست کردن آن.
- شکار یا صید افکندن، شکارکردن:
چنین گفت شه چون شکار افکنم
از اینسان که دیدی هزار افکنم.
فردوسی.
- عنان افکندن، عنان بستن یا آویختن:
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
- شور افکندن، شور برپا کردن:
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در میان افکنده ای.
سعدی.
- فراافکندن، بمیان آوردن: چند بار بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفته از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی).
- فروافکندن، از بالا بپائین انداختن:
گر بلندی در او کرد چنین پست ترا
خویشتن چون که فرونفکنی از کوه بلند؟
ناصرخسرو.
- کمند افکندن، انداختن یا آویختن آن:
فریدون فکند آن کمند یلی
به نیروی یزدان و از پردلی.
فردوسی.
- مهر افکندن، دل بستن. علاقمند شدن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی ونیرنج.
رودکی.
چه مهر افکنی بر تن و این جهان
که با تو نه این ماند خواهد نه آن.
اسدی.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم.
کمال اسماعیل.
- می در ساغر افکندن، می در ساغر ریختن.
- نخجیر افکندن، شکار کردن:
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر.
نظامی.
- نر بر ماده افکندن، جفت کردن. (یادداشت مؤلف): خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه).
- نظر افکندن، نگاه کردن. محبت ورزیدن:
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.


پای

پای. (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان). قدم:
زکین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که اورا هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان.
فردوسی.
وزان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای...
فردوسی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مرخیمه ها را بپای.
اسدی.
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
مولوی.
|| پائین. ذیل. تک. ته. فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن. (برهان):
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگرچند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست.
فردوسی.
چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.
فرخی.
خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. (تاریخ بیهقی). فرمان چنانست که... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که باوی است به مهمی باید رفت. (تاریخ بیهقی). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی... (تاریخ بیهقی). من [عبدالرحمن] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت. (تاریخ بیهقی). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم. (تاریخ بیهقی). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. (تاریخ بیهقی). غوریان... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. (تاریخ بیهقی). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. (تاریخ بیهقی). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته. (گلستان).
|| گام. خطوه. || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت. (برهان). قوه ٔ مقاومت. تاب ایستادگی و مقابلی. یارای مقاومت. قدرت مقابله. توان:
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست.
فردوسی.
چنین گفت پیران به افراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب...
چو رستم بیامد ترا پای نیست
بجز رفتن از پیش او رای نیست.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کاین رای نیست
مرا با نبرد تو خود پای نیست.
فردوسی.
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای.
فردوسی.
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای.
فردوسی.
ترانیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت بطریق کاین رای نیست
که با جنگ کسری ترا پای نیست.
فردوسی.
اگر آسمانی چنین است رای
کسی را براز فلک نیست پای.
فردوسی.
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سربسر، پای نیست.
فردوسی.
چه گفت آن گرانمایه ٔ پاکرای
که بیداد را نیست با داد پای.
فردوسی.
نه با جنگ او [رستم] کوه را جای بود
نه با خشم او پیل راپای بود.
فردوسی.
جهان پهلوان گر بجنبد ز جای
جهانی برزمش ندارند پای.
فردوسی.
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت کاکنون جزاین نیست رای
که با شاه گیتی مرا نیست پای.
فردوسی.
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای.
فردوسی.
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست.
فردوسی.
نه من پای دارم نه مانند من
نه گردی ز گردان این انجمن.
فردوسی.
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست.
فردوسی.
گر او از لب رود جیحون، سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه
تو دانی که با او نداریم پای
ابا شاه ایران جهان کدخدای.
فردوسی.
وگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای.
فردوسی.
چوکینه دو گردد نداریم پای
ابا پادشاه جهان کدخدای.
فردوسی.
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین رزمگاه.
فردوسی.
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت.
فردوسی.
به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود بیک مشت من پای نیست.
فردوسی.
جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست.
فردوسی.
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنودر جهان لشکرآرای نیست.
فردوسی.
که با او کسی را نبد پای جنگ
سواران چو آهو و او چون پلنگ.
فردوسی.
چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای.
فردوسی.
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست.
فردوسی.
بسیجیده ٔ جنگ خیز ایدر آی
گرت هست با شیر درنده پای.
فردوسی.
چو نامه بخواند زبان برگشای
بگفتار با تو ندارند پای.
فردوسی.
ندارد نهنگ دمان پای او
نگیرد بمردی کسی جای او.
فردوسی.
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای.
فردوسی.
درتازی از کنار چو شیران جنگجوی
کوپال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
و آن روز کس نگیرد دست تو جز عنان.
جنگجوئیست که با حمله ٔ او
نبود هیچ مبارز را پای.
فرخی.
امیریوسف زین کف گشاده آن سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای.
فرخی.
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای.
فرخی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای.
فرخی.
دهر با صابران ندارد پای.
ناصرخسرو.
نبینی کزو کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست.
اسدی.
ما در این فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان.
مولوی.
|| همداستانی:
چنین گفت کاموس کاین رای نیست
بدین مولش اندر مرا پای نیست.
فردوسی.
|| سهم. حصّه. بخش. قسم. رجوع به پا شود. || در اصطلاح کشاورزان یک ربع از زمینی است. و نیز آن مقدار از زمین که بایک گاو شیار توان کرد چه گاو را به چهارپای قسمت کنند. || مَصَب ّ. پای آبشار. || (فعل امر) امر از پائیدن. توقف کن. درنگ آر. صبر کن. پاینده و باقی و همیشه باش. (برهان):
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای.
دقیقی.
به همسایگی داور پاک، جای
بیابی در این تیرگی درمپای.
فردوسی.
وگرپسند کند خدمت ترا یک روز
بروز جز بدر او مکن درنگ و مپای.
فرخی.
ز ملک خویش بناز و ز عدل خود برخور
بکام و دولت پای و بعزّ و حشمت مان.
مسعودسعد.
و رجوع به پاییدن شود. || (نف) نعت فاعلی از پائیدن. پاینده: چنانکه در دیرپای. || همپائی کننده (؟). (فرهنگ رشیدی). || پایندگی و باقی و همیشه بودن (؟). (برهان).
- از پای آوردن، از پای درآوردن، مغلوب کردن:
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردمیشان ز پای.
اسدی.
- از پای افتادن و از پای درافتادن و از پای اوفتادن، ضعیف و ناتوان گشتن. بزمین افتادن. درافتادن:
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت.
فردوسی.
غازی از پای افتاده بگریست و گفت چنین بود. (تاریخ بیهقی).
بر این گونه تا بیخ و بارش بجای
بماند نه پوسد نه افتد ز پای.
اسدی.
بیوفتادم از پای و کار رفت ازدست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید. (کتاب المعارف).
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف.
سعدی.
- ازپای افکندن، بزمین افکندن. تباه کردن. کشتن:
بزاری بر اسفندیار آمدند [ترکان]
همه دیده چون نوبهارآمدند
بر ایشان ببخشود زورآزمای
وز آن پس نیفکند کس را ز پای.
فردوسی.
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای.
فردوسی.
- از پای اندرآمدن، بر زمین افتادن. تمام شدن. سپری گشتن. بپایان رسیدن. از پای درآمدن:
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.
فردوسی.
چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای.
عنصری.
گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای.
مولوی.
- از پای برگرفتن، کشتن. از میان برداشتن: سعدالملک جواب داد که یک هفته صبر کنید و قلعه از دست ندهید چندانک ما این سگ را از پای برگیریم یعنی سلطان را. (راحهالصدور راوندی).
- از پای درآمدن، افتادن. اوفتادن. بر زمین افتادن. مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن. مردن:
بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
مسعودسعد.
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست.
سعدی.
- از پای درآوردن، از پای اندرآوردن، بر زمین افکندن. هلاک کردن:
جهانی ز پای اندرآرد به تیغ
نهد تخت شاه از پس پشت میغ.
فردوسی.
نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بی خلاف بجنبند دشمنان از جای.
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.
سعدی (گلستان).
غم گیتی گر از پایم درآورد
بجز ساغر که باشد دستگیرم.
حافظ.
- || ویران کردن:
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
فردوسی.
مرا شاه فرمود کاین سبز جای
بدینار گنج اندرآور ز پای.
فردوسی.
- از پای فرود آمدن، از پای درآمدن. افتادن:
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی.
فردوسی.
- از پای نشاندن، بر زمین نشاندن. نشانیدن:
نشاندش همانگه فریدون ز پای
سزاوار کردش یکی خوب جای.
فردوسی.
- از پای نشستن و ننشستن، آرام گرفتن و نگرفتن. قرار گرفتن و نگرفتن، نشستن و ننشستن:
از آن نامداران خسرو پرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست.
فردوسی.
به یزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای.
اسدی.
از پای ننشست این بخت خفته تا دست من برنتافت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 187).
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او.
عطار (اسرارنامه).
گریزنده ای چون نشیند ز پای
گزاینده سگ باز گردد بجای.
صبا.
- بپای، قائم. ایستاده. راست. برپای. استوار. باقی:
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّنای.
فردوسی.
همی بگذرد چرخ ویزدان بپای
به نیکی مرا و ترا رهنمای.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای.
فردوسی.
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای.
فردوسی.
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای.
فردوسی.
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای.
فردوسی.
خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای.
فردوسی.
چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای.
فردوسی.
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.
فردوسی.
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای.
فردوسی.
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای.
فردوسی.
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای.
فردوسی.
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.
فرخی.
امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
فرخی.
پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.
منوچهری.
بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای.
اسدی.
- بپای آمدن، تباه شدن. ویران گشتن. سرنگون شدن.بزمین افتادن:
بدو گفت موبد که از یک سخن
بپای آمداین شارسان کهن
هم از یک سخن ده خود آباد گشت...
فردوسی.
سپاهی بر او برببارید تیر
بپای آمد آن کوه نخجیرگیر.
فردوسی.
سرانشان بزخم من آمد بپای
بدان کار هیشوی بد رهنمای.
فردوسی.
- بپای آوردن، تمام کردن. بانجام رسانیدن. ختم کردن. طی ّ. ویران کردن. تباه کردن. سرنگون کردن. بزمین انداختن. نیست کردن. نابود کردن. سپری کردن. زیر پای سپردن. پیمودن جائی را. طی کردن. جستن، احتیاط کردن:
بگردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران...
همی زور گردی بجای آورید
جهان را ز مردی بپای آورید.
فردوسی.
همی بسترد مرگ دیوانها
بپای آورد کاخ و ایوانها.
فردوسی.
بپای آردش زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من.
فردوسی.
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی بپای آورد کینه را.
فردوسی.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
فردوسی.
ز بهر بر وبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش
همه شهر ایران بپای آوریم
بکوشیم و این کین بجای آوریم.
فردوسی.
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
بخسرو چنین گفت مریم که من
بپای آورم جنگ این انجمن.
فردوسی.
بفرمود [پرویز] کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ...
فردوسی.
- بپای اندرآمدن، پست شدن:
چو مهتر شدند آنکه بودند که
بپای اندرآمد سر مرد مه.
فردوسی.
- بپای اندرآوردن، واژگون کردن. پست کردن (چنانکه کوه را) بر زمین افکندن:
اگر کوه پیش من آید براه
بپای اندرآرم به پیل و سپاه.
فردوسی.
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندرآورده بخت مرا
ز من مانده نام بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار.
فردوسی.
چو کیخسرو آمد به ایوان اوی
بپای اندرآورد کیوان اوی.
فردوسی.
- بپای ایستادن، برپای ماندن. ایستادن: و سوی برادر بازگشت و بایستاد بپای و آفرین کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
- بپای بودن، ایستاده بودن. برپای بودن. قائم بودن.برقرار بودن. استوار بودن. مستقر بودن. انتظار دادن. منتظر ماندن. انتظار بردن. معطل ماندن:
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای.
فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2254).
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای.
فردوسی.
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای.
فردوسی.
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای.
فردوسی.
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای.
فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.
فردوسی.
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1908).
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای.
فردوسی.
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای.
فردوسی.
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [شاهنامه] بجای.
فردوسی.
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای.
فردوسی.
از ایشان [نیساریان] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای.
فردوسی.
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست. (تاریخ بیهقی). چون توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه ٔ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه). دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. (نوروزنامه).
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست.
خاقانی.
- بپای خاستن، برپای ایستادن. برانگیخته شدن:
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست.
فرخی.
- بپای خود بگور رفتن و بپای خود بگور آمدن، اسباب هلاک و زیان خویش بدست خویش فراهم کردن. بپای خود بسلاخ خانه رفتن. بپای خویش سوی دام رفتن.تیشه بریشه ٔ خود زدن. تیشه برپای خود زدن:
تبه کردی از خیرگی رأی خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.
اسدی.
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد بگور.
سعدی.
- بپای خویش سوی دام شدن، به اختیار خود به مهلکه ای شدن:
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت.
رفیعالدین لنبانی.
- بپای داشتن، انعقاد. اقامه کردن. بپای کردن:
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندر بای.
فرخی.
- بپای سپردن، طی کردن. زیر پای سپردن. احتیاط کردن. جستن:
همه شهر ایران و توران بپای
سپردند و نامدنشانش بجای.
فردوسی.
- بپای شدن، قائم شدن. استوار شدن. پدید آمدن. بوجود آمدن. برخاستن. قیام: و لشکرگاهی کردند برابرخصم و آبی بزرگ و دست آویزی بزرگ بپای شد قوی. (تاریخ بیهقی). گفت بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی). این قوم ساخته سوی سرای او [اریارق] برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. (تاریخ بیهقی). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی... بپای شد. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ باﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده. (تاریخ بیهقی).
- بپای کردن، قائم کردن. نصب کردن. منصب دادن. انتصاب. برانگیختن: و آن پیر را بپای کرد و نگاه داشت و خود به مدائن باز شد. (بلعمی). پس اینجا خلیفتی بپای کرد [یعنی عبادبن زیاد در سیستان] و خود برفت و بکابل شد. (تاریخ سیستان). امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست. (تاریخ بیهقی)....فرصتی یابد و شرّی بپای کند. (تاریخ بیهقی).
- || بجای آوردن. ادا کردن:
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
- بپای کسی بافته نبودن کاری، از توان و تاب او بیرون بودن.
- بپای ماندن،باقی ماندن:
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای.
فردوسی.
- برپای، قائم. ایستاده. منصوب. منتصب:
دوم دانش از آسمان بلند
که برپای چونست بی دار و بند.
ابوشکور.
ز اسب اندرآمد سبک شهریار
همی آفرین خواند بر کردگار...
نیایش همی کردبر پای، شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه.
فردوسی.
چو بهرام آذر مهان پیشرو
چو سیماه برزین و گردان نو
نشستند هر یک ابر جای خویش
گروهی ببودند بر پای خویش.
فردوسی.
- برپای ایستادن، قیام. بپای ایستادن.
- برپای بودن، ایستاده بودن، برجای بودن، مجازاً باقی بودن:
کز اویست برپای گردان سپهر
همه پادشاهیش داد است و مهر.
فردوسی.
پسرش مهتر مظفر بخرد برپای میبود هم بروزگار سلطان محمود و هم در این روزگار. (تاریخ بیهقی).
نبینی ز آن همه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده است برجای.
نظامی عروضی.
و این عالم که بپای بود به اعتدال برپای بود و به وی آبادان باشد. (نوروزنامه).
- برپای جستن، بشتاب برخاستن از جای جستن:
چو بشنید برپای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر.
فردوسی.
- برپای خاستن، بپای خاستن. برپای ایستادن. قیام. ایستادن:
نشست او و شهران ابرپای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست.
فردوسی.
چواو را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست.
فردوسی.
شنید این سخن زال و برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست.
فردوسی.
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست.
فردوسی.
- برپای داشتن، اِقامه. قائم کردن. باقی داشتن. نگاهداری کردن:
وگر هیچ تاب اندرآرد به چهر
به یزدان که برپای دارد سپهر...
فردوسی.
اورا [مسعود را] به کودکی ولیعهد کرد که میدانست...که جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). برپای دارد دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی).
- برپای شدن، ایستادن:
چو شد دیر برپای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش.
فردوسی.
- برپای کردن، اقامه. ایستانیدن. بپای کردن. بپای داشتن. نصب کردن. انتصاب. منصوب ساختن چنانکه کسی را بکاری. برافراشتن. افراشتن چنانکه علم و مناره ای را. برانگیختن چنانکه فتنه ای و غوغائی و هنگامه ای را. انعقاد و احتفال و راست کردن و ترتیب دادن چنانکه عزائی و جشنی را:
پس پرده ٔ شاه شان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.
فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد [اسکندر]
یکی پیشرو جست و برپای کرد.
فردوسی.
سپهری بدین گونه برپای کرد
شب و روز راگیتی آرای کرد.
فردوسی.
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را به قلب اندرون جای کرد.
فردوسی.
چو می خورده شده خواب را جای کرد
ببالین وی شمع برپای کرد.
فردوسی.
همان چلهزار از دلیران مرد
پس پشت لشکر ابرپای کرد.
فردوسی.
جهان را جان خداوند زمانست
بجان برپای کرده ست ایزد ابدان.
ناصرخسرو.
آن خداوند چو برپای کند دست افزار.
سوزنی.
- || بر دار کردن. بدار زدن. آویختن: و یحیی بن زکرّیا را علیهماالسلام چون بکشتندش به دَرِ این مسجد برپای کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
- برپای کسی بودن، ازدَرِ، لایق، در خورِ. سزاوارِ او بودن:
براهی رو که برپای تو باشد
بجائی شو که مأوای تو باشد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- برپای ماندن، ایستادن:
آن دیو که پیش من همی رفت
برپای بماند و من نشستم.
ناصرخسرو.
- پائی در پیش و پائی در پس داشتن، مردد و دودل بودن:
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای باز پسم.
انوری.
- پای از جای رفتن، لغزیدن و مجازاً مفلس گشتن:
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
- پای از خط بیرون نهادن، نافرمانی کردن:
سردهد بر باد و ز پای اندرآید زین سپس
هر که پای از خط خود بیرون و دردسر دهد.
معزی.
- پای از سر ندانستن و پای از سر نشناختن، کفش از دستار ندانستن. سخت حیران بودن:
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار.
سنائی.
- پای از شادی بزمین نرسیدن، خوشحالی مفرط است. (فرهنگ رشیدی).
- پای از هم باز نهادن، فَج ّ. (تاج المصادر بیهقی).
- پای با کسی زدن، مراکله. تراکل. (زوزنی). به یکدیگر لگد زدن.
- پای بر پی کسی نهادن، متابعت کردن. (فرهنگ رشیدی).
- پای برجا، ثابت. استوار. قائم.
- پای برجا کردن، تثبیت. استوار کردن.
- پای برجای بودن، ثابت بودن. استوار بودن:
بدوگفت هرمز که این رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.
فردوسی.
- پای برجای نگه داشتن، از حدّ خود نگذشتن:
مشو غرّه ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش.
فردوسی.
- پای بر دنبال مار نهادن، مخاطره کردن:
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گز مار.
نزاری قهستانی.
- پای بر سر کسی نهادن، بر او فائق آمدن با تحقیر کردن:
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ و گنده و ژنده.
عنصری.
- پای بر سنگ آمدن، مخاطره ای پیش آمدن. (فرهنگ رشیدی).
- پای بز افکندن، رشیدی گوید:بی طاقت و بی آرام شدن مانند نعل در آتش نهادن و اصل این مثل آن است که قصابان افسونی خوانده بر پای بزی دمند و آن پای بز هر جا که بیندازند گوسفندان و بزان آنجا روند و قصابان گرفته بکشند. (فرهنگ رشیدی):
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکنده ست گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
بپای خود دوم چون سگ بر این در.
نظامی.
و در نسخه ٔ سروری پای برآگندن به معنی سحر کردن برای حب کسی آورده و شعرنظامی را بدین صورت خوانده. ع، «فلک پای بز آگندست گوئی ». واﷲ اعلم. (فرهنگ رشیدی).
- پای بستن کسی را یا چیزی را؛ مقید کردن او را:
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
- پای به اسب اندرآوردن، سوار شدن. برنشستن:
بیامد به رخش اندرآورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای.
فردوسی.
زره خواست پوشید زیر قبای
ز درگه به اسب اندرآورد پای.
فردوسی.
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندرآرید پای.
فردوسی.
ز دیوان به اسب اندرآورد پای
بفرمودشان بازگشتن بجای.
فردوسی.
یکی بنده ام من رسیده بجای
بمردی به اسب اندرآورده پای.
فردوسی.
بیامد به اسب اندرآورد پای
بکردار باد اندرآمد ز جای.
فردوسی.
برآمد خروشیدن کرّ نای
تهمتن به رخش اندرآورد پای.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 351).
سپهبد به اسب اندرآورد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای.
فردوسی.
هم آنگه به اسب اندرآورد پای
به آواز مهران برآمد ز جای.
فردوسی.
- پای بیرون نهادن از، تجاوز کردن از:
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ.
حصیری.
- پای پس آمدن و پای پس شدن، کنایه از گریختن و هزیمت و کم آمدن از حریف خود باشد. (تتمه ٔ برهان قاطع).
- پای پیچیدن از، رفتن و گریختن. (رشیدی). نافرمانی کردن:
مپیچ ای پسر گردن از عدل و رای
که مردم ز دستت بپیچند پای.
سعدی.
- پای پیش نهادن، پیش آمدن، مقدم شدن:
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای.
فردوسی.
- پای پیش و پای پس نهادن، دودل بودن. تردید داشتن. مردد بودن:
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.
مولوی.
- پای خاکی کردن، سفر کردن و راه رفتن. (فرهنگ رشیدی):
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی.
نظامی.
رجوع به همین عنوان شود.
- پای داشتن با کسی یا چیزی، تاب و توان مقاومت او داشتن. با او مقاومت کردن. پایداری کردن با او. باقی ماندن. جاودان بودن:
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای.
فردوسی.
دوتن را بفرمود زور آزمای
بکشتی که دارند با دیو پای.
فردوسی.
بدژ در یکی بدکنش جای داشت
که دررزم با اژدها پای داشت.
فردوسی.
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای.
فردوسی.
نه من پای دارم نه مانندمن
نه گردی ز گردان این انجمن.
فردوسی.
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ باهیبت سیمرغ کجا دارد پای.
فرخی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای.
فرخی.
ناصبی ای حجت ارچه با جَدَلَست
پای ندارد بپیش تو جَدَلی.
ناصرخسرو.
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر تیزه بهی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490 ت).
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو.
کرم پای دارد نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت.
سعدی.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.
(؟)
- پای درآوردن به، پای نهادن بر:
ز دنبر بیامد سرافراز مای
بتخت بزرگی درآورد پای.
فردوسی.
- پای در میان نهادن، میانجی شدن. توسط کردن. واسطه گشتن:
لطفت ارپای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش.
انوری.
- پای زدن، زدن با پای:
مردی نبود فتاده را پای زدن.
پوریای ولی.
- پای سخن، یعنی قوت سخن:
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔاو برشکست.
نظامی.
اما حق آن است که پای در این بیت بمعنی حقیقی است نه مجاز استعاره غایتش سخن را شخص قرار داده. (فرهنگ رشیدی).
- پای فرو کشیدن، توقف کردن. (رشیدی).
- پای فشردن، ثبات کردن. پایداری کردن. ایستادگی کردن: احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز به باد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی).
- پای کسی یا چیزی در میان بودن، دخالت داشتن او در آن امر:
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان.
مولوی.
- پای کشان رفتن، چون فالج زده ای پای کشیدن.
- پای کشیدن، فریفتن: محمودیان چون بر این حال واقف شدند و رخنه یافتند به اینکه این دو تن را پای کشند با یکدیگر در حیلت ایستادند. (تاریخ بیهقی).
- پای کشیدن از جائی، دیگربدانجای نرفتن:
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد.
- پای کم آوردن، عاجز شدن. مغلوب گشتن:
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای.
سوزنی.
- پای نبودن کسی را در امری، همداستان نبودن با آن:
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور بمن...
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست.
فردوسی.
- پای نهادن در، داخل شدن در. درآمدن در:
لیکن چگونه پای نهد در صف مراد
تا دامنش گرفته بود دست اضطرار.
عبدالواسع جبلی.
- در پای افکندن، خوارکردن:
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند.
- زیر پای آوردن جهان، مسخر کردن آن:
چو این چارگوهر بجای آورد
بمردی جهان زیر پای آورد.
فردوسی.
- سیّم پای، پای سیّم، شرم مرد:
تا... لب و بلوچ زبانست و رومه ریش
جز راه... او به سیّم پای نسپرم.
سوزنی.
و برای کلمات مرکبه ٔ با «پای » مانند: آتش پای. سبک پای. بادپای. شترپای. بیدپای. دیوپای. دیرپای. بی پای. (فردوسی). تیزپای. گردپای. (فردوسی). سرخ پای. گربه پای. نرم پای. (فردوسی). پایدام. بریده پای. درازپای. کوتاه پای. هزارپای. چارپای. چهارپای. پایمرد. فرخنده پای (فردوسی). فرخ پای و نظائر آن رجوع به ردیف و رده ٔ آن کلمات و رجوع به پا شود.

معادل ابجد

خوارکردن

1081

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری