معنی خواست
لغت نامه دهخدا
خواست. [خوا / خا] (ص) راه کوفته شده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (اِ) جزیره که میان دریا باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (مص مرخم، اِمص) اراده. مشیت. (ناظم الاطباء). اراده ای که دگرگون نشود:
تو پیمان همی داری ورای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست.
فردوسی.
ابا خواست یزدانْش چاره نماند
که در زیر او زور باره نماند.
فردوسی.
بر این نیز اگر خواست یزدان بود
دلم روشن و سخت خندان بود.
فردوسی.
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر خواست یزدان پاک.
فردوسی.
گوئید که بدها همه بر خواست خدایست
جز کفر نگویید چو اعدای خدایید.
ناصرخسرو.
وگر بخواست وی آید همی گناه از ما
نه ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم.
ناصرخسرو.
مگر طاعت ایزد بی نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست.
ناصرخسرو.
و گفت او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را ببینیم یعنی بنده را خواست نبود. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر بگویند آنچه میخواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر.
مولوی.
- به خواست، باراده. بمشیت.
- به خواست خدا، به اراده ٔ خدا. به مشیت خدا. ان شأاﷲ.
- بی خواست، بی مشیت. بی اراده: و بی خواست او باد... رها میشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و دور فلکی بی خواست او نیست. (کلیات سعدی مجلس 4 ص 11).در اوقاتی که از کسان از این نوع ظهوری کرد که ای دوستان ما در میان نیستیم بر ما بیخواست می گذرانند. (انیس الطالبین).
- خواست خدا، مشیت الهی. اراده ٔ خدا: خواست خدا بود که فلان کار نشد.
|| خواهش. میل. استدعا. سؤال.عرضه داشت. آرزو. (ناظم الاطباء). ترجی. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف). طلب: زنان مدینه سوده را گفتند از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم دستوری خواست کن تا بمکه بازشوی نزدیک پدرت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). گفت سرهنگی از این ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرودآید از بام بی خواست من. (تاریخ سیستان).
صوفی آنست کز تمنی و خواست
گشت بیزار یک ره و برخاست.
سنائی.
همه کس بیک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم بهم راست نیست.
اسدی.
و گفت چون بمقام قرب رسیدم گفتند بخواه گفتم مرا خواست نیست. (تذکرهالاولیاء عطار).
در هرآن کاری که میلت نیست و خواست
اندر آن جبری شوی کاین از خداست.
مولوی.
- خواست دل، هوای دل. خواهش دل.
|| دریوزه گری وطلب چیزی از کسی و التماس. (ناظم الاطباء):
توانگر ترشروی باری چراست
مگر می نترسد ز تلخی ّ خواست.
سعدی (بوستان).
دگر قامت عجزم ازبهر خواست
نباید برِ کس که تا کرد و راست.
سعدی (بوستان).
نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی به از مذلت ِ خواست.
سعدی (گلستان).
چون منم قانع و توئی باخواست
بی نیازی مرا و فقر تراست.
مکتبی.
|| طلب بصورت مؤاخذه. سؤال بطریق مؤاخذه و استنطاق.
- بازخواست، سؤال و پرسش به وجه استنطاق.
|| کام. مراد. (ناظم الاطباء). مقصود. مقصد. مطلوب. مطلب. (یادداشت بخط مؤلف). غرض. (زمخشری). || عشق. مهر. علاقه. علقه. (مهذب الاسماء). || همت. (یادداشت بخط مؤلف). || زر. مال. خواسته. || سامان. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(خا) (مص مر.) خواستن.
فرهنگ عمید
خواهش،
اراده، میل،
[قدیمی] گدایی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل
فارسی به انگلیسی
Aim, Desire, Fancy, Liking, Preference, Propensity, Readiness, Requirement, Resolution, Stomach, Volition, Will, Wish
فارسی به عربی
اراده، امنیه، حاجه، س، إراده، استدعى، استقضى، استمال، استنجع
فرهنگ فارسی هوشیار
اراده، خواهش
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Bedarf (m), Benötige, Benötigen, Brauchen, Möchte, Testament (n), Werde, Werden, Wille (f), Willen, Wunsch (m), Wünschen
معادل ابجد
1067