معنی خواننده گروه کُر

حل جدول

خواننده گروه کُر

همسُرا


خواننده گروه کر

همسرای

همسرا


آب کُر

آب شرعی، آب کُر مقدار مشخصی از آب مطلق است که در صورت برخورد با نجاست، نجس نمی شود و چیزهای نجس را می توان با آن پاک کرد


خواننده

رهگو


گروه گروه

رمارم

لغت نامه دهخدا

گروه گروه

گروه گروه. [گ ُ گ ُ] (ق مرکب) گروهاگروه. گروه پس گروه. دسته دسته. فوج فوج:
دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه.
فرخی.
زر فروریخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمین گروه گروه.
نظامی.
رجوع به گروه و گروها گروه شود.


خواننده

خواننده. [خوا / خا ن َن ْ دَ / دِ] (نف) قاری. آنکه خواند. آنکه تواند خواندن کتابت را. (یادداشت بخط مؤلف). مقری. ج، خوانندگان:
بهر سو همی رفت خواننده ای
که بهرام را پروراننده ای.
فردوسی.
کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نو بریم.
فردوسی.
چو بگشاد مهرش، بخواننده داد
سخنها بدو کرد خواننده یاد.
فردوسی.
بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند.
فردوسی.
آنچه دقیقی گفته بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا برسند و بر این واقف شوند... (تاریخ بیهقی). غرض من از این نبشتن اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده بحاصل آید. (تاریخ بیهقی). واجب دیدم به آوردن آن... تا خوانندگان را نشاط افزاید. (تاریخ بیهقی).
مبارک باد بر نویسنده و خواننده. (نوروزنامه خیام). و خواننده ٔ این کتاب باید که وضع و غرض که در جمع و تألیف آن بوده است بشناسد. (کلیله و دمنه).
تا آفتاب و نجم بوند ازبرای من
خواننده ٔ حدیث ونیوشنده ٔ کلام.
سوزنی.
نگارد یکی نامه ٔ دلنواز
که خوانندگان را بود کارساز.
خاقانی.
|| مقروء. خوانا. (یادداشت بخط مؤلف): و خط خواننده باید که داناآن گفته اند احسن الخط ما یقراء. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام). || مغنی. نوائی. خنیاگر. آوازه خوان. مطرب. قوال. (یادداشت بخط مؤلف):
مرا لفظ شیرین خواننده داد
ترا سمع دراک داننده داد.
سعدی (گلستان).
|| داعی. (یادداشت بخط مؤلف). || دانش آموز. (یادداشت مؤلف). طالب علم. شاگرد. (ناظم الاطباء):
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج بردار خوانندگان.
فردوسی.


گروه

گروه. [گ ُ] (اِ) پهلوی، گره (دسته، گروه). ارمنی، گره (ملت، جمعیت). بلوچی، گرف. ایرانی باستان، ظاهراً گروثوه. کردی، کوروه (اجتماع اشخاص). (حاشیه ٔ برهان چ معین).جماعت مردم را گویند و به عربی قوم خوانند. (غیاث) (برهان). جماعه از مردم و غیره از سایر حیوانات. (آنندراج). جماعت مردم و غیر آن. (انجمن آرا). طائفه. جمعیت. دسته. امت. ثله. رهط. زمره. حزب. فرقه. فریق. فئه. عصبه. فوج. قبیله: و مغرب وی گروهی از خرخیزیانند. (حدود العالم). و کوفیانند و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم).
ای خواجه چرا جداشده ستی ز گروه
چونانکه ز جمع تره ها خود خروه.
ابوعلی صاحبی.
یکی غار بود اندر آن برزکوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه.
فردوسی.
همانگاه سیمرغ برشد به کوه
بمانده برو چشم سام و گروه.
فردوسی.
مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار.
فرخی.
دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه
تو در جهان چو دل من دلی دگر بنمای.
فرخی.
به هر تلی پر از کشته گروهی
به هر غفجی پر از فرخسته پنجاه.
عنصری.
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرام است و نز عداد اناس.
منوچهری.
در باغها نشاند، گروه از پس گروه
در راغها کشید، قطار از پس قطار.
منوچهری.
اما چنانکه بروی کار دیدم گروهی مردم که گرد وی درآمده اند... (تاریخ بیهقی). و از آن گروهی بی سر وپا که با تست بیمی نیست. (تاریخ بیهقی).
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه.
اسدی.
ز بس کشته کآمد ز هر دو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه.
اسدی.
با گروهی که بخندند و بخندانند
چون کنم چون نه بخندم نه بخندانم.
ناصرخسرو.
منگر سوی گروهی که چون مستان ازخلق
پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند.
ناصرخسرو.
چون خدای تعالی آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان و فرشتگان را بیافرید همه از نور و یک گروه فرشته از آتش بیافرید. (قصص الانبیاء ص 17). و مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه).
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آید از هفت کشور گروه.
نظامی.
صف زنده پیلان بیکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.
نظامی.
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
مولوی.
دست گدا بسیب زنخدان این گروه
مشکل رسد که میوه ٔ اول رسیده اند.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
سعدی.
خانه ای بس بود گروهی را
چون کشی بر سپهر کوهی را.
اوحدی.
- گروه شدن، گرد آمدن.اجتماع کردن. جمع شدن:
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.
فردوسی.

فرهنگ عمید

خواننده

کسی که نوشته‌ای را می‌خواند،
آواز‌خوان،
[قدیمی] باسواد،

فارسی به ایتالیایی

خواننده

lettore

cantante

مترادف و متضاد زبان فارسی

خواننده

آوازخوان، ترانه‌خوان، حدی‌خوان، سرودخوان، نغمه‌خوان، سرودگو، قوال، مغنی، نغمه‌سرا، قاری، کتاب‌خوان

فارسی به عربی

خواننده

قاری، مطرب، مغنی

واژه پیشنهادی

گروه گروه

خیل خیل

معادل ابجد

خواننده گروه کُر

1167

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری