معنی خوب
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
نیکو، پسندیده، زیبا، جمع خوبان. [خوانش: [په.] (ص.)]
فرهنگ عمید
هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود،
[مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود،
[مقابلِ بد] نیکو، پسندیده،
دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند،
مرغوب،
(اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
نیک، خوش،
(متضاد) بد، خیر، صلاح،
(متضاد) شر، نغز، پسندیده، مطلوب،
(متضاد) ناپسند، نامطلوب، زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل،
(متضاد) زشت، عالی، زیبنده، زیاد، خیلی، عجب، شگفت، شریف، پاک، قابلاعتماد، شایسته، خوشایند، شفایافته، بهبودیافته، درمانشده،
فارسی به انگلیسی
All Right, Agreeable, Eu-, Choice, Decent, Good, Famously, Nice, Great, Highly, Right, Kosher, Well, Now, OK, Promisingly, Pukka, Quality, Stunner, Stunning, Undeniable, White
فارسی به ترکی
peki
فارسی به عربی
جمیل، جید، حسنا، غرامه، لطیف، محظوظ، موافقه
فرهنگ فارسی هوشیار
خوش، نیک، نیکو
فرهنگ فارسی آزاد
خَوْب، (خابَ، یَخُوبَ) فقیر و محتاج شدن،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Artig, Brav, Gut, Brunnen, Gut, Fein, Fein, Geldstrafe (f), Genau, In ordnnung, In ordnung, Nett, Nett, Niedlich, Okay, Prima, Schön, Strafe (f), Strafgebühr (f), Super-, Über-, Zustimmung (f), Glücklich
معادل ابجد
608