معنی خوب شدن
لغت نامه دهخدا
خوب شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) شفا یافتن. علاج شدن. تندرست گشتن پس از بیماری. علاج پذیرفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوب شدن زخم، التیام یافتن آن.
|| نکو شدن. نیکو گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
شد خوب بنیکو سخنت دختر ناخوب
دختر بسخن خوب شود جامه به آهار.
ناصرخسرو.
حل جدول
جودت
فارسی به انگلیسی
Mend
فارسی به عربی
اشف
معادل ابجد
962