معنی خودبین
لغت نامه دهخدا
خودبین. [خوَدْ / خُدْ] (نف مرکب) بیننده ٔ خود. باعُجب. خودپرست. خودخواه. (یادداشت مؤلف). مغرور. متکبر. (ناظم الاطباء):
مشو خودبین که آن باشد هلاکت
وز آن تیره بماند جان پاکت.
ناصرخسرو.
نمی بینی که ابلیس است خودبین
پدید آمد سزایش طرد و نفرین.
ناصرخسرو.
هیچ خودبین خدای بین نبُوَد
مرد خوددیده مرد دین نبُوَد.
سنایی.
خاقانی را نَشایی ایراک
خودبینی و خویشتن پرستی.
خاقانی.
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه.
نظامی.
مبین در خود که خودبین را بصر نیست
خدابین شو که خود دیدن هنر نیست.
نظامی.
یکی آنکه در نفس خودبین مباش
دگر آنکه در جمع بدبین مباش.
سعدی.
یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آئینه ٔ ادراک انداز.
حافظ.
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود.
حافظ.
گله از زاهد خودبین نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پیَش افتد شامی.
حافظ.
نفس من قوی طاغی شده بود و خودبین شده بود. (انیس الطالبین).
بچشم خودبین
بچشم خودبین. [ب ِ چ َ / چ ِ م ِ خوَد / خُدْ] (نف مرکب) شاهد عینی. || که بیراهی پردگی خود را بچشم بیند. که شاهد عینی انحراف اخلاقی بسته ٔ خود باشد. قرطبان. دیوث. قلتبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به قرطبان شود.
فارسی به انگلیسی
Inconsiderate, Self-Absorbed
فارسی به ترکی
egoist
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) مغرور متکبر.
فارسی به آلمانی
Anmaßend, Arrogant, Hochmütig
فرهنگ معین
(~.) (ص فا.) مغرور، متکبر.
فرهنگ عمید
کسی که فقط خود را میبیند و به دیگران توجه ندارد، مغرور، متکبر،
حل جدول
غد
اشم
برتن
خودپسند و خودبین
از خود راضی، خودخواه، متکبر
خودخواه، متکبر
متکبر و خودبین
برتن
خودخواه و خودبین
غد
مترادف و متضاد زبان فارسی
خودپسند، خودنگر، خویشتنبین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور،
(متضاد) متواضع
فارسی به عربی
متغطرس، متکبر
معادل ابجد
672