معنی خوش سخن
لغت نامه دهخدا
خوش سخن. [خوَش ْ / خُش ْ س ُ خ َ] (ص مرکب) خوش زبان. شیرین زبان. خوش گفتار. خوش تقریر. حَدِث. حِدّیث. (یادداشت مؤلف): و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که نو بُد به سال و به دانش کهن.
فردوسی.
خوشخویی خوش سخنی خوش نسبی خوش حسبی.
منوچهری.
سخت خوش سخن مردی بود. (تاریخ بیهقی). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه نسخه ٔخطی نفیسی).
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت کشتن امان ز جان یابی.
سنائی.
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار.
خاقانی.
ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام.
سعدی.
اگر پارسا باشدو خوش سخن
نگه در نکویی و زشتی مکن.
سعدی.
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.
سعدی.
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوا و پای بند هوسی.
سعدی (رباعیات).
بغایت خوش سخن عجب تقریر. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 112).
فرهنگ عمید
خوشزبان
[قدیمی] ویژگی کسی که خوب سخن میگوید و سخنش نیکو و پسندیده است، خوشکلام،
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
شیرین زبان، خوش گفتار
واژه پیشنهادی
زبان آور
معادل ابجد
1616