معنی خوش نمک
لغت نامه دهخدا
خوش نمک. [خوَش ْ / خُش ْ ن َ م َ] (ص مرکب) ملیح. نمکین. کنایه از محبوب ومعشوق. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوش نمک خوان کیستی.
خاقانی.
|| طعامی که نمک آن از قاعده بیرون نباشد. (ناظم الاطباء). آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست. متمایل بشوری. (یادداشت مؤلف):
این بی نمکی فلک همی کرد
وان خوش نمک این جگر همی خورد.
نظامی.
همه ساق زنگی خورم در شراب
کز آن خوش نمکتر نیابم کباب.
نظامی.
نگردید از جهان بی نمک شوری مرا حاصل
مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را.
صائب (از آنندراج).
|| مردم نمکین. (آنندراج):
اسیران رومی بپروردمی
همه زنگی خوش نمک خوردمی.
نظامی.
آتش مرغ سحر از باب زن
برجگر خوش نمکان آب زن.
نظامی.
حل جدول
دارای مزه شور خوشایند
معادل ابجد
1016