معنی خویشان
لغت نامه دهخدا
خویشان. [خوی / خی] (اِ) ج ِ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. (ناظم الاطباء). عشیرت. آل. (یادداشت مؤلف):
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.
فردوسی.
بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.
فردوسی.
نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. (تاریخ بیهقی).
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان،
(متضاد) بیگانگان
فارسی به انگلیسی
Kin, Kindred, People
فرهنگ فارسی هوشیار
اقوام، منسوبان، اقرباء
معادل ابجد
967