معنی خویشان و بستگان

حل جدول

خویشان و بستگان

حشم

اقارب


خویشان

ارحام

نزدیکان، اقارب


اقوام و بستگان

خویشاوندان

واژه پیشنهادی

خویشان و بستگان

اقربین

ادانی

فامیل، نزدیکان، خویشاوندان

لغت نامه دهخدا

بستگان

بستگان. [ب َ ت َ] (اِ) ج ِ بسته:
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست.
فردوسی.
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.
فردوسی.
چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
|| زندانیان. محجوران:
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره ٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (غزلیات).
|| متعلقان و منسوبان نزدیک شخص: عدد بستگان من به ده میرسد. (فرهنگ نظام). وابستگان. خویشان.


خویشان

خویشان. [خوی / خی] (اِ) ج ِ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. (ناظم الاطباء). عشیرت. آل. (یادداشت مؤلف):
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.
فردوسی.
بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.
فردوسی.
نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. (تاریخ بیهقی).


زبان بستگان

زبان بستگان. [زَ ب َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) ج ِ زبان بسته. خاموشان:
ای نفست نطق زبان بستگان
مرهم سودای جگرخستگان.
نظامی.
کای جگرآلود زبان بستگان
آب جگر خورده ٔ دلخستگان.
نظامی.
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان.
سعدی.
رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بستگان

اقربا، اقوام، خویشان، فامیل، کسان، نزدیکان، وابستگان، وابسته‌ها،
(متضاد) اغیار، بیگانگان


خویشان

ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان،
(متضاد) بیگانگان

فرهنگ فارسی هوشیار

خویشان

اقوام، منسوبان، اقرباء

فارسی به عربی

معادل ابجد

خویشان و بستگان

1506

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری