معنی خیر

لغت نامه دهخدا

خیر

خیر. [] (اِخ) شهرکی است [بدکان] آبادان و بانعمت. (حدود العالم).

خیر. [خ َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. رجوع به ابوالحسن النساج شود.

خیر. [خ َ] (ع اِ) نیکوئی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خوبی. مقابل شر:
ز دلها مردمان را خیر باشد.
فرخی.
یار تو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردی چون جفت حاتم ماویه.
منوچهری.
فعالش مایه ٔ خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیی.
منوچهری.
کلکش چو مرغکی است دویده بر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ تر.
عسجدی.
من [التونتاش] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. (تاریخ بیهقی). به امیر فرمانی رسیده بخیر و نیکویی. (تاریخ بیهقی). همو عزوجل فرموده که ما شما را در خیر و شرمی آزماییم. (تاریخ بیهقی).
عظیم خیر می کردم که هجو او گفتم
بدین ثواب جزیلم دهد خدای علیم.
(از تاریخ بیهقی).
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.
ناصرخسرو.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغیست صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
فعلت نه بقصد آمر خیر
قولت نه بلفظناهی شر.
ناصرخسرو.
الخیر معقود فی نواصی الخیل، نیکی در پهلوی پیشانی اسب بسته است. (نوروزنامه ٔ عمرخیام). حیوانی که در او نفع و ضر و خیر و شر باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنه). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. (کلیله ودمنه). من اخلاق شیر دانم که در حق من جز خیر و خوبی نداند. (کلیله و دمنه). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز. (کلیله و دمنه).
شده ام سیر زین جهان زیراک
نیست خیری در این جهان که منم.
خاقانی.
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد تو چه دانی خموش.
نظامی.
تو بر خیرو نیکی دهم دسترس
وگر نه چه خیر آید از من بکس.
سعدی.
تو بجای پدر چه کردی خیر
تا همان چشم داری از پسرت.
سعدی.
بر زیر دستان رحمت آوردی و اصلاح همگنان را بخیر توسط کردی. (گلستان).
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد.
سعدی (بوستان).
هر که مشهور شد به بی ادبی
دیگر از وی امید خیر مدار.
سعدی.
بخیری گر بگردانی نعیم است
به شرّی گر بجنبانی جحیم است.
پوریای ولی.
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ.
پنهان ز حاسدان بخورم می که منعمان
خیر نهان ز بهر رضای خدا کنند.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
همین بس است که گویی ز خیر و شر با او
مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان.
ضیاء.
- امثال:
بیکدست خیر است و یکدست شر.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
- خیر اعلی، بالاترین خیرها.
- خیر تام، نیکویی کامل. نیکی بتمام.
- ذکر بخیر، یاد بخیر:
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من.
حافظ.
- روز بخیر، سلام گونه ای است که در روز، بگاه رسیدن بهم یا جدا شدن از هم دو کس بهم می گویند.
- شب به خیر، خداحافظی گونه ای است که در شب به گاه جدا شدن از هم گویند و آماده شدن خواب را.
- صبح بخیر، تهنیتی است که در صبحگاهان آدمیان بهم می گویند.
- || صبح شما بخیر؛صبح بخیر. صبحک اﷲ خیراً.
- عاقبت بخیر، نیکوفرجام. نیک سرانجام.
- عاقبت بخیری، نیکوفرجامی. نیک سرانجامی.
- عصر بخیر، تهنیتی است که بوقت عصر دو کس بهم می گویند.
- نتیجه بخیر، عاقبت بخیر.
|| مال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: قوله تعالی «ان ترک خیراً»ای مالاً:
بزرگی رساند بمحتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد بغیر.
سعدی.
|| اسبان. || آنچه در آن همه رغبت نمایند چون عقل و عدل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خیور. || نعمت. (ناظم الاطباء). کرم. بزرگواری. فیض. احسان. بر. (یادداشت مؤلف):
خیر برناید از تهی زنبیل.
ناصرخسرو.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان.
سعدی (گلستان).
از پای برهنه چه سیر آید و از دست بسته چه خیر. (گلستان).
خیر تأخیر برنمی تابد.
اوحدی.
- امثال:
اگر خیر داشت نامش را می گذاشتند خیراﷲ.
باجی خیرم ده. کنایه ای تعبیری از «ولم کن ». «دست از سرم بردار».
خیر در خانه ٔ صاحبش را می شناسد.
خیر راه بدرخانه ٔ صاحب خود می برد.
|| برکت. مزد. اجرت نیک. (ناظم الاطباء). ثواب. اجر. رحمت. (یادداشت مؤلف): همگان گفتند انشأاﷲ تعالی خیر و نصرت باشد. (تاریخ بیهقی). ای پدر جزاک اﷲ خیراً آنچه حاجت است در این کرده آید. (تاریخ بیهقی).
هر کس که بدینار ودرم خیر نیندوخت
سرعاقبت اندر سر دینار و درم کرد.
سعدی.
مقام اصلی ما گوشه ٔ خراباتست
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد.
حافظ.
- امثال:
تو بخیر و ما بسلامت.
- خیرببینی، جمله ٔ دعائیه است و در مواقعی بکار برند که از کسی انجام کاری را خواهند و او را به عاقبت نیک آن امیدوار سازند. گویند: یک جوال خیر ببینی. یک لنگه خیر ببینی.
- خیرندیده، نفرین گونه ای که در حق کسی کنند.
|| کلمه ٔ نفی بمعنی نه. نی. (ناظم الاطباء). نه. لا برای تفأل چون نه گفتن را شوم دانند. (یادداشت مؤلف):
چو گویمش که بگیرم دل از تو گوید خیر
خداش خیر دهد زانکه خیر می گوید.
محسن تأثیر.
- نه خیر، نه. لا. نی.
|| در استفهام از خبر و طلب آگاهی از ماوقع گویند. خیر است: چون مرا بدید گفت خیر! گفتم باشد. (تاریخ بیهقی).
روبهی می دوید از پی جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است باز گوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
درین میان کسی هست که زبان پارسی داند اشارت بمن کردند گفتمش خیر است. (گلستان). مر ترا خوابی دیده گفت خیرباد. (گلستان). || وجود در اصطلاح فلاسفه ٔ الهی و صوفیان. || کمال الشی ٔ. (از کشاف اصطلاحات فنون). || (ص) خوب. نیک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بهینه. (ابوالفتوح رازی): باز اعمال خیر و ساختن توشه ٔ آخرت از علت گناه از آنگونه شفا می دهد. (کلیله و دمنه).صواب من آن است که بر مواظبت و ملازمت اعمال خیر... اقتصار نماییم. (کلیله و دمنه).
- امر خیر، عروسی. (یادداشت مؤلف).
- خیرالانام، بهترین مردمان.
- || کنایه از حضرت محمد صلوات اﷲ علیه.
- خیرالامور، بهترین کارها: خیرالامور اوسطها.
- خیرالزیاره، بهترین زیارتها: خیرالزیاره فقدان الزور.
- خیرالکلام، بهترین کلام:
سعدیا قصه ختم کن بدعا
ان خیرالکلام قل و دل.
سعدی.
- خیر گرداندن، بهتر گردانیدن:
یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی
خیرگردان تو که ما در طلب خواب و خوریم.
خاقانی.
- خیر ناس، بهترین مردمان:
خیرناس ان ینفع الناس ای پسر
گرنه سنگی چه حریفی یامدر.
مولوی.
- دعای خیر، دعای خوب. مقابل نفرین و دعای سوء:
ذکر جمیل و دعای خیر. (گلستان).
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
حافظ.
- دعای بخیر، دعای به نیک:
هر سحر گویدش دعای بخیر
ایزد ارجو که مستجاب کند.
خاقانی.
- ذکر خیر، یاد نیک:
زنده ٔ جاوید ماند هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت.
حافظ.
- کار خیر، کار خوب:
خدایا توبرکار خیرم بدار.
سعدی (گلستان).
هرگه که دل بعشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.
- || کنایه از عروسی. امر خیر. رجوع به امر خیر شود.

خیر. [] (اِخ) شهرکی است خرد [به حدود ماوراءالنهر] باباره و از گرگانج است. (حدود العالم).

خیر. (ع اِ) کرم. بزرگواری. نجابت. || اصل. شکل. هیئت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خیر. [خ ِ ی َ] (ع مص) تفضیل دادن کسی را بر دیگری. منه: خار الرجل علی غیره خیره، خیراً و خیره. خیره. || برگزیدن چیزی. منه: خار الشی ٔ خیراً و خیره. خیره. || نیکو و گزیده و صاحب خیر گردیدن. منه: خار الرجل خیراً. || خیر و نیکویی دادن خدا. منه: خار اﷲ لک فی هذا الامر. || غلبه کردن کسی را در نیکی و برگزیدن. منه: خاره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خیر. [خ َی ْ ی ِ] (ع ص) مرد نیکوکار و دیندار و بسیارخیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خاره. || مشکور در اصطلاح درایه.

خیر. [خ َ/ خی] (ع مص) تفضیل دادن کسی را بر کسی دیگر. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). منه: خار الرجل عنی، خیره خِیراً، خَیراً، خِیَر. خَیرَه. || برگزیدن چیزی را؛ منه: خار الشی ٔ. || نیکو شدن و صاحب خیر گردیدن. منه: خار الرجل خیراً. || نیکویی دادن خدا کسی را در کاری. منه: خار اﷲ لک فی هذا الامر. || غلبه در نیکویی کردن و برگزیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). نیک شدن و غلبه کردن کسی را به بهی و بهترین برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی).

خیر. (اِ) خیری. گل همیشه بهار که خیری نیزگویند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله برگش بکردار خیر.
فردوسی.
|| (ص) مردم بی حیا. مردم بی شرم. رند. دلیر. (ناظم الاطباء). خیره:
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
ماندم از بس کاوری در وعده ها تأخیر خیر.
قطران.
|| سرگشته. حیران. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || هرزه. عبث. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت مؤلف).
- از خیر، بخیره. بیهوده. بیهده. خیرخیر:
گر تو لشکرشکنی داری و لشکرگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر از خیر.
سوزنی.
- برخیر،بخیر. بیهوده. بیهده:
صدر مظالم بتو ندادی برخیر
گرتو نبودی بصدر ملک سزاوار.
فرخی.
پس چرا باشم غافل بنشینم برخیر
ساقیا باده فراز آر و همه شغل ببر.
فرخی.
بمرند این همه از گرسنه برخیر همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای وربی.
منوچهری.
هر سخن را بجایگاه نهد
نکندژاژخائی برخیر.
سوزنی.
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف برخیر.
سوزنی.
- خیرخیر، بیهده. عبث:
شماساس گفت ای خزروان شیر
نکردی چنین رزم را خیرخیر.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
فردوسی.
زلشکر بر شاه شد خیرخیر
کمان را به زه کرد و یک چوبه تیر.
فردوسی.
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمده خیرخیر.
فردوسی.
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیرخیر.
معزی.
|| بی تقریب. بی سبب. || (اِ) تیرگی. || غباری که در چشم بهم رسد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).

خیر. [] (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس آبادان و با کشت وبرز بسیار از پسا. (حدود العالم). نام ناحیه ٔ شمالی اصطهبانات است که میانه شمال و مغرب اصطهبانات در او افتاده است. (از فارسنامه ٔ ناصری). نام یکی از دهستانهای بخش اصطهبانات شهرستان فساست. بحدود و مشخصات زیر شمال: دریاچه ٔ بختگان، جنوب: دهستان حومه ٔ اصطهبانات، خاور: دهستان رستاق نی ریز، باختر: دهستان رونیز و جنگل. آب مشروب و زراعی آن از چشمه و قنات است.و از شانزده آبادی و مزرعه تشکیل یافته است جمعیت آن در حدود 3500 نفر و قراء مهم آن عبارت است از ماه فرخان، سهل آباد، استجرد، میان ده، محمدآباد. این دهستان را ماه فرخان نیز گویند. ایل شاهسون در این دهستان تخته قاپوشده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ معین

خیر

خیره، سرگشته، عبث، بیهوده،

(خَ یِّ) [ع.] (ص.) نیکوکار، سخت نیک.

(اِ.) نیکویی، پاداش، پاداش نیک، (ص.) صواب، بابرکت. [خوانش: (خَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

خیر

[مقابلِ شر] خوبی، نیکویی،
احسان، نیکی،
(اسم) صلاح،
(اسم) اجر اخروی، ثواب،
(اسم) سود، فایده،
(صفت) خوب، نیک،
(شبه جمله، قید) [مقابلِ بلی] نَه،
(اسم) [قدیمی] مال،

نیکوکار، کریم،

هرزه، بیهوده، عبث،
* خیرخیر: (قید) [قدیمی]
بیهوده، بی‌سبب: نخستین از اغریرت اندازه‌ گیر / که بر دست او کشته شد خیرخیر (فردوسی: ۲/۳۳۵)،
تیره‌وتار: از آوای گردان و باران تیر / همی چشم خورشید شد خیرخیر (فردوسی: ۳/۱۴۹)،
حیران، سرگردان،

خِیری: چنان ننگش آمد ز کار هجیر / که شد لاله برگش به کردار خیر (فردوسی۴: ۴۳۲)،

حل جدول

خیر

پاسخ منفی مودبانه

نیکوکار، پاسخ منفی مودبانه

فارسی به انگلیسی

خیر

Beneficent, Benevolent, Charitable, Righteous, Well-Being

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

خیر

جید، رفاهیه، لا

گویش مازندرانی

خیر

خیار

فرهنگ فارسی هوشیار

خیر

نیکوئی، خوبی کرم، بزرگواری، نجابت


خیر خیر

بیهوده بی سبب.

فرهنگ فارسی آزاد

خیّر

خَیِّر، نیکوکار، کریم، پر خیر،


خیر

خِیْر، کرم، شرف، سخاوت، بزرگواری، اصل، هیئت (جمع: اَخْیار)،

خَیْر، خوب، نیکو، بهتر، آنچه در آن صلاح و نفع باشد، مال زیاد، پُر خیر، نافع (جمع: خِیار، اَخیار، خُیُور)،

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

خیر

Artig, Brav, Gut, Kein, Keine, Nein, Nicht, Sozialhilfem sozial-, Wohlfahrt, Penis (m)

معادل ابجد

خیر

810

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری