معنی خیریت

لغت نامه دهخدا

خیریت

خیریت. [خ َی ْ ری ْ ی َ] (ع مص جعلی) خوبی. بهبود. سلامت. عافیت. (ناظم الاطباء). نیکویی: امیر خالی کرد با خواجه... و گفت حدیث بوسهل تمام شد و خیریت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید. (تاریخ بیهقی). ایزد عزوجل خیر و خیریت بدین حرکت مقرون کناد. (تاریخ بیهقی). || خلاص. رستگاری. امنیت. (ناظم الاطباء).


به افتاده

به افتاده. [ب ِه ْ اُ دَ /دِ] (اِمص مرکب) کنایه از بهبود باشد و بهبود بمعنی خیریت. (برهان). بهبود بیمار است یعنی خیریت و به بودن. (آنندراج) (انجمن آرا). تندرستی و صحت. || (ن مف مرکب) زورآور و توانا. (ناظم الاطباء).


خیریة

خیریه. [خ َ ری ْ ی َ] (ص نسبی) نیکو. خوب. صحیح. خیریت.
- اعمال خیریه، اعمال نیک.
- امور خیریه، کارهای نیک.
- مؤسسه ٔ خیریه، مؤسسه یا جمعیتی متشکل برای اعانت مساکین.


هازه

هازه. [زَ / زِ] (ص) کسی را گویند که از خیریت بر یکجای فروماند و واله شده باشد. || حقیر. (جهانگیری). رجوع به هاژ و هاژو و هاژه شود.


بهبودی

بهبودی. [ب ِ] (حامص مرکب) خوبی و خیریت. (ناظم الاطباء). خوبی. نیکی. (فرهنگ فارسی معین). || تندرستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زور و توانائی. || (اِ) کنایه از خنجر و دشنه. (ناظم الاطباء).


بهبود

بهبود. [ب ِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) خیریت و معنی ترکیبی آن به بودن است. (از آنندراج). بهتری. ترقی تدریجی. (فرهنگ فارسی معین):
ز به بودن فال کان سود تست
که به بود تو اصل بهبود تست.
نظامی.
هرکه هست اندر پی بهبود خویش.
عطار.
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد.
حافظ.
هر کرا روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت.
جامی.
پیوند درخت مطلقاً برای بهبود و کثرت خاصیت و منفعت می کنند. (فلاحت نامه).
از پی بهبود ملک ودولت بگزین
مردم دانا بجای مردم نادان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
|| عافیت و سلامت و تندرستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین): چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
برداشت از او امید بهبود
کآن رشته ٔ او پر از گره بود.
نظامی.
برگ و بار آن درخت می ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می یافت تا در او هیچ امید بهبود نماند. (مرزبان نامه).
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.


عفت

عفت. [ع ِف ْ ف َ] (ع اِمص) عفه. نهفتگی و پاکدامنی. (مهذب الاسماء). پرهیزگاری و پارسائی. و احتراز از محرمات خصوصاً از شهوات حرام. (از غیاث اللغات). یکی از فضایل اربعه نزد قدما (حکمت، شجاعت، عفت، عدالت). هیئتی که مر نیروی شهوت راست و واسطه ٔ بین فجور و خموراست و گفته اند که عفت ترک شهوت است نسبت به هر چیزی که تصور رود از امور و مشتهیات نفسانی در این جهان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از کیفیات نفسانیه است و از اقسام خلقیات می باشد، و آن خلقی است که افعال متوسط بین فجور و خمود از آن صادر می شود، و خمود وفجور و طرف لذت اند و از رذائل اند. و گویند عفت آن است که قوت شهوت مطیع نفس ناطقه باشد تا تصرف او به اقتضای رأی او بود و اثر خیریت در او ظاهر شود و از تعبد هوای نفس و استخدام لذات فارغ. (از فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص 38 و اخلاق ناصری ص 74). اعتدال در قوه ٔ شهویه. پاکی. طهارت. زهد. تقوی. حیا. شرمساری. عفاف. کف نفس. تعفف. و رجوع به عفه شود:
با چهره ماه و طینت زهره
با زهره شیر و عفت زهرا.
منوچهری.
نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفت و دیانت. (تاریخ بیهقی ص 94). هرچند در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت. (کلیله و دمنه).
- باعفت، پارسا و زاهد و پاکدامن و با شرم و حیا وپرهیزکار. (ناظم الاطباء).
- بی عفت، بی شرم و حیا.
- بی عفتی، بی شرمی. بی حیایی.


صلاة استخاره

صلاه استخاره. [ص َ ت ِ اِ ت ِ رَ/ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نمازی است به دو رکعت به نیت استخاره. در کشاف اصطلاحات الفنون از جابر آرد: پیغمبر (ص) ما را با آئین استخاره آشنا می کرد و می آموخت، همچنانکه قرائت سوره های قرآنیه را، و می فرمود هرگاه شما را امری مهم پیش آید، دو رکعت نماز به نیت نماز استخاره بجای آرید و پس از پایان یافتن نماز این دعا را بخوانید: اللهم انی استخیرک بعلمک و استقدرک بقدرتک و اسئلک من فضلک العظیم فانک تقدر و لا اقدر و تعلم و لا اعلم و انت علام الغیوب. اللهم ان کنت تعلم ان هذا الامر خیر لی فی دینی و معاشی و عاقبه امری (او قال فی عاجل امری و آجله) فاقدره لی و یسره لی ثم بارک لی فیه و ان کنت تعلم ان هذا الامر شر لی فی دینی و معاشی و عاقبه امری (او قال فی عاجل امری و آجله) فاصرفه عنی و اصرفنی عنه و اقدر لی الخیر حیث کان، ثم رضنی به. پس از اختتام این دعا عملی را که در نظر داری انجام دهی نام ببر. بخاری این حدیث را در صحیح خود آورده است و شیخ عبدالحق دهلوی شرحی برای این حدیث آورده که خلاصه ٔ آن این است که آن حضرت تعلیم می کرد صحابه را دعای استخاره و نماز آن را چنانچه تعلیم می کرد ایشان را سوره ای از قرآن که می فرمود آن حضرت چون قصد کند یکی از شما به کاری، یعنی کاری که نادر باشد وجود آن و اعتناء باشد به حصول آن مثل سفر و عمارت و تجارت و نکاح و خرید و فروش شیئی معتدبه نه مانند اکل و شرب معتاد و خرید و فروش اشیاء حقیره بعد از آنکه از قبیل مباح باشد و تردد بود در خیریت و شریت آن، پس دو رکعت نماز نفل به نیت استخاره بگزارد و در حدیث دیگر آمده که بخواند از قرآن آنچه میسر شود و در بعضی روایات تخصیص سوره های قل یا ایها الکافرون و قل هو اﷲ احد نیز آمده و مأثور از سلف نیز همین است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


مصلحت

مصلحت. [م َ ل َ ح َ](ع اِ) مصلحه. مقابل مفسده.(غیاث). خلاف مفسدت.(آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را.(تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی.(کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر.(کلیله و دمنه).
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید.
خاقانی.
کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست.(تاریخ جهانگشای جوینی).
آن کس که توانگرت نمی گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند.
(گلستان).
هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام.
(گلستان).
- امثال:
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی.
باباافضل کاشی.
امروز بدان مصلحت خویش که فردا
دانی و پشیمان شوی و سود ندارد.
؟(از امثال و حکم دهخدا).
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند.
؟(از امثال و حکم دهخدا).
- مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار:
چشمه ٔ این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست.
نظامی.
- مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن:
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد.
خاقانی.
|| اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت.(یادداشت مؤلف). || سزاوار و قابل.(ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد.(از یادداشت مؤلف):
با نفس هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم.
نظامی.
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه.
مولوی.
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
حافظ.
|| آنچه صلاح و نفع تشخیص شود:
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است.
منوچهری.
من آنچه مصلحت بود می گفتم.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 162).
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پند باز شوم.
نظامی.
ازبرای مصلحت مرد حکیم
دُم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم.
مولوی.
|| غرض.(یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده.(گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایده ٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست.(گلستان). || صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بُعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید.(سلجوقنامه چ خاور ص 11).
اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی.
سعدی(گلستان).
|| نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح.(یادداشت مؤلف). || خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت.(ناظم الاطباء): شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است.(انوار سهیلی).
- راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند.(تاریخ بیهقی).
|| مشورت.(ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت.(گلستان).
- به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی.(ناظم الاطباء).
- برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را.
|| نصیحت و پند.(ناظم الاطباء).
- مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن.(ناظم الاطباء).
|| شغل و عمل و خدمت.(ناظم الاطباء). || موقع لازم.(ناظم الاطباء). || در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیه ٔ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا.(ظفرنامه ٔ یزدی ص 404).


خیره

خیره. [رَ / رِ] (ص) بدخواه. بداندیش. نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده:
ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.
ناصرخسرو.
|| سرکش. لجوج. بی پروا. جنگجو. غضب آلود. مستبد و خودرأی. سخن نشنو. گستاخ. شوخ. بی شرم. بی آزرم. بیجا. هرزه. ناهموار. رند. دلیر. (ناظم الاطباء). شوخ چشم. شوخ دیده. ستیزه کار. چشم سفید. خودسر. ستیهنده:
چرا بر دلت چیره شد خیره دیو
ببرد از دلت شرم گیهان خدیو.
فردوسی.
فرستاده را گفت رو بازگرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد.
فردوسی.
همان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
اسدی (گرشاسبنامه).
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلند.
ناصرخسرو.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک.
خاقانی.
من بمیان این طرف اشک فشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم.
عطار.
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند.
سعدی (بوستان).
خیره گستاخانه هر جا دم نمی شاید زدن
ای بسا نخل جسارت کو خسارت داد بار.
- بچه ٔ خیره، بچه ٔ پررو. بچه ٔ گستاخ.
- بچه ٔ خیره چشم، بچه ٔ خیره. بچه ٔ شوخ. بچه ٔ گستاخ.
|| تیره. تاریک. (ناظم الاطباء):
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ.
فرخی.
- خیره شدن و خیره گشتن دل، دل تنگ و تاریک شدن:
رخم بگونه ٔ خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
کزین دیو دلتان چنین خیره شد
ز آواز او رویتان تیره شد.
فردوسی.
بسی دادمش پند و سودی نکرد
دلش خیره بینم دو رخساره زرد.
فردوسی.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق.
خاقانی.
- خیره گشتن چشم، چشم تاریک شدن. چشم قوت بینایی خود را از دست دادن:
سپه باز گردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
اگرآز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
- دیده خیره گشتن، چشم خیره گشتن. چشم تاریک شدن:
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا دیده از تیرگی خیره شد.
فردوسی.
|| حیران. متحیر. سرگشته. فرومانده. (ناظم الاطباء). مبهوت. (صحاح الفرس). مدهوش. (زمخشری). مضطرب:
به لشکرگه آمد سپه را بدید
هر آنکس که شایسته بد برگزید
از آن شادمان گشت فرخنده شاه
دلش گشت خیره ز چندان سپاه.
دقیقی.
پراگنده گشتند و شب تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
ببد خیره و زردگون شد رخش.
فردوسی.
ز دیدار او مشتری تیره بود
خرد پیش رویش همان خیره بود.
فردوسی.
به رستم همه آفرین خواندند
از آن رزم خیره فروماندند.
فردوسی.
یکی نام آرم درین کین بدست
کزو خیره ماند دل پیل مست.
فردوسی.
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره ٔ سیار.
فرخی.
من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم
آسیمه سر و ساده دل وخیره و واله.
منوچهری.
برآمد یکی نعره زان سرکشان
در آن خیره شد شاه چون بیهشان.
اسدی.
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ.
اسدی.
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
اسدی.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
ای کرده خمر مغز ترا خیره
مستی تو در میانه ٔ مستانی.
ناصرخسرو.
خیره شده ستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی.
ناصرخسرو.
باغبان روزی صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرامیده شده در حال شاه را خبر کرد شاه با داناآن حاضر شدند همگان در رنگ صافی او خیره بماندند. (نوروزنامه ٔ خیام). این زن خیره گشت از نوحه... و بی خویش ببود همچنان زاری همی کرد. (مجمل التواریخ والقصص). تقدیر آسمانی... شیر را گرفتار سلسله گرداند... و خردمند دوربین را خیره و حیران. (کلیله و دمنه).
خیره گشته ز خام تدبیری
بردمیده ز سوسنش خیری.
نظامی.
گر آیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشمزد.
نظامی.
و سلطان را که مرآه بخت او تیره شده بود و دیده ٔ خبرت او خیره گشته. (جهانگشای جوینی). چشم در آن خیره می گشت و عقل در آن حیران می ماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
این در آن حیران که او از چیست خوش
و آن در این خیره که حیرت چیستش.
مولوی.
سر هوشمندان چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
سعدی.
اشارت فرمود تا برقرار به اتفاق فتح ماردین روند بمحاصره کردن، از بلندی و حصانت قلعه خیره ماندند. (رشیدی).
|| (ق) بیهوده. بی سبب. بی علت. بی دلیل. بی جهت. بیخود. بی ربط:
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری.
رودکی.
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ.
فردوسی.
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی.
فردوسی.
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
بر این بارگه بر مبرتاب روی.
فردوسی.
بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب.
فردوسی.
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره کش ارزیز کردی و اکسیر.
غضائری.
نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر.
فرخی.
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد.
فرخی.
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار.
فرخی.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
و آنکه دین دارد و خردمندی
خویشتن خیره متهم نکند.
ابوبکر ترمدی.
چنین گفت کی گرد بیدار دل
بگفت بهو خیره مسپار دل.
اسدی.
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را بغم هوشدار.
اسدی.
اگر بر خود او خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد.
اسدی.
ولیکن مرد بی دینار چون بازی بود بی پر
بماند خیره بی پر باز چون وقت شکار آید.
لامعی.
حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید نه خیره آفرید. (منتخب قابوسنامه ٔ عنصرالمعالی).
هرچند که در خانه ٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره بدیشان.
ناصرخسرو.
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر ز چیست خیره مکن صفرا.
ناصرخسرو.
گر کسی خویشتن خویش به چه درفکند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت افکند.
ناصرخسرو.
این جهان آب روان است بر او خیره مخسب
آنچه کان بود نخواهد مطلب مست مباش.
ناصرخسرو.
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا
که بنزد حکما گشتن از آیات فناست.
ناصرخسرو.
دگر از سنگدلی کردن فایده نیست
این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست.
مسعودسعد.
خیره شادی چرا کنی ز وجود
بیهده غم چرا خوری ز عدم.
مسعودسعد.
یکی بگوید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا.
مسعودسعد.
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو.
سنائی.
نکند خیره زودی و دیری
آب در خواب تشنه را سیری.
سنائی.
بر تو بادا که خیره کم خندی
ور بخندد کسی تو نپسندی.
سنائی.
بر گل خیریت خیره خار رسته ست ای پسر
خیره منشین جان بابا خر بگیر و خار زن.
سوزنی.
چو خون و ریم بپالود خیره از مردم
بدوزخ اندر لابد خون دهندش و ریم.
سوزنی.
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم.
خاقانی.
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
که خیره چند شتابی بخون خود خوردن.
سعدی.
مکن خیره بر زیردستان ستم
که دستی است بالای دست تو هم.
سعدی (بوستان).
- ازخیره، بیهوده. بیخودی. بی علتی:
خنده ٔ هرزه مایه ٔ جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
- بخیره، برخیره. بی علت. بی جهت. بی سبب:
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه.
فردوسی.
چند دهی وعده ٔ دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
اورمزدی.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
ناصرخسرو.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای.
سوزنی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست.
سعدی.
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی.
ابن یمین.
- برخیره، بی علت. بی سبب. بیهوده. بیخود. بی جهت: و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند... پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی).
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه.
فردوسی.
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
فرخی.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم... یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. (تاریخ بیهقی).
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم.
مسعودسعد.
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم.
مسعودسعد.
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره.
سنائی.
|| (ص) تعجب و شگفت بسیار. (ناظم الاطباء). متعجب. در شگفت بسیار. مبهوت از شگفتی:
چو بشنیدشاه این سخن خیره شد
سیه شد رخش چون دلش تیره شد.
فردوسی.
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همه خیره ماند.
فردوسی.
بیاورد لشکر بکوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشگر.
فردوسی.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای.
فرخی.
بسان باد صبا مرکبی که اندر تک
از اوبماند حیران و خیره باد صبا.
مسعودسعد.
اما در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. (کلیله و دمنه). چون بخواند همگان خیره بماندند. (کلیله و دمنه). || زُل. زل زل. نگاه نافذ. نگرش عمیق:
همی دید بهرام یکچند گاه
بخاقان همی کرد خیره نگاه.
فردوسی.
گوسفندی برد این گرگ دغا از گله
گوسفندان دگر خیره بر او مینگرند.
سعدی.
|| حالتی که پس از نشئه ای در چشم پیدا شود:
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
فرخی.
|| کرخت. خدر. (یادداشت مؤلف). عضو بخواب رفته. (ناظم الاطباء):
گاه بر سر زنم از حسرت او گاه برو
خیره کردم بطپانچه همه روی و همه بر.
فرخی.
|| کُند (یادداشت مؤلف): و اگر ترشی بدو رسد خیره شود و خیرگی او را خرس گویند یعنی کند شدن و این کندی دندان را همچون خدر است عصب را. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || (اِ) غباری که در پیش چشم پدید آید. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از لغت نامه ٔ شوشتر نسخه ٔ خطی). || گل همیشه بهار. (ناظم الاطباء).


ابوکالنجار

ابوکالنجار. [اَ ل ِ] (اِخ) خال نوشیروان بن منوچهربن قابوس. در آن وقت که مسعود کدخدائی برای ری و جبال تعیین کردن میخواست خواجه احمدحسن، نام ابوکالیجار برد و مسعود در جواب اوگفت: باکالیجار بد نیست و لیکن شغل گرگان و طبرستان بپیچد که آن کودک پسر منوچهر، نیامده است چنانکه بباید و در سرش همت ملک نیست و اگر وی (یعنی باکالیجار) از آن ولایت دورماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. و در پنجشنبه ٔ هشتم ربیعالاَّخر 423 هَ. ق. خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر به گرگان گذشته شد و گفتند باکالیجار خالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود، او را زهر دادند واین کودک نارسیده بود تا پادشاهی با کالیجار بگیرد و نامه ها رسیده بود بغزنین که از تبار مرداویز و وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو بتوان داد اگر خداوند سلطان در این ولایت باکالیجار را بدارد که به روزگار منوچهر کار همه او میراند تربیتی بجایگاه باشدجواب رفت که صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید. و چون به بلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان وطبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی و ایشان را پیش آوردند و پس از آن خواجه ٔ بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور باکالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و به رسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری. و آنگاه که خبر رسید که پسر یغمرترکمان و پسران دیگر مقدمان از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر و قصد اطراف مملکت میدارند... نامه ها رفت به باکالیجار با مجمزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی بدهستان فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاهدارند. و در آدینه ٔ دهم جمادی الاول سال 424 هَ. ق. امیر مسعود فرمود که مال ضمان از باکالیجار والی گرگان بیاید خواست و دختر او را که عقد نکاح کرده بوده است باید آورد پیش از آنکه از نشابور حرکت باشد و قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکاری که رسم است. استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد و نوشته آمد و دانشمند بوالحسن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد با عبدالجبار نامزد شد. و مهد راست کردند و خدمتکاران و هدایا چنانکه عادت و رسم است. دوازدهم جمادی الاولی عبدالجبار سوی گرگان از نشابور با این قوم روانه شد.
و هم بیهقی در ورود دختر باکالیجار گوید: و عبدالجبار پسر خواجه ٔ بزرگ در رسید با ودیعت و مال ضمان و همه ٔ مرادها حاصل کرده و مواضعتی درست با باکالیجار بنهاده، و نزدیک امیر بموقعی سخت تمام افتاد و فرمود تا رسولان گرگان را بروز درآوردند و پس مهدها که راست کرده بودند با زنان محتشمان نشابور از آن رئیس و قضات و فقها و اکابر و عمال [بشب] (اِخ) پیش مهد دختر با کالیجار بردند و برنیم فرسنگ از شهر بود و خدم و قوم وگرگانیان را بعزیزیها در شهر درآوردند و سرای و کوشکهای حسنکی چون درجات فردوس الاعلی بیاراسته بودند بفرمان امیر، مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و دادگان و خدمتکاران و زنان و خادمان و کنیزکان، محتشمان نشابور بازگشتند و آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها و خادمان حرم سلطانی بدر حرم بنشستند و نوبتی بسیار از پیادگان بدرگاه سرای نامزد شدند و حاجبی بابسیار مردم و چندان چیز ساخته بودند بفرمان عالی که اندازه نبود و فرود فرستادند و نیم شب همه ٔ قوم سرای حرم سلطانی از شادیاخ آنجا آمدند و دیگر روز امیر فرمود تا بسیار زر و جواهر و طرایف آنجا بردند و تکلفی سخت عظیم ساختند اندر میهمانیها و زنان محتشمان نشابور را بجمله آنجا بردند و نثارها بکردند و نان بخوردند و بازگشتند و ودیعت را که ساکن مهد بود کس ندید و نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم از حاشیت و غلامی سیصد خاصه همه سوار و غلامی سیصد پیاده در پیش و پنج حاجب سرایی و بدین کوشک حسنکی آمد وفرود سرای حرم رفت با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی و این خدم وغلامان بوثاقها که گرد بر گرد درگاه بود فرود آمدند که وزیر حسنک آن همه بساخته بود از جهت پانصد و ششصد غلام خویش را و آفتاب دیدار سلطان برماه افتاد و گرگانیان را از روشنائی آن آفتاب فخر و شرف افزود و آن کار پیش رفت بخوبی چنانکه ایزد عز ذکره تقدیرکرده بود و بیرونیان را با چنین حدیث شغلی نباشد نه در آن روزگار و نه امروز. و مرا هم نرسد که قلم من ادا کند از خاطر من. و دیگر روزامیرهم درآن خلوت و نشاط بود و روز سوم وقت شبگیر بشادیاخ رفت و چون روشن شد و بارداد اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند جامه ٔ راه پوشیده پیش آمدند و خدمت وداع کردندامیر ایشان را نیکویی گفت و تازه بنواخت و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غره ٔ رجب این سال اربع وعشرین و اربعمائه.
و هم بیهقی در وقایع سنه ٔ 426 هَ. ق. آنگاه که مسعود بنیشابور بود، از قول وی بامرا نقل کند: باکالیجار مال مواضعت گرگان دوساله با هدیها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود یکی تا ستارآباد برویم و اگر نیز حاجت آید تا به ساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که به آمل هزار هزار مرد است اگر از هر مردی دیناری ستده آید هزار هزار دینار باشد جامه و زر نیز بدست آید و اینهمه بسه چهارماه راست شود. و چون مسعود با ابونصر مشکان در این باب مشورت کرد ابونصر گفت: بهتر در این باب و نیکوتر بباید اندیشید، بنده بیش از این نگوید که صورت بندد که بنده در باب باکالیجار و گرگانیان پایمردی میکند که در مجلس عالی صورت کرده اند که بنده وکیل آن قوم است و واﷲ که نیستم و هرگز نبوده ام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجسته ام و به پندنامه و رسول شغل گرگانیان راست شود اگر غرض دیگر نیست. امیر گفت اغراض دیگر است چنانکه چند مجلس شنیده ای و ناچار میباید رفت گفتم ایزد عزو جل خیر و خیریت بدین حرکت مقرون کناد. و چون مسعود به گرگان رفت با کالیجار و جمله ٔ گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پرنعمت و ساخته سوی ساری برفته و انوشیروان پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدمان چون شهر آکیم و مردآویز و دیگر گردنان که با کالیجار با ایشان درمانده بود. دیگر روز امیر مسعود رضی اﷲ عنه آمد و جمله ٔ مقدمان عرب با جمله ٔ خیلها و گفتند چهارهزار سوار است بدرگاه آمدند و امیر ایشان رابنواخت و مقدمان را خلعتها داد و همه ٔ قوت گرگانیان این عرب بودند و بردرگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا. و باکالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکم و اقتراحات ایشان مانده بود. و صاحبدیوانی گرگان بسعید صراف دادند که کدخدای سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت و سرایها و مالهای گریختگان می جستند و آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی بخزانه میرسید که بیشتر می ربودند چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.
و رسولی رسید از آن منوچهر و باکلیجار و پیغام گزارد که خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیشتر آمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی و بساری مقام کرده اند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند آنچه فرموده آید. جواب داد که عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آئیم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است فرموده آید و رسول را بر این جمله باز گردانیده شد و سیزدهم ماه ربیعالاخر امیر بستارآباد آمد... و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگان فرمان بردار و راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد، هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند. جواب داده آمد که مرا افتاده است که تا به ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید و چون آنجا رسیدیم آنچه فرمودنی است فرموده شود رسولان بازگشتند.... و روز یکشنبه ٔ غره ٔ جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا به آمل رود... و از نزدیک ناصر علی و مقدمان آمل و رعایا سه رسول رسید و باز نمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهرآکیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند برآن جمله که بناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند اگر مقام توانند کرد عقبه ٔ کلار را گذاره کنند که مخف اند و به گیلان گریزند و بنده ناصر و دیگر مقدمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که خراج آمل بخشیده شد ورعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان بر این جمله بازگشتند. و پس از فتحی که در اول بار دست داد امیر نامه ٔ فتح املاء کرد بر این مضمون: چون ما از آمل حرکت کردیم و همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید و دیگر روز نماز پیشین بناتل رسیدیم و سخت بشتاب رانده بودیم چنانکه چون فرود آمدیم همه شب لشکر میرسید، تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که به یک دفعت بریده آمد. دیگر روز دوشنبه جاسوسان در رسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذاره کرده اند از شهر ناتل و برآن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و باکالیجار و شهراکیم و بسیار سوار و پیاده ٔ گزیده و جنگی تر با مقدمان و مبارزان بر این جانب شهر آمده و پلی است تنگتر و جز آن گذر نیست آنرا بگرفته از آن صحرا تنگتر و جنگ بر آن پل خواهند کرد که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها و گفته اند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد سواران از این مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیاره تر پل نگاه دارند نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را در نتوان یافت. چون این حال ما را مقرر گشت درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فرو کوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گرد پیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامی تر و جنگی تر بود پیش بردند و براندیم و بر اثر ما سوار و پیاده ای بی اندازه، چون بدان صحرا و پل رسیدیم گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار و جنگ پیوسته شد جنگی سخت و بنیرو و دشوار از آن بود که لشکر را مجال نبود از آن تنگیها، صدهزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان که اگر بر این جمله نبودی ایشان را زهره ٔ ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. سواری چند از آن ایشان با پیاده ٔ بسیار حمله آوردند به نیرو و یک سواررو پوشیده مقدم ایشان بود که رسوم کر و فر نیک میدانست و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرای ایشان را باز میمالیدند و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افکار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر که را یافت میمالید از مردم ما و مخالفان بدم درآمدند ونعره زدند و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند، از اتفاق نیک در این برگشتن بر جانب چپ برآمد کرانه ٔ صحرا یکی بغل جویی و آبی تنک در او و پیلبان جلد بود و آزموده پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد عز ذکره از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در لشکر افتادند مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدم پیش ما افتاد ما از پیل بانگ زدیم و بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن [او] چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آکیم است ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند بهزیمت برگشتند و تا بپل رسیدند مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتندو بسیاری دستگیر کردند و بی اندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و برهم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم و پل را نگاه داشتند تانزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود آخر پیادگان گزیده تر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان و تیربارانی رفت چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند و از آن توانستند شدکه پنج و شش پیاده ٔ کاری ایشان سرهنگ شماران زینهارخواستند و امان یافتند و پیش آمدند، چون پل خالی ماند مقدمه ٔ ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم سواری چندپیش ما باز آمد و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهرآکیم گرفتار شد جمله هزیمت شدند و لشکرگاه و خیمه ها و هرچه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند. و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن. و سواران آسوده [در] دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند امااعیان و مقدمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود بازگشتند و آنچه رفت بشرح باز نموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد.
و امیر مسعود رضی اﷲ عنه روز شنبه ٔ دوازدهم ربیعالاول به آمل بازرسید در ضمان سلامت و ظفر و نصرت. و روز سه شنبه ٔ سیم جمادی الاخری رسولی آمداز آن باکلیجار و پسر خویش را با رسول فرستاده بود و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است نرسیدی که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تااین خاندان قدیم بکام دشمنان نشود. رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت، وزیر گفت بنده را آن صوابترمینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرمی بازگردانند که ما را مهمات است در پیش تا نگریم که حالها چون شود آنگاه بحکم مشاهدت تدبیر این نواحی ساخته آید باری این مرد یکبارگی از دست بنشود. امیر را این سخت خوش آمد و جواب نامها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد. و نیز بیهقی گوید: از خواجه بونصر مشکان رحمهاﷲ علیه شنودم گفت امیر از شدن به آمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد دوبدو بودیم گفت این چه بود ما کردیم ! لعنت خدای برین عراقیک باد فایده ای حاصل نیامد و چیزی به لشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند گفتم زندگانی خداوند دراز باد خواجه و دیگر بندگان میگفتند اما بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن که صورتی دیگر می بست. آنچه بر لفظ عالی رفت که ( (چه فایده بود آمدن بدین نواحی)) اگر خداوندرا نبود دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت نبندد که این سخن بشماتت گفته می آید. گفت سخن تو جدّ است همه نه شماتت و هزل و مصلحت ما نگاهداری بجان و سر ما که بی حشمت بگویی. گفتم زندگانی خداوند درازباد باکالیجار را بزرگ فائده ای بحاصل شد که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیت، خداوند گردنان را که او از ایشان بارنج بود گرفت و ببند می آرند و مقدمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسرو مال به افراط دادن نبود ازاین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست و بدانچه بوسهل اسماعیل بر این رعیت کرد از ستمهای گوناگون، قدر باکالیجار بدانند و این همه سهل است زندگانی خداوند دراز باد که به اندک توجهی راست شود که باکالیجار مردی خردمند است و بنده ای راست، بیک نامه و رسول بحد بندگی باز آید، امید دارند بندگان بفضل ایزد عزوجل که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت همچنین است. و من بازگشتم و هم بنگذاشتند که باکالیجار را پس از چندین نفرت بدست باز آورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه ای باید گماشت و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی ازآن دیار دور شد باکالیجار باز آید و رعیتی دردزده وستم رسیده با او یار شود.
بوالحسن عبدالجلیل را رحمهاﷲ علیه بصاحب دیوانی و کدخدائی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد آنجا بباشند. [پس از رسیدن خبر شورش ترکمانان و دیگران] وزیر بونصر را گفت ای خواجه تاکنون سروکار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلاهابپای است اکنون امیران ولایت گیران آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی نیست خداوند فرمان نبرد مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زرق و عشوه پیش داشت و از آن هیچ بنرفت که محال و باطل بود. ولایتی آرمیده چون گرگان و طبرستان مضطرب گشت و بباد شد و مردمان بنده و مطیع عاصی شدندکه نیز باکالیجار راست نباشد و بخراسان خللی بدین بزرگی افتاد، ایزد تعالی عاقبت این کار بخیر کناد اکنون با این همه نگذارند که بر تدبیر راست برود و این سلجوقیان را بشورانند و توان دانست که آنگاه چه تولدشود. امیر فرمود تا بوالحسن عبدالجلیل را بدین مجلس بخواندند و بیامد و مثال یافت تا سوی شهر گرگان رودبا پنج مقدم از سرهنگان و حاجبی و هزار سوار و کدخدای لشکر باشد تا باکالیجار چه کند درآنچه ضمان کرده است از اموال آنگاه آنچه رای واجب کند وی را فرموده آید زمانی در این باب مناظره رفت او را بجامه خانه بردند و خلعت پوشید و پیش آمد با مقدمان و حاجب و ایشان را نیز خلعت داده بودند و بازگشتند و از درگاه تعبیه کردند و بیرون شهر رفتند. و روز شنبه ٔ بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود امیر رضی اﷲ عنه بجشن مهرگان بنشست... و هدیها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان که چون بوالحسن عبدالجلیل ازآن ناحیت باز گشت و خراسان مضطرب شد، صواب چنان دیدکه باکالیجار را استمالت کند تا بدست باز آید و رسولی آمد و از اینجا معتمدی رفت و از سر مواضعتی نهاده آمد باکالیجار هرچند آزرده و زده و کوفته بود، باری بیارامید و از جهت وی قصدی نرفت و فسادی پیدا نیامد. و چون نامه ٔ بوالمظفر جمحی، صاحب برید نشابور رسیدامیر مسعود بونصر مشکان را گفت بهیچ حال [بوسهل و سوری] بر جانب ری نتواند رفت که آنجا پسر کاکوست و ترکمانان و لشکر بسیار، بگرگان هم نروند که باکالیجار هم از دست بشده است هیچ ندانم تا کار ایشان چون باشد و دریغ از این دو مرد و چندان مال و نعمت اگر بدست مخالفان افتد...
پس از حمله ٔ ترکمانان وگریختن بوسهل و سوری بگرگان روز چهارشنبه ٔ سیم ذی القعده ملطفه های بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری رسید با قاصدان مسرع از گرگان، نبشته بودند که چون حاجب و لشکر منصور را حالی بدان صعبی افتاد و خبر بزودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را، در وقت از نشابور برفتند بر راه بست و بپای قلعه ٔ امیری آمدند تا آنجا بنشینند بر قلعت. پس این رأی صواب ندیدند کوتوال را و معتمدان خویش را که بر پای قلعت بودند بر سر مالها بخواندند و آنچه گفتنی بود بگفتند تا نیک احتیاط کنند در نگاه داشت قلعت و مال یکساله ٔ بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند و چون ازین مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تابرکدام راه بدرگاه آیند همه درازآهنگ بودند و مخالفان دمادم آمدند و نیز خطر بودی چون خویشتن را بدین جانب نموده بودند راهبران نیک داشتند شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین بگرگان رفتند و باکالیجار به ستارآباد بود و وی را آگاه کردند در وقت بیامد و گفت که بنده ٔ سلطان است و نیکو کردند که بر این جانب آمدند که تا جان بر تن وی است ایشان را نگاه دارد چنانکه هیچ مخالف را دست بدیشان نرسد و گفت گرگان محل فترت است و اینجا بودن روی ندارد به استرآباد باید آمد و آنجا مقام باید کرد تا اگر عیاذاباﷲ از مخالفان قصدی باشد بر اینجانب من بدفع ایشان مشغول شوم و شما به استراباد روید که در آن مضایق نتوانند آمد و دست کس بر شما نرسد، بندگان به استراباد برفتند و باکالیجار با لشکرها بگرگان مقام کرد تا چه پیدا آید و ما بندگان به ستارآباد هستیم با لشکری از هر دستی بیرون حاشیت و باکالیجار برگ ایشان بساخت و از مردمی هیچ باقی نمیگذارد، اگر رأی عالی بیند او را دل خوش کرده آید بهمه بابها تا بحدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید چون بر وی چندین رنج است از هر جنسی خاصه اکنون که چاکران و بندگان درگاه بدو التجا کردند وایشان را نگاه باید داشت و گفته شود که بر اثر حرکت عالی باشد...
امیر چون این نامه ها بخواند سخت شاد شد... و نامه ها را جواب فرمود که... و آنچه نبشتنی بود بسوی باکالیجار نبشته آمد و فرستاده شد تا برآن واقف گردند پس برسانند.
و سوی باکالیجار نامه ای بود در این باب سخت نیکو بغایت و گفته که: هرمال که اطلاق میکند آن از آن ماست و آنچه براستای معتمدان ما کرده آید ضایع نشود و ما اینک می آییم و چون بخراسان رسیم و خللها را تلافی فرموده آید بدین خدمت وفاداری که نمود وی را بمحلی رسانیده آید که بخاطر وی نگذشته است این نامه را توقیع کرد و قاصدان ببردند و بر اثر ایشان چند قاصد دیگر فرستاده شد با نامهای مهم در این معانی. و روز شنبه ٔ غره ٔ ذوالحجه سال 430 هَ. ق. پنج خیلتاش نامزد کرد [مسعود] تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی وسوری و باکالیجار بر آن جمله که: در ضمان نصرت و سعادت بهرات آمدیم و مدتی اینجا مقام است تا آنچه خواسته ایم در رسد از غزنین و باکالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است و این نامها فرمودیم تا قوی دل گردد، وچون مواکب ما بنشابور رسد بدل قوی بدرگاه حاضر آییدو خیلتاشان را در آنجا نگاه دارید تا با شما آیند. و درین روزگار (سال 424 هَ. ق.)... باکالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بوسهل حمدوی و سوری آنجا بودند - انتهی. رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 264، 340، 372، 376، 387، 394، 444، 446، 451، 454، 455، 457، 464، 468، 469، 471، 474، 502، 546، 549، 550، 589، و 610 شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

خیریت

برتری، نیکویی

فرهنگ عمید

خیریت

نیکو بودن، صلاح،

حل جدول

خیریت

خوبی و صلاح


خوبی و صلاح

خیریت

معادل ابجد

خیریت

1220

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری