معنی خیز
لغت نامه دهخدا
خیز. (نف مرخم) خیزنده. برخیزنده. (ناظم الاطباء). بلندشونده. این لفظ در حالت ترکیب بدو وجه مستعمل میشود یکی آنکه جزء اول حال از ذات او باشد چون سبکخیز و دیگر آنکه بمعنی مکانی بود که حال و ذی حال از آن پیدا شود چون دشت عاشق خیز. (آنندراج).
- آب خیز، مکانی که در آن می توان با حفر قنات زود به آب رسید. بسیارآب.
- بادخیز، محلی که باد در آن زیاد می وزد.
- بارخیز، محل پرمحصول.
- || اهرم.
- پگاه خیز، سحرخیز.
- تب خیز، محلی که در آن تب و نوبه بسیار است.
- حاصل خیز،سرزمینی که زراعت آن خوب میشود.
- دیرخیز؛ مقابل زودخیز. تنبل. کاهل.
- زودخیز، سحرخیز:
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز.
نظامی.
وشاقان موکب رو زودخیز.
نظامی.
- زرخیز، محل پرخیر و برکت. زمینی که می توان به آسانی پول بدست آورد.
- سبک خیز، سریعالحرکه:
بصحرا ز مرغان سبک خیزتر.
نظامی.
در آن عزم رایش سبک خیز شد.
نظامی.
- سپاه خیز، محلی که مردان جنگی بسیار از آن برخاسته اند یا می تواند مردان جنگی بسیار در زمان جنگ فراهم آورد. لشکرخیز.
- سحرخیز، زودخیز. که پگاه از خواب برخیزد:
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چو بیند دست در آغوش مستان سحر خیزت.
سعدی.
سحرخیز باش تا کامروا باشی. (گلستان).
- سیل خیز، جای بسیار سیل.
- شب خیز؛ شب زنده دار:
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود.
سعدی.
در عهد طفولیت متعبد بودم و شبخیز. (گلستان).
- صبح خیز، سحرخیز:
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریزریز.
نظامی.
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
ز می کرد بر خاک یاقوت ریز.
نظامی.
- طوفان خیز، محلی که در آن طوفان بسیار است.
- غله خیز، محل پرغله. گندم خیز. که غله آنجا بسیار بدست آید.
- فتنه خیز، محلی که در آن فتنه بسیار روی دهد.
- گندم خیز، که گندم بسیار در آنجا حاصل شود.
- گرم خیز، چابک. سریعالحرکه. سبک خیز:
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
نظامی.
ز گرمی شده چون فلک گرم خیز.
نظامی.
محابا رها کرد و شد گرم خیز
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز.
نظامی.
- لشکرخیز، سپاه خیز.
- مردخیز، محلی که از آن مردان بزرگ بیرون آمده اند.
- موج خیز، پرموج.
- نفت خیز، سرزمینی با معادن نفت سرشار.
- نرم خیز، ملایم.
- نوبه خیز، جای بروز نوبه. مالاریائی.
|| بیدارشونده. || نماینده. || انگیزنده. || رقصنده. || جهنده. (ناظم الاطباء). || (اِمص) عمل برخاستن. عمل بلند شدن.عمل خیزیدن:
ز پیری کنون گاه خیز و نشست
همی پای را یار باید دو دست.
اسدی.
بجز این خورد و خواب و خیز و نشست
مرد را منهج و طریقی هست.
اوحدی.
- خفت و خیز، کنایه از آرمیدن است با زن:
بدو گفت کزخفت و خیز زنان
جوان پیر گردد بتن بی گمان.
فردوسی.
- || نشست و برخاست. عمل خوابیدن و بلند شدن:
عزب را نکوهش کند خرده بین
که می رنجد از خفت و خیزش زمین.
سعدی.
- رستاخیز، رستخیز. قیام. بعث.
- رستخیز، رستاخیز:
این قامت است نی بحقیقت قیامت است
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست.
سعدی.
|| عمل جستن. جهش. پرش.
- جست و خیز، پرش. جهش.
- دورخیز کردن، بعقب رفتن از محل پرش و با دو خود را بمحل پریدن رساندن تا با استفاده از سرعت دویدن بهتر پریدن ممکن شود.
|| (اِ) ورم و برآمدگی غیرطبیعی که در پشت دست یا پشت چشم یا پشت پا و مانند آن بوجود آید. کمی آماس. کمی آماه در بدن. (یادداشت مؤلف). || مقدار مسافت مطویه در یک راه پیمائی بدون استراحت. || بلندی طاق در ساختمانها. || بی صبری و ناشکیبایی و مستی کبوتر ماده در وقت نشاط نر. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || رقص. || هجوم، حمله. یورش. || موج. || لطمه. (ناظم الاطباء).
خیز. (اِخ) شهرکی است خرم و آبادان و بانعمت بناحیت پارس. (حدود العالم).
فرهنگ معین
(اِمص.) برخاستن، جستن، جهش، (ص.) بلندی، طاق یا ایوان. [خوانش: (خِ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
خاستن
(اسم مصدر) پَرِش، جهش،
خیزنده (در ترکیب با کلمه دیگر): حاصلخیز، سبکخیز، سحرخیز، شبخیز،
(اسم مصدر) [قدیمی] بلند شدن،
* خیز برداشتن: (مصدر لازم) [عامیانه] جستن، جهیدن،
* خیز کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * خیز برداشتن
خیزیدن
حل جدول
جهش، جهش به جلو
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرش، جست، جهش، تاخت، جهیدن، ارتفاع، بلندی (ایوان، دیوار، طاق)
فارسی به انگلیسی
Bound, Dart, Jump, Leap, Skip
فارسی به عربی
قفزه، میل، وذمه
فرهنگ فارسی هوشیار
خیزنده، بلند شوند
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Oedem [noun]
معادل ابجد
617