معنی داد
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
عطا کردن، بخشش، عطا، بهره، نصیب، گوشه ای در دستگاه ماهور، و ستد دادن و گرفتن. [خوانش: (مص مر.)، (اِ.)]
فروش و خرید، معامله، تجارت، دادن و گرفتن. [خوانش: و ستد (دُ س ِ تَ) (مص مر.)]
قانون، عدالت، انصاف، بانگ، فغان.، ~ سخن دادن سخنوری کردن، نطق کردن.، ~ کسی به هوا رفتن فریادش برخاستن. [خوانش: [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
فریاد
عدل وانصاف، فریاد، فغان، فریاد عدالت، عدل پر صدا، قسط و عدل، گوشه ای در دستگاه ماهور
عدل وانصاف، فریاد وفغان، فریاد عدالت، عدل پرصدا، قسط و عدل، گوشه ای در دستگاه ماهور
عدل، انصاف، عطا
عدل پرصدا
عدل و انصاف
فریاد عدالت
قسط و عدل
گوشه ای در دستگاه ماهور
مترادف و متضاد زبان فارسی
انصاف، دهش، عدالت، عدل، قسط، معدلت، نصفت، جار، جیغ، عربده، غریو، فریاد، فغان، هیاهو، بخشیدن، دادن، عطا کردن،
(متضاد) بیداد، ستاندن، ستدن
فارسی به انگلیسی
Bark, Call, Cry, Ejaculation, Exclamation, Hue, Justice, Outcry, Shout, Yell, Yelp
فارسی به عربی
حی، صیحه، عداله
گویش مازندرانی
فریاد، صدای بلند، داد، عدل
فرهنگ فارسی هوشیار
عدل، قسط، عدالت، فریاد و فغان کردن، جار و جتجال
فارسی به ایتالیایی
urlo
معادل ابجد
9