معنی داروی مسکن دندان

حل جدول

داروی مسکن دندان

مفنامیک اسید


داروی مسکن

ایبوبروفن، آرام بخش، آسپرین

ایبوبروفن، آرام بخش، آسپرین، اندروفین، استامینوفن

آسپرین

فارسی به عربی

داروی مسکن

مسکن


مسکن

اسکان، سقف، سکن، مخدر، مستوطنه، مسکن

عربی به فارسی

مسکن

منزل , مسکن , رحل اقامت افکندن , اشاره کردن , پیشگویی کردن , بودگاه , بودباش , اقامتگاه , محل اقامت , مقر , خانه , مسکن دادن , خوابگاه , شبانه روزی (مثل سربازخانه , مدرسه وغیره) , داروی مسکن , داروی تسکین دهنده

ارام کننده , مسکن

لغت نامه دهخدا

مسکن

مسکن. [م َ ک َ / م َ ک ِ](ع اِ) جای باشش و خانه.(منتهی الارب).منزل و بیت. ج، مَساکن.(اقرب الموارد). جای سکونت و مقام.(غیاث)(آنندراج). جای آرام.(ترجمان القرآن علامه جرجانی). آرامگاه.(دهار). جایباش. مقر. مقام.جای. جایگاه. نشیمن: لقد کان لسباً فی مسکنهم آیه جنتان عن یمین و شمال...(قرآن 15/34).
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیده ٔ هرکبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
مسکن شخص تواست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین نیست یکی مسکن.
ناصرخسرو.
شهر علوم آن که در او علیست
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.
ناصرخسرو.
سرای [اریارق] فروگرفتند و درها را مهر کردند وآفتاب زرد را چنان شد که گویی مسکن وی در میان نبود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). مسکن جز وی خانه ها راگویند و مسکن کلی شهرها را گویند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). مسکن ایشان [زاغ و گرگ...] نزد شارع عام بود.(کلیله و دمنه). علمای پادشاه را باکوه مانند کنند... مسکن شیر و مار... بود.(کلیله و دمنه).
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم.
خاقانی.
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانه ٔ باز است.
خاقانی.
شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفتی.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). مسکن و اسباب و ضیاع در نیشابور داشت و به طوس متوطن بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد.
نظامی.
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش.
مولوی.
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر ترا مسکن شدی.
مولوی.
او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است.
سعدی(گلستان).
- مسکن دادن، ساکن کردن. سکنی ̍ دادن. سکونت دادن.
- مسکن داشتن، ساکن بودن. مسکن کردن. سکنی گزیدن:
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
- مسکن ساختن، مسکن گرفتن. خانه ساختن:
ضماندار سلامت شد دل من
که دارالملک عزلت ساخت مسکن.
خاقانی.
- مسکن کردن، سکونت جای گرفتن. جای سکونت اختیار کردن:
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن.
فرخی.
این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگرجای مسکن میکند.
خاقانی.
آنم که اگر کنم به غربت مسکن
مألوف شود مرا بدانسان که وطن.
میرزا عرب ناصح(از آنندراج).
- مسکن گرفتن، مسکن کردن. سکنی ̍ گزیدن. سکونت کردن. منزل کردن. ساکن شدن.
- مسکن گزیدن، مسکن کردن.

مسکن. [م َ ک َ](ع اِمص) سکونت.(مثل ملبس و منکح و مطعم و مشرب).(یادداشت مرحوم دهخدا). نشست.

مسکن. [م ُ ک ِ](ع ص) صاحب فقر و درویشی.(منتهی الارب). مسکین شده.(از اقرب الموارد). و رجوع به اسکان شود. || مَرعی مسکن، چراگاه سرسبز و انبوه که شخص در آن احتیاج به کوچ کردن نداشته باشد.(از ذیل اقرب الموارد). ||(اصطلاح فقه) دراصطلاح فقهی، آن که بوسیله ٔ عقد سکنی ̍ حق سکونت در محلی را به کسی برگذار می کند. و رجوع به سکنی ̍ شود.

مسکن. [م ُ س َک ْ ک ِ](ع ص) نعت فاعلی از تسکین. رجوع به تسکین شود. || دردنشاننده.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تسکین دهنده و فرونشاننده.(غیاث)(آنندراج). آرام ده.(لغات فرهنگستان). آرام بخش. ساکن کننده. آرام کننده. آرامش دهنده. نشاننده ٔ درد. تسکین ده. آسایش دهنده. ج، مسکنات.

مسکن. [م َ ک َ](اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار، واقع در 20هزارگزی جنوب غربی سبزوار و 7هزارگزی جنوب شرقی راه شوسه ٔ عمومی شاهرود، با 581 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

مسکن. [م َ ک ِ](اِخ) موضعی است به کوفه.(منتهی الارب). جایی است نزدیک اوانا بر ساحل نهر دجیل و نزدیک دیر جاثلیق. در سال 72 هَ.ق. در این مکان وقعه ای بین عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر رخ داد که به کشته شدن مصعب انجامید و قبر او در آنجا مشهور است.(از معجم البلدان).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مسکن

آرام بخش، خانه، سرپناه

معادل ابجد

داروی مسکن دندان

500

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری