معنی داش
لغت نامه دهخدا
داش. (اِخ) گابریل. ملقب به کنتس، نویسنده ٔ فرانسوی. متولد پاریس (1804-1872 م.).
داش. (ترکی، اِ) در ترکی به معنی سنگ است. (غیاث) تاش. || نیز به معنی «هم » است چنانکه در یلداش به معنی همراه. (از غیاث). در ناظم الاطباء، معنی رفیق و همدم دارد؛ سبق داش، همشاگرد و رفیق درس و هم مکتب. خواجه داش: هم خدمت. (ناظم الاطباء). || مخفف داداش... رجوع به داداش شود. || خطابی که گروهی از مردم عامه را کنند و آنان غالباً زفت اندام و نیرومندتن و برتری جوی و خودکامه و بذال و جوانمرد و زودگذر، کم تعقل و سریعالتصمیم باشند؛ داش مشتی. رجوع به داش مشتی شود. || نیز معنی بخشش وانعام و هدیه در ناظم الاطباء بکلمه داده شده است.
داش. (اِ) کوره ای که خشت و خم و کاسه و کوزه و امثال آن در آن بپزند. (برهان). کوره ٔ کوزه گران. کوره ٔ آجرپزی. کوره ٔ خشت پزی. هر جائی که در آن آتش بسیار افروزند خواه در آن خشت پزند خواه کاسه پزند خواه آهک پزند. (غیاث). چار. کوره ٔ سفال پزی. و غیره چون گچ و آهک و آجر. تنور خشت پخته. (شرفنامه ٔ منیری). کوره. کوره ٔ آجرپزی. (لغت محلی گناباد). تنور خشت پزی. فخار. (دستوراللغه):
من چنین زارازان جماش درم
همچو آتش میان داش درم.
رودکی.
در فرهنگ اسدی چ اقبال دم کوزه گران نوشته شده است با شاهد فوق از رودکی و فرهنگ اوبهی نیز همین را آورده اما ظاهراً بجای (دم کوزه گران) کوره ٔآهنگران یا کوره ٔ کوزه گران بوده است و نیز محتمل است کلمه ٔ آتش در مصرع دوم آهن باشد؟:
داش گرمی بر سر آن کوی بود
چیده در وی آتشی بسیار دود...
آن جماعت جملگی جمع آمده
بهر خشت خویش چون شمع آمده...
چون ابوذر درمیان داش رفت
سری از اسرار حیدر فاش رفت.
عطار (مظهرالعجائب).
زاهد خام خویش بین هرگز
نشود پخته گر نهی درداش.
عطار.
قضا را بود آنجا داش گرمی
که در وی خشت میکردند بریان.
عطار.
|| کوره ٔ حمام. (لغت محلی گناباد). گلخن: جامه ازخرقه ٔ مزبله بر هم پیراسته و موی و ناخن ناچیده در داش گرمابه بر خاکستر نشسته. (تاریخ بیهق). || در ناظم الاطباء بکلمه معنی خاکستردان و انبار خاکستر داده شده است که ظاهراً مستفاد از معنی اخیر کلمه است. || کوره ٔ نانوایی (سنگک پزی). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || گلستان. (برهان). اما شاید در این معنی مصحف گلخن باشد.
داش دمیر
داش دمیر. [دَ] (اِخ) داش تیمور. رجوع به داش تیمور شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
داش دیمه
داش دیمه. [دُ م َ / م ِ] (ترکی، ص مرکب) پُرتاب. بادوام. (جامه). داش دگمه. رجوع به داش دُگمه شود.
پای داش
پای داش. (اِ مرکب) پاداش. اجر. مزد. پاداشن.
فارسی به انگلیسی
Roughneck
فارسی به ترکی
kabadayı
فرهنگ عمید
برادر،
در خطاب صمیمانه به مردان قبل از نام آنان میآید: داش علی،
لوطی،
کورهای که در آن خشتهای خام یا ظرفهای گلی را بر روی هم میچینند و حرارت میدهند تا پخته شود، کورۀ آجرپزی، کورۀ کوزهگری، آتشخانه: زاهد خام خویشبین هرگز / نشود پخته گر نهی در داش (عطار۵: ۳۴۸)،
آتشگاه حمام، تون،
فرهنگ معین
(اِ.) کوره، کوره کوزه گری یا آجرپزی.
حل جدول
گویش مازندرانی
برادر – داداش – مخفف داداش
فرهنگ فارسی هوشیار
کوره آجر پزی و مخفف داداش
فرهنگ عوامانه
مخفف داداش.
معادل ابجد
305