معنی داعی
لغت نامه دهخدا
داعی. (اِخ) از مردم استرآباد است و این بیت او راست:
هردم ز هجر یار مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطع نظر هنوز.
(از قاموس الاعلام ترکی).
صاحب آتشکده نویسد: از حالش چیزی معلوم نیست و سوای این مطلع شعری قابل از او ملاحظه نشده. و سپس بیت فوق را نقل کند. (آتشکده ٔ آذر چ بمبئی ص 141).
داعی. (اِخ) (شاه...) (یا داعی شیرازی) فخرالعارفین سیدنظام الدین محمودبن حسن الحسنی، ملقب به داعی الی اﷲ، شاه داعی، داعی. از سادات حسنی شیراز و از نوادگان داعی صغیر است. داعی صغیر چهارمین امیر سلسله ٔ علویان طبرستان است مقتول 316 هَ. ق. و از سادات حسنی است و ناچار نواده ٔ او شاه داعی نیز بر خلاف گفته ٔ تذکره نویسان از سادات حسنی خواهد بود نه حسینی و خود وی نیز در مقدمه ٔ نثری دواوین خویش را صریحاً حسنی گفته است، همچنانکه انتساب به داعی صغیر نیز تصریح خود اوست و تخلص «داعی » نیز از این ممر مختار وی گشته. این تخلص در قسمت اعظم اشعار وی آمده است، اما بعدها علاوه بر تخلص داعی ظاهراً بمناسبت لقب نظام الدین تخلص «نظامی » را نیز برگزیده است. وفات شاه داعی سال 810 هَ. ق. است. در سال وفات وی صاحبان تذکره را اتفاقی نباشد، فسائی در فارسنامه گوید که به سال هشتصد وشصت و اند در شیراز درگذشته است. نائب الصدر در طرائق الحقایق گوید به سال 867 یا 869 وفات یافته است وهدایت سال 867 را انتخاب کرده و فرصت الدوله در آثارعجم متذکر سال 870 هَ. ق. است. و این اخیر با توجه بمنقورات سنگ متصل سنگ مزار داعی در شیراز ظاهراً قطعی ترین تاریخ فوت داعی است. شاه داعی در شیراز از مادر بزاده و در اوان جوانی دست ارادت بشیخ مرشدالدین ابواسحاق داده است و سپس به اشارت این راهنما قصد کرده است که بلنگر شاه قاسم انوار و یا بقعه ٔ شاه نعمهاﷲ ولی برود و سپس بایزید بسطامی در عالم خواب وی را وامیدارد که به ماهان سفر کند و داعی به اتفاق سیدسراج الدین یعقوب برادر مهتر خود و شجاع الدین عزیز از سادات انجو و یک دو ملازم عازم کرمان میشود و با تحمل دشواریهای بسیار بدانجامیرسد و درک محضر شاه نعمهاﷲ ولی میکند و لبریز از جذبات عرفانی ربانی و سرشار از فیض انوار پیری روحانی به شیراز باز میگردد و این سفر علی التحقیق پیش از سال 834 هَ. ق. است که سال درگذشت شاه نعمه اﷲ ولی است و پس از سال 826 هَ. ق. که آغاز شاعری داعی است. خود وی درباره ٔ این سفر ظاهری و سیر معنوی گوید:
شدم بخطه ٔ کرمان و جانم آگه شد
که مرشد دل من شاه نعمهاﷲ شد
چو نور دینش لقب از سماء عزت بود
کسی که قدح درو کرده است گمره شد
مرا اگرچه بسی نسبت است در ره فقر
نخست جان و دلم سوی او موجه شد
گرفت دست من و دامنش گرفتم من
ز بیعت و نظرش روی من در این ره شد
نهان نبود که او بود قطب روی جهان
ز داعی این سخن حق کجا مموه شد
از معاصران داعی جز شاه نعمهاﷲ ولی، کسانی را که داعی ذکری از ایشان کرده است، شیخ مرشدالدین ابی اسحاق. نظام الدین احمد اطعمه و سلطان ابوالعزعبداﷲ را، که بقرائن باید میرزا بایسنقر فرزند امیر تیمور گورکان باشد، میتوان نام برد. اما آثار داعی قسمتی منظوم است و بخشی منثور. آثار منظوم وی مشتمل است بر:
الف - مثنویهای ششگانه مشهور به سته ٔداعی بدین شرح: 1- مثنوی مشاهد دارای 537 بیت که به سال 836 به انجام رسیده است. 2- مثنوی گنج روان دارای 774 بیت و841 پایان پذیرفته. 3- مثنوی چهل صباح دارای 736 بیت و سال اتمام آن 834 است. 4- مثنوی چهارچمن که 910 بیت دارد و842 تمام شده است. 5- مثنوی چشمه ٔ زندگانی که دارای 768 بیت میباشد و سال اتمام آن 856 است. 6- مثنوی عشق نامه که 1666 بیت دارد وبسال 856 بفرجام برده است.
ب - دواوین: 1- قدسیات، مذیل به کتاب مناجات و نعت و منقبت، دارای 846 بیت. 2- واردات، منضم به او ترجیعات و قصاید و نظم عربی و ملمع و اشعار متنوعه ٔ بدیهیه. دارای 2613 بیت. 3- صادرات. مردف بشعر شیرازی موسوم به «کان ملاحت » دارای 1326 بیت.تاریخ سرودن دواوین سه گانه مؤخر بر سال 865 نیست زیرا در این سال خود شاعر بجمعآوری این اشعار اشارت کرده است. 4- سخن تازه. دارای 1067 بیت. 5- فیض مجدد که 2352 بیت دارد. دو قسمت اخیر پس از سال 865 سروده شده است و شاعر در دیباچه ٔ دواوین بدان تصریح کرده است. بر رویهم شاه داعی را در مثنویها و دواوین وسخن تازه و فیض مجدد 13658 بیت شعر است و سه بیت نیز در پشت نسخ کلیات وی ضبط است و دو بیت نیز در نامه ٔ دانشوران (ج 7 ص 151) در رثاء شاه نعمت اﷲ ولی به وی نسبت داده شده است. ساقی نامه ای نیز به وی نسبت داده اند مضبوط در نسخه ٔ ایندیا آفیس دیوان هندش 1298 امااز صحت انتساب و تعداد ابیات آن اطلاعی در دست نیست.ابیاتی نیز در رسالات نثری وی آمده است اما آثار نثری شاعر بسیار است وفرصت الدوله در آثار عجم آن آثار را تعداد میکند ولی از آن جمله فقط 16 رساله ٔ نثری ذیل در دست است به انضمام گلشن راز وی بنام نسائم الاسحار (نسخه ٔ کتابخانه ملک و نسخه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار شماره 323):
1- رساله ٔ راه روشن. 2- رسالهالکلمات الباقیه. 3- رساله ٔ نظام و سرانجام. 4- رساله ٔ کمیلیه ٔ ثانیه. 5- رسالهالمسمی بترجمهالاخبار العلویه. 6- رساله ٔ چهار مطلب. 7- رساله ٔ درالبحر. 8- رساله ٔ شجریه. 9- الرساله المسمی به اسوهالکسوه. 10- تاج نامه. 11- رساله ٔ تحریر معنی الوجود. 12- رسالهالمسمی بکشف المراتب. 13- رساله ٔبیان عیان. 14- رساله ٔ لطایف. 15- ترجمه ٔ رساله ٔ شیخ محیی الدین. 16- شرح بیت شیخ عطار. اما مقام شاعری داعی آنچه در شعر شاعری داعی مهم است، گذشته از دقت معانی در استواری کلام و فخامت الفاظ و صرفنظر از مشرب عارفانه و باریک اندیشی صوفیانه و جذبه ها و وجدها و حالهای او که خود جداگانه سرچشمه ٔ ذوق و شوق و دقت و رقت است دو نکته است: یکی آنکه شاعر شیرازی در عین ارادت ورزی به شاه نعمت اﷲ ولی پیرو مکتب والای مولوی است و در مثنوی سرایی همچون او گرم رو و پرشور سخن میراند و دست افشان و پای کوبان قول و غزل سرمیدهد و معانی باریک و مضامین بلند را هر چه ساده تر و شیرین تر در خلال عبارات و حکایات و امثال و قصص بروش مثنوی در «سته ٔ» خود، خاصه در مثنوی عشق نامه آبدار و جاندار ودلنشین بیان میکند. بیت ذیل اقراری است متواضعانه از پیروی ملای روم:
ای زبان آتشین خوش میروی
گرم وپرحالت بطرز مثنوی.
نکته ٔ دوم تفننی است که در مثنوی سرایی کرده است و جالب آنکه این تفنن در هر مثنوی از طرز دیگر است و گونه ٔ دیگر دارد مثنوی مشاهد او در حقیقت مشهد و مظهر تعدادی مطالب و عناوین و معانی عارفانه چون رضا و تسلیم و توحید و توکل و... است و در هر مشهدی قطعاتی آبدار و نغز، البته بصورت مثنوی به موضوع مورد بحث در آن مشهد اختصاص داده شده و سپس آن قطعات مثنوی به غزلی نغز وپرمعنی منتهی گردیده و همین ترتیب تا پایان مثنوی تکرار شده است. مثنوی گنج روان چند مقالت دارد و هر مقالت ابیاتی و بدنبال آن ابیات قطعه ای تحت عنوان مثال و حکایتی منظوم با نتیجه ای اخلاقی و عارفانه دارد. در هر یک از مثنویهای چهل صباح و چهارچمن و چشمه ٔ زندگانی نیز تفننی خاص و تغییر لون شاعری و شعرسرایی دیده میشود و آخرین مثنوی وی یعنی عشق نامه جان کلام استاد و غایت سخن پردازی او و ممتلی به افکار بلند و معانی باریک است و استاد را حال در غزلیات و قصاید و دیگر اشعار بهمین منوال است و غزلیات او با غزلیات عراقی و مولوی پهلو تواند زد. جان سخن اینکه شاه داعی عارف و شاعر نامی قرن نهم هجری مقامی ارجمند و اندیشه ای بلند و سخنی دلپسند دارد و در سلوک معنوی بقول ابوسعید ابی الخیر «یکسوبین و یکسان نگر» است و در شاعری و سخن پردازی پر از ذوق و ابتکار. و شعر و سخن وی زاییده ٔ قریحتی است خداداد. نثر وی نیز زیبا و فریبا است. حسن ختام را این غزل نغز وی نقل میگردد.
یا همه او یا همه ما ای عزیز
اینهمه خود را منما ای عزیز!
ما و تو و او همه زینجا برو
چون همه رفتند بیا ای عزیز!
سوی خرابات بخود میروی
نیست چنین راه فنا ای عزیز!
بیخبر از لذت جام فنا
مست دروغی ز بقا ای عزیز!
نیست به از طاعت پروردگار
گر نکنی میل ریا ای عزیز!
تا بتوان از پی شهوت مرو
الحذر از دام بلا ای عزیز!
داعی ما گفت حدیثی و لیک
تا چه کند سر قضا ای عزیز!
و نیز رجوع کنید به مقدمه ٔ کلیات شاه داعی چ دبیرسیاقی ج 1 و مقدمه ٔ کتاب شانزده رساله ٔ داعی.
داعی. (اِخ) از شاعران عثمانی و از منسوبان ایاس پاشا و مردی درویش نهاد بوده است و این دو شعر از جمله ٔ اشعار اوست:
دریغ اول نوجوانی بو جهاندن
اجل پیکی ایریشوب قلیدی دعوت.
دعالر ایدوب آکاجان و و لدن
دیدم تاریخ اوله روحنه رحمت.
(قاموس اعلام ترکی).
داعی. (اِخ) (مولانا...) محمد مؤمن، سیدی عالی گهر، فاضلی درویش سیر به اکثر کمالات متصف و ارباب کمال عصر بجلالت قدرش معترف مستغنی الالقاب و الاوصاف و مهذب الاخلاق چون مؤمن الطاق در ایمان طاق و اصل ایشان از عظمای سادات قم من محال تفرش قم و نعمت صحبت ایشان متنهای آمال اکثر مردم وفقیر مکرر بخدمتش رسیده و شهد خدمت او چشیده بعد ازاینکه اکثر اوقات عمر در اصفهان خلدنشان تحصیل کمالات کرده بوطن خود رفته در زاویه ٔ فقر و فنا پا بدامن کشیده و دامن از صحبت عوام درچیده در مراتب نظم و نثر کمال قدرت داشته عبارت نثر دل پذیرش لاَّلی منثور و مضامین بلند نظمش جواهر منظومه. در شاعری به قصیده گوئی مایل در نودسالگی در همان دیار باجل محتوم گذشته. (آتشکده ٔ آذر چ افست ص 377- 378). هدایت در مجمع الفصحاء (ج 2 ص 128) گوید: داعی انجدانی. اسمش میر محمد مؤمن و اصلش از محال تفرش و سالها در تحصیل فنون کمال کوشیده و دیده ٔ طمع از زخارف دنیوی پوشیده. از متأخرین و معاصرین هاتف و آذر بوده است. و سپس پنج بیت از قطعه ٔ لامیه ٔ او نقل میکند. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید که داعی بسال 1155 هَ. ق. وفات یافته است.
اینک دو شعر منقول در آتشکده:
قصیده
شبی زنشأه ٔ صهبای بیخودی سرشار
کشیده ساغر وحدت بطاق ابروی یار
در آن ز معشر روحانیان گروهی چند
که شوق صحبتشان از ملک ربوده قرار
نشسته پیر خرد حاجبانه بر درگاه
درون نداده ز نامحرمان کسی را بار
بشحنگی طرفی ایستاده عشق بپای
بقهرمانی یکسو جنون گرفته قرار
وصال برزده دامان بمجلس آرائی
سرور مجمره گردان حضور غالیه دار
عروس حسن شده جلوه ساز عشوه طراز
بجلوه هوش ربا وبعشوه صبرشکار
طراز ناز ببر، شقه ٔ کرشمه بدوش
برخ ز شرم نقاب و بسر ز شوق خمار
بدین صفت صنمی با همه جلال و جمال
بسینه دست ادب ایستاده چاکروار
نشسته پادشهی خسروانه بر مسند
که از فروغ رخش بزم گشته آینه زار
همه متابع فرمانش از وضیع و شریف
همه مراعی احکامش از صغار و کبار
بکار خویش چو حیرانیان فروماندم
نه تاب خامشی و نه جسارت گفتار
گهی بخویش ز دیر آمدن ملامتگر
گهی ز حدت اقدام گرم استغفار
یکی ز مجلسیان گفت کاین درآمده کیست
که بوی عشق ازو میکند دل استشعار
ز فطرت ملکی یا سرشت کرّوبیست
که گشته است در این بزم محرم اسرار
خجسته خلوت روحانیان بود اینجا
برسم و عادت جسمانیان نداردکار
چو این حکایت بیگانه سوز کرد آغاز
چو کرد این سخن آشناگداز اظهار
زجادرآمد عشق و زجادرآمدنش
درآمدند حریفان ز جا همه یکبار
که نه فرشته نه قدسی بود نه کروبی
ولی نه کمتر از آنهاست این تمام عیار
یگانه گوهر بحر عمیق عرفانست
که موج دهر نیفکنده مثل او بکنار
ز امهات عناصر خجسته مولودیست
کزو نمایند آبای علوی استظهار
نزاهت ملکی با فطانت بشری
مخمرست درین خاکی فلک سیار
من ایستاده بحیرت از آن مکان و مکین
ولیک محوتماشا چو صورت دیوار
پس از ادای معاذیر و عجز و نادانی
نهفته از خرد این نکته کردم استسفار
که این شهنشه مسندنشین عزّت کیست
که سوده اند بخاک درش جبین اخیار
بخنده گفت که ای قدرخویشتن نشناس
چرا ز جوهر خود غافلی باین مقدار
نه پادشه بود این زیب مسند و دیهیم
که باشدش ز شهنشاهی جهان بس عار
نه پادشاه فروزنده مهر تابانست
ز مهر چرخ که گه طالع است و گه غوار
بعجز گفتمش این مهر مهر کیست بگو
که شوق معرفتش از دلم ربوده قرار
بپای خاست بآداب و گفت مهر علیست
محیط عرش مماس و سپهر چرخ مدار
شهی که بحر ز احسان اوست لؤلؤخیز
شهی که ابر بفرمان اوست گوهربار
نشسته است عطایش در انتظار سؤال
چو عاشقی که نشیند براه وعده ٔ یار.
نیز او راست:
تبارک اﷲ از آن اشهب شهاب آیین
که طبع ناطقه را داده وصفش استعجال
عقاب صولت و طاووس فر و کبک خرام
پلنگ غیرت و آهوتک و نهنگ جلال
زمین سکون و زمان سرعت و سپهرشکوه
فرشته خوی و پری پیکر، اهرمن کوپال
بلندگردن و کوتاه پشت و پهن کفل
سطبربازو، باریک ساق و نازک یال
از آن گشوده نشد غنچه ٔ گره ز دمش
که بسته ره ز چپ و راست بر صبا و شمال
گره نگویم کان عقده ای است در دل دم
ز غیرتی که ز کاکل فتاده در دنبال
بگاه کوه نوردی و دشت پیمائی
غزال دیده پلنگ و پلنگ دیده غزال.
نیز رجوع به ترجمه ٔ تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص 88 و 186 شود.
داعی. (اِخ) (مولانا...) ملا میرک. صادقی کتابدار آرد: فرزند مولانا ضمیری اصفهانی است. جوانی بسیار بی قید و گمنام گذشته بود. شاعر باهمت تنها وی را دیدیم و حدیث «الولد سرابیه » در باره ٔ او صدق کرده است و شعر چنین گوید:
آمدی رفت ز دل صبر و قرارم بنشین
بنشین تا بخود آید دل زارم بنشین.
اوستاد قدرتت زآنسان که بایست آفرید
بیش از این خوبی بظرف حسن گنجایش نداشت.
زخم کاری است مرا وقت شهیدی خوش باد
که تواند دو سه گام از پی قاتل برود.
(ترجمه ٔ تذکره ٔ مجمعالخواص ص 277).
و لطفعلی بیک آذر در آتشکده گوید: داعی، اسمش ملا میرک ولد ملا ضمیری. در اول حال شعر نمی گفته و بکتابت اشعار ابوی مشغول آخرالامرمیل بشعر بهم رسانیده و داعی تخلص نمود و گویند در حال هشیاری بسیار بدخو بوده و در طلوع نشاءه تریاک شعر میگفت. از اوست:
زخم کاریست مرا وقت شهیدی خوش باد
که تواند دو سه گام از پی قاتل برود.
ز رشک غیر بجان آمدم نمیدانم
که ازبرت بکدامین بهانه برخیزم.
خوش آن شبها که همچون شمع باشم همنشین با او
شود مجلس تهی از غیر و من مانم همین با او.
(آتشکده ٔ آذر چ بمبئی ص 165).
نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
داعی. (اِخ) (ملا...) برادرملک طیفور بیک و این ملک طیفور بیک از تلامذه ٔ شیخ علی عبدالعال بوده است. (آتشکده ٔ آذر ص 242 چ افست).
داعی. (اِخ) (مولانا...) شاعری است. نظام الدین علیشیر نوائی آرد: دایم الاوقات در سرخس بر سر مزار شیخ لقمان پرنده میبود و از روح او استفاضه ٔ خیرات و فتوح مینمود و این مطلع از اوست:
جستیم آن دهن رابالای چاه غبغب
در خنده گفت آن مه آنجا که نیست مطلب.
(نفحات الانس جامی ص 73 و 249).
و نیز نوائی ذیل ترجمه ٔ حال مولانا محمود عارفی آنجا که مطلع ذیل را از اشعار او نقل کند:
دردا که درد کرد سواد نظر خراب
و ایام کرد چشمه ٔ چشم مرا پرآب.
گوید: مولانا داعی هم آن قصیده را بدرد چشم خود جواب کرد و این بیت او خوب واقع شده است:
بر پلک سرخ دیده ٔ من داروی سفید
باشد بعینه نمک سوده بر کباب.
(مجالس النفائس ص 20).
داعی. (اِخ) از شاعران عثمانی و از معاصران سلطان محمدخان ثانی و از مردم قسطمونیه است و این بیت او راست:
ضرب آهم شوقدر سله لر ای ماه کوکی
حشره دک دونر ایسه کیتمیه بر ذره کوکی.
(قاموس الاعلام ترکی).
داعی. (اِخ) ابوعبداﷲ محمدبن زیدبن اسماعیل المعروف بحالب الحجاره (لشدته و قوته و صلابته) ابن الحسن بن زیده محمدبن اسماعیل بن الحسن بن زیدبن الحسن بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب ملقب به الداعی الی الحق پس از درگذشت برادرش حسن بن زید جای او را گرفت. ابوالحسین احمدبن محمدبن ابراهیم المعروف بقائم که داماد حسن بن زید بود بدخترش (ام الحسن وام الحسین) در روزگار بیماری حسن بن زید از وی دستوری یافت که برای محمدبن زید بیعت بگیرد اما چون داعی درگذشت خود مدعی شد و مردم را بدعوت خود خواند و دو ماه امارت داشت تاسرانجام بدست محمدبن زید برافتاد. در سال 272 محمدبن زید از حاکم ری که ترکی بود از دست نشاندگان بنی عباس شکست یافت، رافعبن هرثمه که از اصحاب احمدبن عبداﷲ خجستانی بود، بتحریک اسپهبد رستم بن قارن که از دست داعی فراری بود به گرگان حمله برد. داعی پس از مدتی کوشش چون تاب مقاومت ایشان نداشت سرانجام به سال 274 از جلوی ایشان گریخت و به کجور و دیلمان پناه برد و تا سال 277 در دیلمان بود و در این تاریخ از مردم دیلم مدد گرفت عامل رافع را از طبرستان بیرون کرد ولی بعلت کثرت دشمنان که به رافع ملحق شده بودند حریف او نشد تا وقتیکه رافع چند بار از لشکریان معتضد خلیفه در ری و از سپاهیان عمرولیث شکست خورد و علی رغم خلیفه در سال 283 به محمدبن زید توسل جست و بنام او خطبه خواند. داعی بظاهر بیعت او را پذیرفت ولی باطناًاز قدرت او خشنود نبود و با او بهمین حال معامله میکرد تا اینکه سرانجام عمرولیث در سال 283 رافع را شکست سختی داد و رافع به خوارزم گریخت و آنجا کشته شد و داعی از جانب این مدعی پرزور و فتنه جو خلاص یافت وبار دیگر از گیلان تا گرگان امر محمدبن زید را گردن نهادند. تا سال 287 یعنی سال غلبه ٔ امیر اسماعیل سامانی بر عمرولیث، داعی دیگر گرفتاری مهمی نداشت در این تاریخ که خراسان بتمامی ضمیمه حوزه ٔ حکومتی سامانیان شد چون داعی میدانست که سامانیان عمال مستقیم خلفای عباسی هستند و دیر یا زود بفکر برگرداندن گرگان وطبرستان به امر خلیفه خواهند افتاد پیشدستی کرد و به عزم جلوگیری از اندیشه های امیراسماعیل سپاهیانی ازگرگان گردآورد. اسماعیل لشکری آراسته بهمراهی محمدبن هارون سرخسی از سرداران خود بجلوی داعی فرستاد و در قدم اول داعی در معرکه تیر خورد و کشته شد. محمدبن هارون در شوال سال 287 سر او را با پسرش به بخارا فرستاد و جرجان و طبرستان را مطیع امیر اسماعیل سامانی کرد. (از تاریخ عمومی مرحوم اقبال ص 117 تا 119).
داعی. (اِخ) ابن علی الحسینی، السید ابی الفضل، از مشایخ. ابن شهر آشوب مازندرانی. (روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ص 611).
داعی. (اِخ) رجوع به یوسف الداعی شود.
داعی. (اِ) (داع، و الاشهر داعی) لقبی بزرگان علویان راست به طبرستان و جز آن و گاهی داعی الی الحق گویند و داعی را در اشارت به رئیس اعلایشان بکار برند. (النقود العربیه ص 135).
داعی. (اِخ) رجوع به علی بن محمد داعی شود.
داعی. (اِخ) ظاهراً از مردم قرن هفتم هجری است. مرحوم قزوینی در کتاب شدالازار حاشیه ٔ ص 145 آرد: استاد فخرالدین ابومحمد احمدبن محمود (بنقل از طبقات القراءجزری ج 1 ص 138) بر اصحاب داعی قرائت کرده است و این فخرالدین ابومحمد در 18 ذی القعده سال 732 به شیراز مرده است و گور او آنجا مشهور است. (شدالازار ص 145).
داعی. (اِخ) اصل وی از انجدان توابع مذکوره است طبع خوشی دارد. ازوست:
آمدی رفت ز خود دل بکنارم بنشین
بنشین تا بخود آید دل زارم بنشین
دل من بردی و اینک پی جان آمده ای
بنشین تا بتو آنهم بسپارم بنشین
تا آن سر زلف تابدارش زده است
ماند بکسی دلم که مارش زده است
آزار دل عاشق مسکین چه کنی
او راچه زنی که روزگارش زده است.
(آتشکده ٔ آذر چ افست ص 237).
صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: داعی از مردم انجدان و از مضافات قم و برادر ملک طیفور انجدانی است و سپس دو بیت اول مذکور در آتشکده را آورده است، اما لطفعلی بیک آذر در آتشکده ملاداعی برادر ملک طیفور را شاعر دیگری دانسته است. رجوع به داعی (ملا...) شود.
داعی. (اِخ) از مردم سرخس خراسان بعهد شاه اسماعیل صفوی. او راست:
هردم از ناخن خراشم سینه ٔ افکار را
تا ز دل بیرون کنم غیر از خیال یار را.
(قاموس الاعلام ترکی).
داعی. (ع ص، اِ) دعاگوی. دعاکننده. (مهذب الاسماء):
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین.
خاقانی.
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم.
خاقانی.
مرا خدیو جهان دی مراغه ای میخواند
ولیک هیچ بدان نوع و طبع داعی نیست.
خاقانی.
سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاده بود داعی نیز همراه و پیاده بود. (گلستان).
دی بامید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا بخود بکن گر به نیاز میکنی.
سعدی.
بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض
نیکت بود چو نیک تأمل کنی در آن.
سعدی.
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم.
سعدی.
|| خواننده. (مهذب الاسماء). ندا کننده: فرستاده که خدا ازو خشنود بود و داعی مردم بود بسوی او و میخواند مردم را به او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
مرغ تو خاقانی است، داعی صبح وصال
منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب.
خاقانی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
وفا باری از داعی حق طلب کن
کزین ساعیان جز جفایی نیابی.
خاقانی.
- داعی حق را اجابت کردن، مردن.
- داعی الفلاح، مؤذن.
- داعی اﷲ، رسول خدا (صلعم). (منتهی الارب).
- داعی اﷲ، مؤذن. (منتهی الارب).
|| مبلغ. آنکه بدینی یا مذهبی خواند. آنکه دعوت کند بدینی و یاطریقه ای: و مردی بود باطنی، نام او ابونصربن عمران که سری بود از داعیان شیعیان... و آن مرد داعی را در شب بر چهارپائی نشاندند و بردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 119). و میخواهم که هر که از داعیان و سراهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 90). || مرتبتی از مراتب و درجات هفتگانه نزد باطنیان. رتبتی برتر از مأذون و فروتر از حجت نزد باطنیان.پنجمین از مراتب و درجات هفتگانه ٔ اسماعیلیان و درجات هفتگانه این است: رسول (ناطق). وصی (اساس). امام.حجت. داعی. مأذون. مستجیب. گاه داعی و مأذون را نیز بدو درجه ٔ فرعی تقسیم کنند و داعی محدود و داعی مطلق گویند و همچنین مأذون محدود و مأذون مطلق. و در مراتب، حجت فرع است مر امام را واصل است مر داعی را و داعی فرع است مر حجت را و اصل است مر اهل دعوت را. ج، دعاه. نیز رجوع به اسماعیلیه و رجوع به جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 110 و 155 و 138 و 210 شود:
مردم شوی بعلم چو مأذون کاو
داعی شوی بعلم ز مأذونی.
ناصرخسرو.
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
چون عدوی حجتی و داعی و مأذون.
ناصرخسرو.
|| خواهنده ٔ نیکی. خواهنده و طلب کننده. (غیاث) (آنندراج). || قصدکننده. (غیاث) (آنندراج). || اقتضاکننده. (غیاث) (آنندراج). || باعث. سبب. علت. غایت.
فرهنگ معین
کسی که مردم را به دین خود دعوت کند، دعا کننده، یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان، جمع دعاه. [خوانش: [ع.] (اِفا.)]
فرهنگ عمید
دعاکننده،
طلبکننده، خواهنده،
کسی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کند،
حل جدول
دعوت کننده
فارسی به انگلیسی
Motive
فارسی به عربی
دافع
فرهنگ فارسی هوشیار
دعاگو، دعا کننده
فرهنگ فارسی آزاد
داعًی، علاوه بر معانی فاعلی از فعل دَعا- یَدعو- دُعاء- کسیکه مردم را بدیانتی جدید یا مسلکی تازه بخواند- ندا کننده (جمع: دُعاه)، علت، سبب- موجب- مؤَذِّن
معادل ابجد
85