معنی دال

لغت نامه دهخدا

دال

دال. (اِخ) یاداللف نام نهری در سوئد. و آن از کوه دورفین سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدهزار گز به خلیج بوتینا ریزد.آنرا آبشارهای بس زیباست. (از قاموس الاعلام ترکی).

دال. (حرف، اِ) د. نام حرف دهم از الفبای فارسی وهشتم از الفبای عرب و در حساب جمل نماینده ٔ عدد چهار و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است و باصطلاح تقویم علامت ستاره ٔ عطارد نیز هست. (آنندراج). رفیق ذال و پیش از حرف ذال آید و پس از حرف خاء:
که دال نیز چون ذال است در کتابت لیک
به ششصدونودوشش کم است دال از ذال.
انوری.
مشبه ٌبه قد کمانی و زلف خم است:
نیک ماند خم زلفین سیاه تو بدال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم.
فرخی.
حلقه ٔ حا را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد.
نظامی.
و از تبدیلات آن درعرب به لام است چون: معکود، معکول، ای محبوس. و معده، معله، ای اختلسه. تأبد، تأبل، ای قل. و الوغد، الوغل، ای النذل. و العدس، العلس. (نشوءاللغهالعربیه ص 34). و نیز رجوع به «د» شود. || در اصطلاح، خمیده و کج و منحنی. (ناظم الاطباء). منحنی و ناراست همانند دال. مقابل الف که راست و ناخمیده است:
ز بهر آنکه بجعد و بزلف او مانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال.
فرخی.
زمان چیست بنگر چرا سال گشت ؟
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی.
ماهی که قاف تاقاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده.
عطار.
|| (نف) دار. دارنده. (ناظم الاطباء). مبدل دار است که مخفف دارنده باشد. || (اِ) قسمی از بریدن و دوختن. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || بزبان هندی (با اندک تغییری در گفتن) انداختن. (لغت محلی شوشتر). || بزبان هندی، شاخ درخت. (لغت محلی شوشتر). || بزبان هندی، پسر. (لغت محلی شوشتر). || بزبان هندی، مقشر هر چیز را گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || نقشهاکه بر پارچه دوزند. نقش که بر جامه دوزند. (نظام قاری، دیوان البسه ص 199):
رخت ابیاری نگر از دگمه هابنموده دال
انگله در جیب او چون حلقه اندر دور جیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 96).
نیست جز دال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 141).
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس به گلستان بنگر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).

دال. (اِ) پرنده ٔ شکاری که آنرا عقاب نیز گویند. (از غیاث). قسمی کرگس لاشخوار. لاشخوار. پرنده ای که پر او را بر تیر نصب کنند و بعربی عقاب گویند. (برهان). عقاب سیاه بزرگ که پر او را بر تیر نصب کنند. (ناظم الاطباء). دال را در فرهنگهای فارسی عقاب گرفته اند باید نسر تازی باشد و امروزه در گیلان به یکی از همین مرغان شکاری بزرگ اطلاق میشود. (فرهنگ ایران باستان آقای پورداود ص 299):
مردکی را بدشت گرگ درید
زو بخوردندکرگس و دالان.
ناصرخسرو.
بقاف عنقا در عین خود دهد جایش
از آن شرف که بود پر تیر او از دال.
سراج الدین سگزی.
نیز رجوع به کرگس شود.

دال. [دال ل] (ع ص، اِ) دلالت کننده. مقابل مدلول. ره نماینده. دلالت کننده بر چیزی. (غیاث). هادی. راهنما. رهنما.نشان دهنده. خفیر. قلاوز. راه نماینده. دلیل کننده. بازو راه بر. (مهذب الاسماء). (باز براه بر). || (اصطلاح منطق) امری که بوسیله ٔ آن علم بامر دیگر حاصل میشود. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بتشدید لام چیزیست که لازم آید از علم بآن چیز علم بچیزی دیگر وگاه دال را دلیل نیز خوانند... و صادق حلوانی در حاشیه ٔ خود گفته که: آنچه علی الاطلاق از دلیل متبادر در ذهن است آن است که مراد دلیل مصطلح و مرادف مر حجّت را باشد مخصوصاً هنگام تعریف دلیل بدین تعریف که: هوالشی ءالذی یلزم من العلم به العلم بشی ٔ آخر، چه تعریف مشهور دلیل همین تعریف است. پس نباید ازین تعریف لفظ دال در ذهن متبادر شود. و نیز استعمال مدلول در مقابل دلیل غیرشایع است و شایع در برابر دلیل لفظ نتیجه میباشد. در مقابل کلمه ٔ دال مدلول مورد استعمال است و گویا حلوانی از کلمه ٔ دلیل دلیل لغوی را اراده کرده که مرادف لفظ دال و اعم از دلیل مصطلح است. و دال نزد پزشکان عبارت از علامت و نشانه ای است که بدان وسیله استدلال بر امری حاضر کنند مثل حرارت ملمس در موقع بروز تب چنانکه در بحرالجواهر بیان کرده است. -انتهی. || مفسر و مبین. (ناظم الاطباء).

دال. (ع ص) زن فربه و سمین. زن فربه. (مهذب الاسماء) (دهار). || ج ِ داله، شهرت. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

دال

عقاب، مرغی لاشخور از نوع کرکس. [خوانش: (اِ.)]

خال (اِمر.) نهال نو نشانده و پیوند نکرده.

(لّ) [ع.] (اِفا.) دلالت کننده، هدایت کننده، نشان دهنده.

فرهنگ عمید

دال

کرکس: مردکی را به دشت گرگ درید / زو بخوردند کرکس و دالان (ناصرخسرو۱: ۵۲۹)،

دلالت‌کننده و راهنمایی‌کننده، راه‌نماینده،
[مقابلِ مدلول] (منطق) امری که به‌وسیلۀ آن علم به امر دیگر حاصل شود،

نام حرف «د»،

حل جدول

دال

دلالت کننده

عقاب سیاه

عقاب سیاه، دلالت کننده

مترادف و متضاد زبان فارسی

دال

حاکی، مشعر، رهنما، هادی، کج، منحنی، عقاب، کرکس، نسر

فارسی به انگلیسی

ترکی به فارسی

دال

شاخه

گویش مازندرانی

دال

لاشخور

نوک پستان حیوان اهلی

فرهنگ فارسی هوشیار

دال

عقاب سیاه، و بمعنی دلالت کننده

فرهنگ فارسی آزاد

دال

دالّ، دلالت کننده- هدایت کننده- راه نماینده- راهنمائی کننده

معادل ابجد

دال

35

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری