معنی دان

لغت نامه دهخدا

دان

دان. (اِخ) اسم شهری که تفصیل بنای آن ذیل ماده ٔ قبل مذکور گردید موقعش در طرف شمالی زمین بنی اسرائیل در قسمت نفتالی در دامنه ٔ کوه حرمون نزدیک به تل القاضی میباشد پادشاه آشوریه به این شهر دست یافت (اول پادشاهان 15: 20) یربعام نیز گوساله ٔ زرین رادر آن برپا نموده. (اول پادشاهان 10:29) (عاموس 8:14) عبادت بت را رواج داده در حالیکه قبل از یربعام هم بدان مشغول بودند (داوران 18:17-17؛ و 24-31) و ازقرار معلوم دائره ٔ تجارتش وسیع بوده و بواسطه ٔ اینکه بر حدود واقع بود انبیاء در نبوات خود بدان اشاره فرموده اند. (ارمیا 4:5 و 8:16) (قاموس کتاب مقدس).

دان. (اِ) مطلق دانه را گویند. (برهان). دانه. دانه ٔ هر چیز. حبه. مخفف دانه است. (برهان). تخم هر چیز که بکارند و بروید. (آنندراج):
دان است و دام خال و خم زلف آن صنم
من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل.
سوزنی.
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دان غله صد دان بیشتر کرد.
نظامی.
لطف را دام دو زلفت دانه ٔ جان ساخته
عاشقانت مرغ دل را صید آن دان یافته.
محمد کاتب بلخی (از لباب الالباب ج 2 ص 422).
- آب و دان، آب و دانه. آب و چینه.
- پنبه دان، پنبه دانه.
- کنف دان، دانه ٔ کنف. کنودان.
- ناردان، دانه ٔ انار:
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید
که قطره قطره ٔ خونش بناردان ماند.
سعدی.
- دان کردن، دانه کردن. از غلاف برآوردن غله یا حبوب غلاف دارچون باقلا و لوبیا و نخود و عدس و یا برخی میوه ها چون انار و جز آن.
|| چینه. چینه که مرغ را دهند. دانه که مرغان را دهند: بمرغها دان دادن، چینه دادن.
- دان درشت جمع کرده است، کاری فوق طاقت و توانائی کرده است.
- دان درشت یا بزرگ برچیده بودن، بیرون توانائی کاری کردن.
- دان خوردن، چینه برچیدن. دانه و چینه خوردن مرغ.
- دان پاچیدن، پراکندن دانه میان مرغان که برچینند.
- || مجازاً خرجی کردن برای فریفتن.
|| آنچه درآش ریزند از حبوب: این آش آبش یک طرف است و دانش یک طرف، جانیفتاده است، نیک نپخته است.
- دان بودن برنج یا عدس یا لوبیای پخته، نیک نپخته بودن دانه های آن: این برنج دان است، آنچنان نپخته است که دانه ها نرم شود و خامی آن بتمامی برود. مقابل خمیر بودن.
|| آشی که از نخود و باقلا و امثال آن پزند و آنرا آش هفت دانه گویند و آش عاشورا نیز گویند. (آنندراج). || بهندی شلتوک را گویند. || هرچیز که چون دانه و حبه ای از بدن برآید نظیر آبله و یا سرخک و یا آبله مرغان و جز آن.
- دان دان، پرآبله. پر از برجستگی های کوچک حبه و دانه مانند. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.

دان. (نف مرخم) مخفف داننده است، صفت فاعلی از دانستن. ترکیبات ذیل که بترتیب الفباء مرتب داشته شده شاهد این معنی کلمه ٔ دان است در ترکیب با کلمات دیگر:
- آداب دان، داننده ٔ آداب. آشنا به آداب. رسم دان.
- ادادان، داننده ٔ ادا:
هر چه در خاطر عاشق گذرد میدانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای.
صائب.
- بسیاردان، علامه:
بدو گفت ای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد ما خوار خوان.
فردوسی.
- بِهدان، نیک داننده:
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان توئی ای جهان آفرین.
فردوسی.
- پردان، بسیاردان.
- تاریخ دان، دانای به تاریخ. عالم بتاریخ.
- تفسیردان، واقف بر تفسیر. عالم تفسیر:
زیان میکند مرد تفسیردان
که علم و ادب میفروشد بنان.
سعدی.
- جغرافیادان، جغرافی دان. عالم به جغرافیا.
- چاره دان، چاره شناس:
تو هرچ اندرین کاردانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
فردوسی.
بسا چاره دان کو بسختی بمرد
که بیچاره گوی سلامت ببرد.
سعدی.
- حسابدان، واقف و مطلع بعلم حساب.عالم به حساب.
- خرده دان، نکته دان:
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.
سعدی.
- خدای دان، خدای شناس:
اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مازار.
ناصرخسرو.
- رازدان، داننده ٔ راز:
خدای رازدان کس را ز مخلوق
نکرده ست آگه از راز مستر.
ناصرخسرو
- راه دان، بلدراه. آشنای براه. داننده ٔ راه:
ره دور بی راه دانان شدند.
نظامی.
- رسم دان، واقف و عالم برسوم. آداب دان.
- رسوم دان، رسم دان.
- رموزدان، داننده ٔ رموز. واقف اسرار.
- رمل دان، عالم به علم رمل.
- زبان دان، عالم زبان. داننده ٔ زبان.
- || زبان آور:
زباندان یکی مرد مردم شناس.
نظامی.
زباندانی آمد بصاحبدلی
که محکم فرومانده ام در گلی.
سعدی.
- سخندان، سخن گو. ناطق:
سپهبد هرآنجا که بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی.
فردوسی.
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
- شیمیدان، عالم بعلم شیمی.
- عربیدان. (آنندراج)، داننده ٔ زبان عربی.
- علمدان، دانا. عالم.
- غیبدان، واقف بر غیب:
درین بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را.
ناصرخسرو.
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیبدان کس نداند کلید.
نظامی.
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود.
سعدی.
- فلسفه دان، فیلسوف. دانا بفلسفه:
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم براهی که گویی بپوی.
فردوسی.
- فیزیکدان، عالم بعلم فیزیک.
- قدردان، قدرشناس.
- کاردان، واقف و مطلعبر امور و کارها:
چه گویددرین مردم ژرف بین
چه دانی تو ای کاردان اندرین.
فردوسی.
شدند انجمن کاردانان دهر.
نظامی.
که این کاردان مرد آهسته رای.
نظامی.
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی.
- موسیقیدان، موسیقی شناس. عالم بفن موسیقی.
- نادان، جاهل. نداننده:
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان ومار رنگین است.
سعدی.
- نکته دان، خرده دان.
- نهان دان، غیب دان.
- نیکدان، به دان.
- همه دان، بسیارآگاه. نیک مطلع.داننده ٔ همه چیز. مقابل هیچ ندان.
- هندسه دان، عالم بعلم هندسه.
- هیچ ندان (هیچ مدان)، مقابل همه دان:
یارم همه دانی و خودم هیچ ندانی
یارب چکند هیچ ندان با همه دانی.
؟
رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود. || (فعل امر) امر به دانستن است یعنی بدان. (برهان) (آنندراج).

دان. (اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان). جای هر چیز. در کلمات مرکبه افاده ٔ معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود افاده کند که ظرف آن چیز بود. جای و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب الفباء مرتب داشته ایم:
- آبدان، غدیر. آبگیر. برکه:
گرد آن آبدان روشسته
سوسن و نرگس و سمن رسته.
نظامی.
فتد تشنه در آبدانی عمیق.
سعدی.
- آتشدان، ظرفی که در آن آتش نهند:
دو گوهرست بدین وقت شرط مجلس ما
قنینه معدن این و تنور مسکن آن
یکی چو آب زر اندر میان جام و قدح
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان.
سعدی.
- آبدستدان، ظرف آبدست.
- آشغالدان، زباله دان.
- آفتابه دان، جای آفتابه.
- آرزودان، جایگاه آروزها. معدن آروزها:
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود آرزودان بود.
نظامی.
- آینه دان، جای آینه.
- ادویه دان، ظرفی که درآن ادویه ریزند.
- استودان، ستودان.
- اسکندان، کلیدان. مغلق.
- اشناندان، محرضه.
- انفیه دان، ظرف انفیه.
- انگشتانه دان، جای انگشتانه.
- باجدان، باژدان.
- باردان، ظرف.
- باژدان، باجدان. آنجا که باژ گیرند.
- بچه دان، رحم.
- بویدان، عطردان.
- پایدان، کفش.
- پشه دان، پشه بند.
- پیه دان، جای پیه.
- تاجدان. (آنندراج)، جای نهادن تاج.
- تابدان، گلخن حمام. کوره ٔ مسگری و امثال آن.
- تاریکدان. (آنندراج).
- تخمدان، محل تخم.
- تریاکدان، جای تریاک.
- || مجازاً و بطعن، ساعت کهنه که نیک کار نکند.
- || آلتی از آلات تناسلی.
- توشه دان، زاددان. ظرفی که در آن توشه نهند.
- تیردان، کیش. قربان. جای تیر. ترکش.
- ثفلدان، جای ثفل.
- جامه دان، جای لباس. چمدان:
جامه دانی دارد آن سیمین زنخ
کاندرو گم میشود کالای من.
سعدی.
- جرعه دان، ظرفی که در آن جرعه ٔ شراب ریزند.
- جزوه دان. (آنندراج)، جزوه کش. جای جزوه.
- جودان، چینه دان مرغ.
- جوهردان. (آنندراج)، ظرف جوهر.
- چاشتدان، صندوق یا صندوقچه ٔ نان. ظرف نان و طعام.
- چاشدان، چاشتدان. ظرف که در آن نان و خوردنی نهند.
- چایدان، ظرف چای، جای چای خشک.
- چراغدان، پیه سوز: چراغی میدیدم افروخته و در آن چراغدان روغن تمام و فتیله می بود. (انیس الطالبین بخاری).
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- چرسدان، جای چرس.
- چرمدان، کیسه ٔ پوستی.
- چشمدان. (آنندراج)، جایگاه چشم.
- چمدان، جامه دان.
- چقماقدان. (آنندراج)، ظرف و جای چقماق.
- چینه دان، ژاغر. حوصله.
- حبدان، ظرف حب. جای حب.
- خاکدان، جای ریختن خاک.
- || مجازاً، درون گور:
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از روی گرد.
سعدی.
- || زمین:
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر.
نظامی.
- || مجازاً، دنیا. این جهان. این سرای:
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید.
نظامی.
خانه ٔ خاکدان دو در دارد
تا یکی را برد یکی آرد.
نظامی.
- خاکروبه دان، زباله دان.
- خاکستردان، آنجا که خاکستر ریزند. ظرف خاکستر. جای خاکستر.
- خاندان (اینجا دان زائدست)، دودمان:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
سعدی.
- خُمدان، شرابخانه. میکده.
- || کوره ٔ خشت پزی.
- داردان، تخمدان. زمینی که شاخه های درخت در آن فروبرند تا سبز شود و از آنجا بجای دیگر نقل کنند.
- دارودان، ظرف دارو. ذروردان.
- دانه دان، جای دانه.
- دخمه دان، دخمه. (شاهنامه ٔ عبدالقادر ص 1074 از ولف ذیل دخمه دان).
- دوددان. رجوع به دوددان شود.
- دوکدان، صندوقچه و سبدی کوچک که در آن گروهه ٔ ریسمان و دوک نهند.
- دیگدان، دیگ:
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسه و آش.
؟
- ذروردان، دارودان.
- رختدان، جای رخت و جامه.
- رنجک دان. (آنندراج). ظرف باروت. دبه.
- روشندان،تابدان.
- || روشنی دان. چراغدان.
- روغندان، جای روغن.
- زاددان، توشه دان.
- زباله دان، خاکروبه دان. زبیل دان.
- زبیلدان. زباله دان.
- زغالدان، آنجا که زغال انبار کنند.
- زنبیلدان، جای نهادن زنبیل.
- زنخدان (در این کلمه دان زائد است)، زنخ. چانه.
- زندان (در این کلمه مشکوک است)، محبس.
- زنگدان، زنگله. جلاجل.
- زهدان، بچه دان. رحم.
- سبودان. (آنندراج)، جای سبو.
- ستودان، استودان. گورخانه ٔ زرتشتیان. گورستان بهدینان.
- سرمه دان، جای سرمه.
- || مجازاً شرم زن:
تا شبی پای در دواجش برد
میل در سرمه دان عاجش برد.
سعدی.
- سکردان، شکردان.
- سگدان (سگدانی)، جای سگ.
- || تعبیری مثلی از محلی کثیف و ناپاک.
- سلفدان (سرفدان)، جای افکندن آب دهان و رطوبت سینه هنگام سرفیدن.
- سنگدان، نام یکی از دستگاههای گوارش مرغان.
- سوختدان (در نانوایی)، آنجا که بته ٔ گون و خار انبار کنند تا در تنور نانوائی بکار برند.
- سوزندان، جای سوزن.
- سیاهیدان، دوات.
- سیگاردان، جای سیگار. ظرف که در آن سیگار نهند.
- شاشدان، مثانه.
- || ظرف شب.
- شانه دان، جای شانه.
- شکردان، ظرف شکر.
- شمعدان، جای شمع که در آن شمع نهند و افروزند:
امید هست که روشن بود برو شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.
سعدی.
- شیردان، ظرف شیر.
- عطردان، بوی دان.
- علفدان، مخلات.
- عیشدان، مجلس عیش:
گفت این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست.
نظامی.
- غالیه دان، جای غالیه:
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای بعنبر سارا بیاکنی.
منوچهری.
- غُله دان، غلک:
خانه ٔ غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان.
نظامی.
- قدمدان. (آنندراج) ؟
- قفدان، کف دان. جوالیقی در المعرب گوید: بالتحریک فارسی معرب است و از ابن درید نقل کند که آن خریطه ٔعطار باشد«: فی جونه کقفدان العطار». ادی شیر نویسد مرکب از «کف » به معنی سرمه و «دان » اداتی که باسماء پیوندد و دلالت بر ظرفیت کند. (حاشیه ٔ المعرب ص 63).
- قلمدان، جای قلم.
- قنددان، ظرف قند.
- قهوه دان، ظرفی خاص پختن قهوه.
- || ظرفی مسین چون کوزه، نگهداری یا حمل آب را.
- کاله دان، سبدی که زنان پنبه ٔ رشته و ریسمان رشته را در آن نهند.
- کاهدان، انبارکاه.
- کتابدان، جای کتاب.
- کلیدان (کلیددان)، آلت گشاد و بست در. اسکندان.
- کماجدان، نوعی دیگ مسی.
- کماندان، جای کمان.
- کمیزدان، شاشدان.ظرف شب. اصیص.
- کهدان، کاهدان: مردان بمیدان جهندو ما به کهدان جهیم.
- کهنه خاکدان، دنیا. رجوع به کهنه خاکدان شود.
- کیفدان، جای کیف. تریاک دان.
- گاودان (گاودانی)، جای نگهداری گاو.
- گلابدان، جای گلاب. گلاب پاش:
مهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدانست.
قائم مقام فراهانی.
- گلدان، ظرفی بیشتر سفالین و یا بلورین و گاه فلزین که در آن گل نهند یا کارند.
- گنج دان، خزانه:
ز گنجی که او را فرستاد دهر
بهر گنجدانی فرستاد بهر.
نظامی.
گر او گنجدان شد تویی گنج بخش.
نظامی.
- لیقه دان، دوات.
- ماردان، آنجا که مار بود یا مار بسیار بود.
- ماهیدان، حوض.
- مرغدان (مرغدانی)، لانه ٔمرغ. جای نگهداری ماکیان و خروس.
- مرهمدان، ظرف که در آن مرهم نهند:
اگر هزار جراحت نهی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهمدان.
سعدی.
- میوه دان، ظرف میوه.
- نامه دان، جای نامه.
- ناندان (ناندانی)، جای نان. ظرف نان.
- || مجازاً محل ارتزاق.
- ناودان (در این کلمه دان زائد است)، ناوی از چوب یا فلز متصل ببام خانه راندن آب باران را فرود سرای:
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
نظامی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید بجوی.
سعدی.
- نرگسدان، ظرفی که در آن نرگس نهند.
- نقلدان،جای نقل. برنی:
بفرمود کارند خوانهای خورد
همان نقلدان های نادیده گرد.
نظامی
- نگیندان، حلقه. جای نگین انگشتری:
نگیندان او را چه زود و چه دیر
گهی کرد بالا گهی کرد زیر.
نظامی.
- نمدان، شرم زن.
- نمکدان، ظرف نمک:
از خنده ٔ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی.
- هلفدان (هلفدانی)، هلدانی. هولدان. هولدانی. هلدانی. هلفدانی. سیاه چال.
- || مجازاً زندان یا زندانی تاریک.
- هیزمدان، آنجا که هیزم انبار کنند.
- هیمه دان، هیزم دان.
- یخدان، ظرف یخ.
- یخدان (ظاهراً تلفظی عامیانه از رختدان)، محل نهادن جامه. صندوق.
|| مزید مؤخر امکنه آید چون: آزادان. اندان. بردان. بزدان. بجدان. بتخذان. تمیثمندان. جردان. جوزدان. جواندان. خوبدندان. خفدان. خیاذان. دمندان. داوردان. داودان. دودان. دیکدان. راذان. ریدان. زغن دان. زندان. زبیلاذان. سکندان. سبندان. بغدان. شنذان. عصلادان. عدان. عبادان. عشدان. غیدان. غمدان. فرهادان. غوذان. قنطره دان. کبوذان. گاودان. گاوردان. نبادان. ورندان. ورذان.

دان. (ع اِ) تلفظ عامیانه ٔ اذن، به معنی گوش. (دزی ج 1 ص 420). در تداول عامه ٔ عراق ذان گفته میشود.

دان. (اِخ) نام محقق و مورخی است که در خصوص تاریخ سری منسوب به پروکوپ (پروکوپیوس) رومی تحقیق کرده است و باثبات رسانیده که تاریخ مذکور ریخته ٔ قلم پروکوپ است وعقاید دیگران که آنرا از این مورخ نمیدانندمردود میباشد. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 90 شود.

دان. (اِخ) از فرزندان یعقوب علیه السلام است. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 21). نام یکی از دوازده پسر یعقوب پیامبر. وی نیای یکی از اسباط دوازده گانه است. مادر وی تلبهه کنیز راحیل زوجه ٔ یعقوب بوده است. (قاموس الاعلام ترکی):
چنین بد نوشته که ما ده جوان
یهودا و شمعون و روبین و دان
زبولون و نفتال ولاوی و خاد
و آزر و یساخر گنج داد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
در قاموس کتاب مقدس آمده است: دان، (بمعنی قاضی) اول اسم شخصی میباشد (پیدایش 30:6). یعنی پسر پنجمین یعقوب که خود آن جناب در باره ٔاو بدینطور نبوت فرمود (پیدایش 49:16 و 17): «دان قوم خود را داوری خواهد کرد چون یکی از اسباط اسرائیل دان ماری خواهد بود بسر راه و افعی بر کنار طریق که پاشنه اسب را بگزد تا سوارش از عقب افتد» و قصد از آنچه در «پیدایش 49: 16 و 17» در باره ٔ او وارد گشته این است که سبط او را نیز با سایر اسباط اسرائیل مساوی نمایند در حالیکه او پسر متعه میباشد. اما با سایر نبوات وارده در حق دان دلالت بر زیرکی و فطانت و مکر ذریه او مینماید و بر مطالعه کننده ٔ کتب عهد عتیق واضح است که شمشون که یکی از مشاهیر سبط دان بود چقدر زیرکی، حیله و فطانت داشت (داود 14: و 15). و دور نیست که این صفت زیرکی و فطانت و حیله وری مخصوص این طایفه بوده است. (داود 18:26 و 27). و نیز رجوع به افعی شود. (قاموس کتاب مقدس).

دان. (اِخ) اسم سبطی میباشد (خروج 31:6) که قسمت و حدود ایشان از طرفی در میانه ٔ املاک یهودا و افرائیم واقع و از طرفی دیگر در میانه ٔ حدود بن یامین و کناره ٔ دریا واقع بود و بهیچوجه ایشان را استراحت و آسودگی نبود. (مقابل) (یوشع 19: 40- 48) (داود1:34 و 35 و 18:1). بلکه غالباً متوطنین آن بلاد مشرب صافی ایشان را تیره و عیش را بر ایشان تلخ میگردانیدند اما مملکت ایشان خرم و بارور و دارای کوه و دشت بسیار و مساحتش از قسمتهای سایر اسباط کوچکتر بود. (یوشع 19:40- 47) (داود 1: 34 و 35 و 18:1) بدین لحاظ همواره در پی آن بودند که محلی را بدست آورده برای خود آباد نمایند. پس پنج تن از مردان جنگ دیده و کارآزموده را انتخاب کرده بجاسوسی فرستادند و ایشان محلی را در حدود شمال بنظر درآوردند که اهالیش در کمال آسودگی و اطمینان بسر می بردند و اسم آن مکان لایش (داود 18:7) یا لشم بود (یوشع 19: 47). بنابراین آن پنج تن بقوم خود برگشته احوال را کما هوحقه بیان نمودند پس همگی در میان آن افتادند که چاره اندیشند و اهالی لایش را مستأصل نمایند. چنانکه این مطلب در کتاب داوران مسطور است علی الجمله بر لایش حمله آورده تیغ در آن نهاده شهر را به آتش سوختند بعد از آن مجدداً آنرا بنا نموده دان نام نهادند. (قاموس کتاب مقدس).

فرهنگ معین

دان

ریشه دانستن، (فع.) مفرد امر حاضر از «دانستن » 3- (ص فا.) در ترکیبات به معنی «داننده » آید: حساب دان، ریاضی دان. قدردان. [خوانش: (وَ) (اِمر.)]

دانه، بذر گیاه، پاشیدن کنایه از: تطمیع کردن و به جانب خود آوردن. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

دان

جا، مکان، ظرف (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبدان، آتشدان، پیه‌دان، چایدان، چینه‌دان، روغندان، زهدان، سرمه‌دان، سوزندان، شمعدان، کاهدان، گلدان، نمکدان، یخدان،

خوراکی از گندم و ارزن و مانند آن که به پرندگان می‌دهند،
[قدیمی] تخم‌ گیاه: فراخی در جهان چندان اثر کرد / که یک دان غله صد دان بیشتر کرد (نظامی: لغت‌نامه: دان)،
* دان‌ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] از پوست درآوردن دانه،

=دانستن
داننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آداب‌دان، بسیاردان، تاریخ‌دان، حسابدان، سخندان، غیب‌دان، قدردان، موسیقی‌دان، نکته‌دان،

حل جدول

دان

امر به دانستن

پسوند مکان

خوراک طیور

درجه کاراته

امر به دانستن، خوراک طیور، درجه کاراته، پسوند مکان

فارسی به انگلیسی

دان‌

Birdseed

فارسی به عربی

دان

حبوب

نام های ایرانی

دان

پسرانه، قاضی، داور نام یکی از پسران یعقوب (ع)

گویش مازندرانی

دان

مخفف دهان

فرهنگ فارسی هوشیار

دان

مخفف دانه است، دانه هر چیز، تخم میوه، هسته

معادل ابجد

دان

55

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری