معنی دانشمند
لغت نامه دهخدا
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) عبدالباقی. ازشاعران ایران و از مردم تبریز است و در بغداد عمر میگذارد تا اینکه بسبب حسن خط و خوش نویسی، خاصه در نسخ و ثلث، از جانب شاه عباس کبیر باصفهان فراخوانده شدو کتیبه های جامع کبیر را بنوشت. این بیت از اوست:
بود کلام تو ثبتم بصفحه صفحه ٔ دل
بسینه ام دل صدپاره مصحف بغلی است.
(قاموس الاعلام ترکی).
دانشمند. [ن ِ م َ] (ص مرکب) عالم. دانشی. صاحب دانش. (انجمن آرا). ساحر. کرسی. داناج. دنوج. شیخ. دانش پژوه. (لغت نامه ٔ اسدی). بسیار دانا. حر. نحریر. (نصاب). دانشور. دانشگر. دانشومند. فاضل. دانا. حامل علم: حملهالعلم فی الاسلام اکثرهم العجم، بیشتر دانشمندان در اسلام ایرانیان بودند. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 48):
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار.
سعدی.
در محافل دانشمندان نشستی زبان از سخن ببستی. (گلستان سعدی).
دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند.
سعدی.
دگر ره عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند ازین صورت برآرد سر بشیدائی.
سعدی.
موبد؛ دانشمند مغان. حبر؛ دانشمند جهودان. (ترجمان القرآن جرجانی). طرف من الارض، دانشمندان جهان. (منتهی الارب). قسیس، دانشمند ترسایان. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). قسس، دانشمندان. اُسقف، سُقُف، سُقف، دانشمندان ترسایان. مراجیح، حکیمان و دانشمندان. جَبَل، مهتر قوم و دانشمند آنها. (منتهی الارب). || فقیه. دانشومند: فقها؛ دانشمندان و دانایان بحلال و حرام: و قرار گرفت که عبدالجبار... را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتگارانی که برسم است... و دانشمند ابوالحصن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد... نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). و دمادم این ملطفه های منهیان، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیری بخاری دانشمند و سخنگوی. (تاریخ بیهقی ص 498). رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند، دانشمندی بود بخاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). دانشمند حسن برمکی را نامزد برسولی کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). رسولی رسید از پسران علی تکین اوکا لقب نام وی موسی تکین و دانشمندی سمرقندی. (تاریخ بیهقی ص 504). دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمودند بدین شغل. (تاریخ بیهقی ص 528). و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی با من سوی نشابور بازگرد. (تاریخ بیهقی ص 207). مسئله های خلافی رفت سخت مشکل و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمندان ندیده اند. (تاریخ بیهقی ص 206). امیر دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن... تا ترجمانی کنند. (تاریخ بیهقی). با طایفه ٔ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان).
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند.
حافظ.
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) از امرای دانشمندیه. حاکم توقات و قیساریه ونواحی آن بعهد ملکشاه سلجوقی. قیصر روم قصد متصرفات وی کرد اما داودبن سلیمان بن قتلمش بن اسرائیل سلجوقی بر حسب استمداد دانشمند بیاری وی شتافت و بر قیصر ظفر یافت. (حدود سال 480 هَ. ق.). (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 2 ص 538) (تاریخ گزیده چ اروپا ص 481).
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) نام مردی بعهد تیموریان. وی قاصد عمرشیخ فرزند امیرتیمور بوده است به نزد پدر وی برای اعلام آنکه عمرشیخ در کوهی در ولایت اندکان متحصن شده است بسبب حمله ٔ اروس خان وقمرالدین. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 425).
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) نام امیری در نواحی شام معاصر غازان خان. (تاریخ مبارک غازانی ص 121).
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) ابوالحسن بن احمد ابیوردی. او راست: حاشیه ٔ بر شرح جلال دوانی بر تهذیب المنطق.
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) ده کوچکیست از بخش اترک شهرستان گنبدقابوس. واقع در 14هزارگزی جنوب داشلی برون، کنار رود اترک و نزدیک مرز ایران و شوروی. دشت است و معتدل و دارای 50 سکنه ٔ ترکمن چادرنشین. آب آنجا از رودخانه ٔ اترک و محصول آن غلات و صیفی و پنبه و کنجد و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و تهیه نمد و راه آن مالروست و درفصل خشکی اتومبیل میتوان برد. زمستان سکنه آن باطراف قره ماخر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) غازی احمدبن علی بن نصر از امیران ترکمان و مؤسس سلسله ٔ دانشمندیه است. وی مردی عالم و فاضل و مجاهد بوده است و بسبب جنگهائی که در 450 هَ. ق. درحدود آناطولی کرد از جانب خلیفه ٔ عباسی بحکومت نواحی مفتوحه منسوب گردید و سپس ملاطیه و سیواس را فتح کرد و شهر اخیر را مقر حکومت خود قرار داد، آنگاه دامنه ٔ فتوحات خود را به قسطمونیه بسط داد. وی در محاصره ٔ نیکسار شهید گردیده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
فرهنگ معین
(~. مَ) (ص مر.) = دانشومند: عالم، دانا.
فرهنگ عمید
دارای علمودانش در یک رشتۀ علمی، عالِم،
[قدیمی] فقیه،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حبر، حبل، حکیم، خردمند، دانا، دانشور، عارف، عالم، علامه، فاضل، فرجاد، فرهیخته، فقیه، لبیب، متبحر، محقق، مطلع،
(متضاد) ناپارسا
فارسی به انگلیسی
Authority, Erudite, Literate, Learned, Lettered, Man Of Letters, Pundit, Savant, Scholar, Well-Informed, Wise
فارسی به ترکی
bilgin, âlim, bilimadamı
فارسی به عربی
اوراکل، عالم، مطلع
فرهنگ فارسی هوشیار
عالم، صاحب دانش
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Gelehrt [adjective]
واژه پیشنهادی
علام
معادل ابجد
449