معنی دانشمند علوم دینی

حل جدول

دانشمند علوم دینی

روحانی


دانشمند دینی

روحانی


از علوم دینی

فقه، تفسیر، قرآن و سنت، حدیث، اخلاق


دانش آموزان علوم دینی

طلاب

فرهنگ فارسی هوشیار

مدرسه علوم دینی

هر پاتستان ایر پاتستان دینستان


معلم علوم دینی

چاشیتار هیرپت هیربد دین آموز


دینی

(صفت) منسوب به دین مربوط به دین، مرد دین متدین دانای دینی (مرزباننامه) .

لغت نامه دهخدا

دینی

دینی. (ص نسبی) منسوب به دین و آیین. مربوط به دین. || دیندار. مرد متدین. دینور:
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود.
رودکی.
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.
فردوسی.
چه دینی چه اهریمن بت پرست
ز مرگند بر سر نهاده دو دست.
فردوسی.
دل دینی از دیو بی بیم کرد
مه آسمان را بدو نیم کرد.
اسدی.
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و چلب.
ناصرخسرو.
کجا کان خسرو دینیش خوانند
گهی پرویز و گه کسریش خوانند.
نظامی.
- مرد دینی، مرد متدین. مرد دیندار. زاهد پارسا:
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درِ من خواست کند.
رودکی.
یکی مرد دینی بر آن کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود.
فردوسی.
زبر دست شد مردم زیر دست
بکین مرد دینی بزین برنشست.
فردوسی.
|| روحانی. مذهبی. آیینی:
آن فلسفه ست و این سخن دینی
این شکر است و فلسفه هپیون است.
ناصرخسرو.

دینی. (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه با 146 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


دانشمند

دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) نام امیری در نواحی شام معاصر غازان خان. (تاریخ مبارک غازانی ص 121).

دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) ابوالحسن بن احمد ابیوردی. او راست: حاشیه ٔ بر شرح جلال دوانی بر تهذیب المنطق.

دانشمند. [ن ِ م َ] (ص مرکب) عالم. دانشی. صاحب دانش. (انجمن آرا). ساحر. کرسی. داناج. دنوج. شیخ. دانش پژوه. (لغت نامه ٔ اسدی). بسیار دانا. حر. نحریر. (نصاب). دانشور. دانشگر. دانشومند. فاضل. دانا. حامل علم: حملهالعلم فی الاسلام اکثرهم العجم، بیشتر دانشمندان در اسلام ایرانیان بودند. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 48):
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار.
سعدی.
در محافل دانشمندان نشستی زبان از سخن ببستی. (گلستان سعدی).
دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند.
سعدی.
دگر ره عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند ازین صورت برآرد سر بشیدائی.
سعدی.
موبد؛ دانشمند مغان. حبر؛ دانشمند جهودان. (ترجمان القرآن جرجانی). طرف من الارض، دانشمندان جهان. (منتهی الارب). قسیس، دانشمند ترسایان. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). قسس، دانشمندان. اُسقف، سُقُف، سُقف، دانشمندان ترسایان. مراجیح، حکیمان و دانشمندان. جَبَل، مهتر قوم و دانشمند آنها. (منتهی الارب). || فقیه. دانشومند: فقها؛ دانشمندان و دانایان بحلال و حرام: و قرار گرفت که عبدالجبار... را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتگارانی که برسم است... و دانشمند ابوالحصن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد... نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). و دمادم این ملطفه های منهیان، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیری بخاری دانشمند و سخنگوی. (تاریخ بیهقی ص 498). رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند، دانشمندی بود بخاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). دانشمند حسن برمکی را نامزد برسولی کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). رسولی رسید از پسران علی تکین اوکا لقب نام وی موسی تکین و دانشمندی سمرقندی. (تاریخ بیهقی ص 504). دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمودند بدین شغل. (تاریخ بیهقی ص 528). و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی با من سوی نشابور بازگرد. (تاریخ بیهقی ص 207). مسئله های خلافی رفت سخت مشکل و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمندان ندیده اند. (تاریخ بیهقی ص 206). امیر دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن... تا ترجمانی کنند. (تاریخ بیهقی). با طایفه ٔ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان).
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند.
حافظ.

دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) از امرای دانشمندیه. حاکم توقات و قیساریه ونواحی آن بعهد ملکشاه سلجوقی. قیصر روم قصد متصرفات وی کرد اما داودبن سلیمان بن قتلمش بن اسرائیل سلجوقی بر حسب استمداد دانشمند بیاری وی شتافت و بر قیصر ظفر یافت. (حدود سال 480 هَ. ق.). (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 2 ص 538) (تاریخ گزیده چ اروپا ص 481).

دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) نام مردی بعهد تیموریان. وی قاصد عمرشیخ فرزند امیرتیمور بوده است به نزد پدر وی برای اعلام آنکه عمرشیخ در کوهی در ولایت اندکان متحصن شده است بسبب حمله ٔ اروس خان وقمرالدین. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 425).

دانشمند. [ن ِ م َ] (اِخ) عبدالباقی. ازشاعران ایران و از مردم تبریز است و در بغداد عمر میگذارد تا اینکه بسبب حسن خط و خوش نویسی، خاصه در نسخ و ثلث، از جانب شاه عباس کبیر باصفهان فراخوانده شدو کتیبه های جامع کبیر را بنوشت. این بیت از اوست:
بود کلام تو ثبتم بصفحه صفحه ٔ دل
بسینه ام دل صدپاره مصحف بغلی است.
(قاموس الاعلام ترکی).

معادل ابجد

دانشمند علوم دینی

669

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری